داستان های کوتاه انگلیسی

داستان انگلیسی بَمبی

بَمبی

والت دیزنی

داستان پرکلمه ی بمبی که از روی کارتون بمبی ساخته ی والت دیزنی نوشته شده است. خود داستان کوتاه و کودکانه است ولی ترکیبات و کلمه های زیادی دارد. سطح داستان متوسط است.

Bambi

بَمبی

It was Spring, and the forest was alive with news. Everyone was excited.

بهار بود و جنگل از خبرها زنده. همه هیجان زده بودند.

“It’s happened!”

«اتفاق افتاده!»

 

ماضی نقلی

 

“Have you heard?”

«شنیده ای؟»

“Over in the thicket!”

« آنجا در بیشه زار.»

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

“Come and see!”

«بیایید و ببینید!»

A magpie flew by old Owl, who was taking his daily nap.

یک زاغی پروازکنان از کنار جغد که داشت چرت روزانه اش را می زد گذشت.

“Wake up, Friend Owl! The young Prince is born! Come on! You’d better hurry!”

«بلند شو، رفیق جغد! شاهزاده کوچولو متولد شده! بجنب! بهتر است عجله کنی!»

 

Had better

 

Now, Owl preferred to spend the day at home fast asleep. But when he heard the news, he woke right up and flew to the thicket.

خوب، جغد ترجیح می داد روزش را در خانه در خواب ناز سپری کند. ولی وقتی خبرها را شنید، فوری بلند شد و تا بیشه زار پرواز کرد.

“After all, it isn’t every day a young Prince is born.”

«هر چه باشد، اینطور نیست که هر روز یک شاهزاده کوچولو متولد شود.»

As the animals quietly approached the shady glen, they saw a newborn baby deer sleeping by his proud mother.

در حینی که حیوانات آهسته به دره ی سایه گیر نزدیک می شدند، توله گوزن تازه متولد شده را دیدند که کنار مادر مغرورش خوابیده.

She gently nudged the tiny fawn and whispered, “Wake up. You have visitors.”

مادر، بچه آهوی کوچک را هل داد و نجوا کرد «بیدار شو. بازدیدکننده داری.»

The fawn slowly opened his new eyes.

بچه آهو آرام چشمان تازه اش را باز کرد.

Then he got up, his new legs still shaky, and looked around curiously at the creatures who had come to admire him.

بعد بلند شد، پاهای تازه اش هنوز لرزان بود، و کنجکاوانه به اطرافش به جانورانی که آمده بودند تا او را تحسین کنند نگاه می کرد.

A friendly baby rabbit named Thumper hopped over to the mother deer. “What’re you going to call him?”

بچه خرگوش مهربانی به نام ثامپر پیش آهوی مادر پرید. «اسم او را چه می گذاری؟»

 

“I think I’ll name him Bambi.”

«فکر می کنم اسمش را بمبی بگذارم.»

“Bambi? Yep, I guess that’ll do.”

«بمبی؟ آره، فکر می کنم خوب باشد.»

Then Thumper and the other visitors hopped and scampered away, leaving the young Prince to nap.

بعد ثامپر و بقیه بازدیدکننده ها جهیدند و دوان دوان دور شدند و شاهزاده کوچولو را ترک کردند تا چرتی بزند.

By the time Summer came, Prince Bambi was strong enough to explore the forest with his mother.

وقتی تابستان آمد، شاهزاده بمبی به اندازه کافی نیرومند بود که با مادرش جنگل را جستجو کند.

“Come along, Bambi,” she said one morning. “It’s time you learned your way outside the thicket.”

یک روز صبح مادرش گفت «همراه من بیا، بمبی. وقتش است راهت در بیرون بیشه زار را یاد بگیری.»

The little fawn, his legs steadier now, followed his mother out of the glen.

توله کوچولو، که حالا پاهایش محکم تر بود، دنبال مادرش از دره بیرون آمد.

“Hello, young prince!” The chorus of voices came from above.

صداهایی با هم از بالا آمد. «سلام، شاهزاده کوچولو!»

Bambi looked up to see a possum family, hanging by their tails, as possums do.

بمبی بالا را نگاه کرد تا خانواده صاريغی را ببیند که از دم شان آویزان بودند، همانطور که صاريغ ها این کار را می کنند.

He was puzzled. Who were these upside-down folks?

بمبی گیج شده بود. این جانورهای وارونه کی بودند؟

Bambi turned his head this way and that, trying to get a proper look at them.

بمبی سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و سعی کرد نگاه درستی به آن ها بکند (تصویر مناسبی از آن ها را ببیند).

