داستان های کوتاه انگلیسی

داستان انگلیسی شاهزاده خندان

شاهزاده خندان

اسکار وایلد

لهجه بریتیش

در میانه شهری که تعداد زیادی از مردم آن در فقر و نداری زندگی می کنند، مجسمه ی زرینی از شاهزاده ای قرار دارد. چشمان مجسمه از یاقوت و بدنش پوشیده از طلا است. در خانه ای نه چندان دور مادری فرزندی بیمار دارد. در خانه دیگری نویسنده ای نیازمند پول است. مجسمه از پرستویی که برای زمستان رهسپار مصر است کمک می خواهد تا به آن ها کمک کند.

Part One

بخش یک

The Ruby

یاقوت

On a tall column in the city there is a statue of the Happy Prince.

روی ستونی بلند در شهر مجسمه ی شاهزاده خندان قرار دارد.

He is covered with gold. He has two blue sapphires for eyes. On his sword there is a big red ruby. He is very beautiful.

او پوشیده از طلاست. برای چشم دو یاقوت کبود دارد. روی شمشیرش یک یاقوت قرمز درشت است. او خیلی زیباست.

Everyone in the city likes the statue of the Happy Prince.

همه در شهر مجسمه شاهزاده خندان را دوست دارند.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

‘Look at the Happy Prince,’ says a mother to her little boy. ‘He never cries. He is always happy.’

مادری به پسر کوچکش می گوید «به شاهزاده ی خوشبخت نگاه کن. او هیچ وقت گریه نمی کند. او همیشه خوشحال است.»

One night a little Swallow flies over the city. His friends are in Egypt and he wants to go there too. He sees the statue on the tall column.

یک شب پرستوی کوچکی از بالای شهر پرواز می کند. دوستانش در مصر هستند و او هم می خواهد به آنجا برود. او مجسمه را روی ستون بلند می بیند.

‘Oh, what a beautiful statue! I have a golden bedroom. I can sleep here. Near the Prince’s feet,’ he says to himself. He puts his head under his wing.

او با خودش می گوید «اوه، چه مجسمه قشنگی! من تختخوابی طلایی دارم. می توانم اینجا بخوابم. نزدیک پاهای شاهزاده.» او سرش را زیر بال اش می کند.

Suddenly a big drop of water falls on him. Then another drop falls.

یکدفعه یک قطره بزرگ آب رویش می افتد. بعد قطره دیگری می افتد.

‘How strange! There aren’t any clouds in the sky. But it’s raining!’

چه قدر عجیب! ابری در آسمان نیست. ولی دارد باران می بارد!»

Another drop falls and the Swallow looks up. The Happy Prince is crying.

قطره دیگری می افتد و پرستو بالا را نگاه می کند. شاهزاده خندان دارد گریه میکند.

There are tears on his golden face. His face is very beautiful. The little Swallow is sad.

روی صورت زرین اش اشک هست. صورتش خیلی زیباست. پرستوی کوچک غمگین میشود.

‘Who are you?’ he asks.

او می پرسد «تو کی هستی؟»

‘I am the Happy Prince.’

«من شاهزاده خندان هستم.»

‘Why are you crying?’ asks the Swallow.

پرستو می پرسد «چرا گریه میکنی؟»

‘The people in the city call me the Happy Prince. In the castle I was happy. Everything there was beautiful.’

«مردم این شهر من را شاهزاده خندان می نامند. در قلعه من خوشحال بودم. همه چیز آنجا زیبا بود.»

‘But now I am on this high column and I can see all the misery of my city. My heart is made of metal but I cry.’

ولی الان روی این ستون مرتفع هستم و می توانم تمام بدبختی های شهرم را ببینم. قلبم از فلز درست شده ولی می توانم گریه کنم.»

‘Look over there! There is a poor house. One of the windows is open. I can see a woman. She is very poor.’

« آنجا را نگاه کن! یک خانه محقر است. یکی از پنجره ها باز است. می توانم زنی را ببینم. او خیلی فقیر است.»

‘There is a boy in bed. He is not well. He wants some oranges. His mother has nothing to give him except water. He is crying.’