Another voice came from nearby. “Hi, Bambi!”

صدای دیگری از همان نزدیکی آمد. «سلام، بمبی!»

It was Thumper, who was eating clover with his family.

این ثامپر بود که با خانواده اش داشت شبدر می خورد.

“Let’s go have some fun,” suggested the little rabbit.

خرگوش کوچولو پیشنهاد داد «بیا برویم خوش بگذرانیم.»

That seemed like a fine idea, so Bambi trotted off after Thumper.

این به نظر ایده خوبی می آمد، بنابراین بمبی با گام های کوتاه دنبال ثامپر رفت.

The two friends came upon some birds perched on a low branch.

دو دوست به چند پرنده برخوردند که روی شاخه کم ارتفاعی نشسته بودند.

Bambi stared at them closely. “Those are birds,” explained Thumper. “Say ‘bird.”

بمبی به دقت به آن ها خیره شد. ثامپر توضیح داد «آن ها پرنده اند. بگو پرنده.»

Bambi took a deep breath. “Bird!”

بمبی نفس عمیقی کشید. «پرنده!»

Thumper hopped up and down excitedly. “He talked! He talked! The young Prince can talk!”

ثامپر با هیجان بالا و پایین پرید. «او حرف زد! او حرف زد! شاهزاده کوچولو می تواند حرف بزند!»

 

گذشته ساده

 

Then a butterfly landed on Bambi’s tail. “Bird!” he said, feeling very proud of himself.

بعد پروانه ای روی دم بمبی نشست. او گفت «پرنده!» و خیلی نسبت به خودش احساس غرور و افتخار کرد.

Thumper giggled. “That’s not a bird. That’s a butterfly!”

ثامپر ریز خندید «آن یک پرنده نیست. آن یک پروانه است!»

Bambi shook his head in confusion.

بمبی با گیجی سر تکان داد.

Then he saw some more small, colorful things. Bending down, he sniffed at one. “Butterfly!”

بعد چند چیزِ کوچکِ رنگارنگ دیگر را دید. او در حالی که خم می شد یکی از آن ها را بو کرد. «پروانه!»

Thumper smiled. “No, Bambi. That’s a flower. It’s pretty.”

ثامپر لبخند زد. «نه، بمبی. آن یک گل است. قشنگ است.»

Just then, out from the flowers popped a black and white face with two bright eyes.

درست در آن موقع، یک صورتک سیاه و سفید با دو چشم روشن از داخل گل ها بیرون پرید.

“Pretty flower!” said Bambi.

بمبی گفت «گل قشنگ!»

No one had ever called a skunk that before.

هیچ کس تا آن موقع به یک راسو نگفته بود گُل.

Thumper rocked with laughter. The bashful little skunk just smiled.

ثامپر از خنده تکان تکان خورد. راسوی کوچولوی خجالتی لبخند زد.

“Oh, that’s all right. He can call me Flower if he wants to. I don’t mind.”

«اوه، مشکلی نیست. اگر می خواهد می تواند من را گل صدا کند. من مشکلی ندارم.»

Late that Summer, Bambi’s mother took him to the meadow. She moved carefully and sniffed the wind.

آخر همان تابستان، مادر بمبی او را به چمنزار برد. او آهسته حرکت می کرد و باد را بو می کشید.

“You must be very careful on the meadow, Bambi. Out there we are unprotected. There are no trees to hide us.”

«خیلی باید در چمنزار مراقب باشی، بمبی. آن بیرون ما محافظت شده نیستیم. درختی نیست که ما را پنهان کند.»

When his mother was sure it was safe, she let Bambi bound out onto the grassy meadow.

وقتی مادرش مطمئن شد امن است، اجازه داد بمبی روی چمنزار پرعلف بپرد.

He was surprised to see a little girl fawn about his own age.

او از دیدن یک توله آهوی ماده کوچولو که تقریبا هم سن خودش بود حیرت زده شد.

Her name was Faline and she and Bambi soon became great friends.

اسم او فالین بود و او و بمبی به زودی دوستان خیلی خوبی شدند.

One day in early Fall, as Bambi and his friends were playing on the meadow, a mighty deer rushed out from the trees.

یک روز در پاییز، وقتی بمبی و دوستانش داشتند در چمنزار بازی می کردند، گوزن قدرتمندی از لای درخت ها به بیرون هجوم آورد.

 

گذشته استمراری

 

It was the Forest King, and he signaled everyone to leave the meadow.

این پادشاه جنگل بود و به همه علامت داد تا چمنزار را ترک کنند.

In the distance, Bambi could hear the loud, frightening noise of guns.

در فاصله ی دور، بمبی می توانست صدای بلند و ترسناک تفنگ ها را بشنود.

پیشنهاد ما:  داستان عاشقانه انگلیسی

Immediately Bambi and his mother raced for the safety of the thicket. Bambi was frightened.

بمبی و مادرش فوری به سمت امنیتِ بیشه زار دویدند. بمبی ترسیده بود.

When it became quiet again, he lifted his head. “I don’t understand, Mother. Why did we run?”

وقتی دوباره ساکت شد، بمبی سرش را بالا آورد. «مادر، نمی فهمم. چرا ما فرار کردیم؟»

Bambi’s mother was still alertly watching the path from the meadow.

مادر بمبی هنوز هوشیارانه مسیر چمنزار را می پایید.

Then she turned to her son. “MAN … was in the forest.”

بعد رو کرد به پسرش. «انسان… داخل جنگل بود.»

One cold morning Bambi awoke to a startling sight. “Mother! What’s all this white stuff?”

یک صبح سرد بمبی با صحنه ای ترسناک از خواب بیدار شد. «مادر! این همه چیز سفید چیست؟ »

“Why, it’s snow. Winter has come to the forest.”

«وای، این برف است. زمستان به جنگل آمده.»

Bambi stepped out of the thicket carefully and was surprised when his feet sank deep into the soft, white snow.

بمبی با احتیاط ازبیشه زار قدم بیرون گذاشت و وقتی پاهایش تا ته در برف سفید نرم فرو رفت حیرت زده شد.

The fawn was delighted.

بچه آهو ذوق زده شد.

The snow became a game. He pranced all about in the chilly air, leaving hoof prints in the snow.

برف یک بازی شد. او در هوای خنک با غرور این طرف و آن طرف قدم گذاشت و رد سُم هایش در برف به جا ماند.

From a nearby pond Thumper called to him. “Hi, Bambi! Come on over here. It’s all right. See? The water’s stiff!”

از حوضچه ای در همان نزدیکی ثامپر او را صدا زد. «سلام بمبی! بیا اینجا. مشکلی نیست. می بینی؟ آب سفت است!»

Bambi trotted confidently out onto the frozen pond.

بمبی با اعتماد به نفس روی حوضچه یخ زده قدم گذاشت.

But as soon as his tiny hooves touched the ice, his hind legs slipped, and down he crashed.

ولی به محض اینکه سُم های کوچکش یخ را لمس کرد، پاهای عقبی اش لغزید و زمین خورد.

Thumper laughed and laughed. “You have to watch both ends at the same time!”

ثامپر خندید و خندید. «باید هم زمان دو طرف را بپایی!»

Bambi blinked his large eyes, got up carefully, and slid across the ice to Thumper.

بمبی چشمان بزرگش را به هم زد، با احتیاط بلند شد و روی یخ به سمت ثامپر سُر خورد.

“Some fun, huh, Bambi?”

«یک کم خوش بگذرانیم، ها، بمبی؟»

They had a wonderful time.

به آن ها خیلی خوش گذشت.

The Winter months passed slowly. Food became scarce, and Bambi’s mother had to strip bark from the trees to eat.

ماه های زمستان به کندی گذشت. غذا کمیاب شد و مادر بمبی مجبور شد پوست درخت ها را بکند تا بخورد.

“Winter is sure long, isn’t it, Mother?”

«مادر، زمستان واقعا بلند است، نه؟»

“It seems long. But Spring will be here soon.”

«بلند به نظر می رسد. ولی بهار به زودی اینجا خواهد بود.»

At last the snow melted and Spring came.

سرانجام برف آب شد و بهار آمد.

Owl awoke from his nap. “My! If it isn’t the young Prince. How fine you look! And you’ve grown a pair of antlers.”

جغد از چرتش بیدار شد. «وای! ببین کی اینجاست، شاهزاده ی جوان. چقدر زیبا و قشنگ به نظر می رسی! و یک جفت شاخ هم در آورده ای.»

Owl wasn’t the only one who admired Bambi’s new antlers.

فقط جغد نبود که شاخ های نویِ بمبی را تحسین می کرد.

His childhood friend, Faline, also thought they were fine.

دوست دوران کودکی او، فالين، هم فکر می کرد آن ها قشنگند.

 

صفات ملکی

 

She had grown up, too, and was now a graceful and lovely doe.

او هم بزرگ شده بود و حالا یک ماده آهوی زیبا و دوست داشتنی بود.

 

ماضی بعید

 

She walked up to Bambi and touched noses.