«پسری در تختخواب است. او حالش خوب نیست. چند تا پرتقال می خواهد. مادرش جز آب چیزی ندارد به او بدهد. پسر دارد گریه می کند.»

‘Swallow, little Swallow, can you take her the ruby from my sword?’

«پرستو، پرستوی کوچک ، می توانی یاقوت شمشیرم را برایش ببری؟»

‘I must go to Egypt,’ says the Swallow. ‘My friends are there. They fly up and down the Nile river. They talk to the flowers. They sleep in the tomb of the great King.’

پرستو می گوید «من باید به مصر بروم. دوستانم آنجا هستند. آن ها پرواز کنان رود نیل را بالا و پایین می روند. آن ها با گل ها حرف می زنند. آن ها در آرامگاه پادشاه بزرگ می خوابند.»

‘Swallow, Swallow, little Swallow,’ says the Prince, ‘can you stay with me for one night and be my messenger? The boy is very ill and his mother is very sad.’

«پرستو، پرستوی کوچک ، می توانی یک شب با من بمانی و پیام رسانم باشی؟ آن پسر خیلی مریض است و مادرش خیلی غمگین.»

The Happy Prince is sad. The little Swallow is sorry. ‘It is very cold here,’ he says, ‘ but I can stay with you for one night and be your messenger.’

شاهزاده ی خندان غمگین می شود. پرستوی کوچک دلش می سوزد (متاثر می شود). او می گوید «اینجا خیلی سرد است ولی می توانم یک شب با تو بمانم و پیام رسان تو باشم.»

‘Thank you, little Swallow,’ says the Prince.

شاهزاده می گوید «ممنونم، پرستوی کوچک .»

The little Swallow takes out the red ruby from the Prince’s sword. Then he flies away with the ruby.

پرستوی کوچک یاقوت قرمز را از شمشیر شاهزاده بیرون می آورد. بعد پرواز کنان با یاقوت دور می شود.

He flies over the houses of the city. He passes by the church and sees statues of white angels.

او از روی خانه های شهر پرواز می کند. از کنار کلیسا می گذرد و مجسمه های فرشته های سفید را می بیند.

He passes by the palace and hears lovely music. He flies over the river and sees the ships.

از کنار قصر رد می شود و موسیقی دلنشینی می شنود. از بالای رودخانه پرواز می کند و کشتی ها را می بیند.

At last he comes to the poor house and looks inside. The sick boy is in bed and his mother is sleeping.

سرانجام به خانه محقر می رسد و به داخل نگاه می کند. پسرک مریض در تختخواب است و مادرش خوابیده.

The little Swallow puts the ruby on the table.

پرستوی کوچک یاقوت را روی میز می گذارد.

Then he flies back to the Happy Prince and says, ‘The night is cold, but I am warm now.’

بعد پرواز کنان پیش شاهزاده بر می گردد و می گوید «شب سرد است، ولی من حالا گرم هستم.»

این داستان در ادامه دارد ، برای مطالعه ادامه نیاز هست اشتراک سایت را تهیه کنید.

[restrict subscription=1]

Part Two

بخش دو

The Sapphire

یاقوت کبود

The next day the little Swallow has

a bath in the river. There is a professor walking over the bridge.

روز بعد پرستوی کوچک در رودخانه آب تنی می کند. یک پروفسور از روی پل رد می شود.

‘What a strange thing. A Swallow in winter,’ says the professor.

پروفسور می گوید «چه چیز عجیبی. پرستو در زمستان.»

‘Tonight I go to Egypt,’ says the Swallow.

پرستو می گوید «امشب به مصر می روم.»

So he visits the public monuments of the city.

بنابراین او به دیدن بناهای یادبود عمومی شهر می رود.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

When the other winter birds see him they are surprised and say, ‘What a beautiful bird!’ This makes the little Swallow very happy.

وقتی دیگر پرنده های زمستانی او را می بینند حیرت زده می شوند و می گویند «چه پرنده ی زیبایی!» این پرستوی کوچک را خیلی خوشحال می کند.

In the evening the Swallow looks at the Happy Prince and says, ‘I am going to Egypt.’

هنگام غروب پرستو به شاهزاده خندان نگاه می کند و می گوید «من دارم به مصر می روم.»

‘Swallow, Swallow, little Swallow,’ says the Prince, ‘can you stay with me another night?”

شاهزاده می گوید «پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، می توانی یک شب دیگر با من بمانی؟»

‘My friends are waiting for me in Egypt. Tomorrow, they are flying up the river. They are visiting the statue of the good Memnon.’

دوستانم در مصر منتظر من هستند. فردا به بالای رودخانه پرواز می کنند. آن ها به دیدن مجسمه مِمنون مهربان می روند (ویکی پدیا: مِمنون بر پایه اساطیر یونانی، پادشاه حبشه و پسر تیتون و ائوس بود. او در جنگ آوری هم سنگ آشیل بوده است. در جنگ تروا به یاری مدافعان تروایی به آن شهر لشکر کشید و در نبرد با آشیل کشته شد).»

‘At midday the yellow lions go to the water and drink. They have big green eyes and a terrible roar.’

«در میانه روز شیرهای زرد رنگ به سوی آب می روند و آب می نوشند. آن ها چشمان سبز بزرگ و غرشی ترسناک دارند.»

‘Swallow, Swallow, little Swallow,’ says the Prince, ‘I can see a young man in an attic. He is a writer. He can’t write because he is too cold and hungry.’

شاهزاده می گوید «پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، می توانم مرد جوانی را در یک اتاق زیر شیروانی ببینم. او نویسنده است. او نمی تواند چیزی بنویسد چون خیلی گرسنه و سردش است.»

‘Well, I can stay with you another night,’ says Swallow. ‘Must I take him another ruby?’

پرستو می گوید «خوب، می توانم یک شب دیگر با تو بمانم. باید یک یاقوت دیگر برای او ببرم؟»

پیشنهاد ما:  داستان انگلیسی مومیایی

‘I haven’t got a ruby,’ says the Prince. ‘I only have my eyes. They are made of blue sapphires. Take one of the sapphires to him. He can sell it and buy food and firewood. Then he can finish his book.’

شاهزاده می گوید «من یاقوت ندارم. فقط چشمانم را دارم. آن ها از یاقوت کبود درست شده اند. یکی از یاقوت های کبود را برایش ببر. می تواند آن را بفروشد و غذا و هیزم بخرد. بعد می تواند کتابش را تمام کند.»

‘Dear Prince,’ says the Swallow,’ I can’t do that,’ The Swallow begins to cry.

پرستو می گوید «شاهزاده عزیز، من نمی توانم این کار را بکنم.» پرستو شروع به گریه می کند.

‘Swallow, Swallow, little Swallow,’ says the Prince, ‘do as I say.’

شاهزاده می گوید «پرستو، پرستو، پرستوی کوچک ، هر چه می گویم بکن.»

So the Swallow takes out the Prince’s eye and flies to the writer’s attic.

بنابراین پرستو چشم شاهزاده را بیرون می آورد و به سوی اتاق زیر شیروانیِ نویسنده پرواز می کند.

When the writer sees the sapphire on his desk, he is very happy. ‘Now I can finish my book!’ says the young man.

وقتی نویسنده یاقوت کبود را روی میزش می بیند، خیلی خوشحال می شود. مرد جوان می گوید «حالا می توانم کتابم را تمام کنم!»

The next day the little Swallow flies to the port. He looks at all the ships. In the evening he returns to the Happy Prince.

روز بعد پرستوی کوچک به سوی بندر پرواز می کند. او به تمام کشتی ها نگاه می کند. هنگام غروب پیش شاهزاده خندان بر می گردد.

‘I am here to say goodbye,’ he says. ‘I am going to Egypt!’

او می گوید «اینجا هستم تا خداحافظی کنم. دارم به مصر می روم.»

‘Swallow, Swallow, little Swallow,’ says the Prince. ‘Can you stay with me another night?’

شاهزاده می گوید «پرستو، پرستو، پرستوی کوچک. می توانی یک شب دیگر با من بمانی؟»

‘It is winter and it is cold here. In Egypt the sun is warm. My friends are making a nest. Dear Prince, I must leave you. Next spring