او پیش بمبی آمد و بینی هایشان را به هم زدند.

Owl had warned the young deer about this very thing.

جغد دقیقا در مورد این به گوزن جوان هشدار داده بود.

Bambi fell in love with Faline.

بمبی عاشق فالین شد.

 

 

like, love

[restrict subscription=1]

 

“They’re twitterpated!” muttered Owl as he watched Faline and Bambi walking in the moonlight.

جغد وقتی فالین و بمبی را تماشا می کرد که مهتاب راه می رفتند مِن و مِن کرد «آن ها شیفته و دلباخته شده اند!»

Months passed. Again came a time when MAN entered the forest, bringing with him guns and fire.

ماه ها گذشت. دوباره زمانی آمد که انسان به جنگل آمد و با خودش تفنگ و آتش آورد.

Bambi sensed that something was wrong. He left Faline and went to the edge of a tall cliff.

بمبی حس کرد که مشکلی وجود دارد. او فالین را ترک کرد و به لبه ی یک پرتگاه بلند رفت.

Looking down, he saw campfire, and as he watched, a spark from that fire started some brush burning. The fire spread quickly.

او در حالی که پایین را نگاه می کرد، آتش کمپ را دید و در حینی که تماشا می کرد، جرقه ای آن آتش بوته زاری را به آتش کشید. آتش به سرعت پخش می شد.

Bambi hurried to warn Faline and the other animals. They all raced out of the forest.

بمبی با عجله رفت تا به فالین و دیگر حیوانات هشدار دهد. آن ها همه به سرعت از جنگل خارج شدند.

Down from the trees ran the squirrels, from under the ground scurried the groundhogs, away from their nests flew the birds.

سنجاب ها از درخت ها پایین دویدند، مارموت ها به سرعت از زیر زمین بیرون دویدند، پرنده ها پروازکنان از لانه هایشان دور شدند.

Bambi and Faline joined the other creatures on a bank across the wide river.

بمبی و فالین به حیوانات دیگری روی حاشیه ی آن طرفِ رودخانه ی عریض ملحق شدند.

They all watched sadly as the flames destroyed their forest homes.

در حینی که شعله های آتش خانه های جنگلی شان را نابود می کرد آن ها با ناراحتی تماشا می کردند.

But Spring came again to the forest, and green grass and flowers covered the scars left by the fire.

ولی بهار دوباره به جنگل آمد و علف های سبز و گل ها زخم هایی که آتش به جا گذاشته بود را پوشاند.

Once again the air was alive with excitement.

یک بار دیگر هوا از هیجان زنده بود.

This time it was Friend Owl who spread the great news. “Come quickly, everybody. To the thicket!”

این بار این رفیق جغد بود که اخبار فوق العاده را پخش کرد. «سریع بیایید، همگی. به سوی دره!»

And all the forest creatures rushed to see what had happened.

و تمام جانوران جنگل هجوم آوردند تا ببیند چه شده.

There was Faline, resting quietly with not one, but two new fawns.

فالين بود که آهسته با نه یکی بلکه با دو بچه آهوی تازه استراحت می کرد.

Owl’s great yellow eyes widened in surprise.

چشمان زردِ درشتِ جغد از حیرت گشاد شد.

“Look! Twins! And a healthier pair I’ve never seen. Prince Bambi must be mighty proud!”

«نگاه کنید! دوقلو! و من هیچ وقت جفتی سالم تر از این ها ندیده ام. شاهزاده بمبی باید خیلی احساس افتخار کند!»

 

صفت تفضیلی

 

Rabbits and squirrels, raccoons and birds looked on in awe.

خرگوش ها و سنجاب ها، راکون ها و پرنده ها با شگفتی به نگاه کردن ادامه دادند.

One of the baby fawns stood up on his wobbly little legs.

یکی از توله ها روی پاهای کوچک لرزانش ایستاد.

He tottered over to a clear space in the screen of trees and peered through the brush toward the edge of a great cliff.

او تلوتلوخوران به سمت فضای خالی ای در حفاظِ درخت ها رفت و از لای بوته زار به سمت لبه ی یک تخته سنگ بزرگ نگاه کرد.

There stood Bambi, his father, now King of the Forest.

پدرش، بمبی، که حالا پادشاه جنگل بود، آنجا ایستاده بود.

Someday, this young Prince would grow up and become King, just like his father.

یک روز، این شاهزاده ی کوچک، بزرگ و پادشاه می شد، درست مثل پدرش.

[/restrict]

داستان های کوتاه انگلیسی

این آموزش ها ممکنه برایتان مفید باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *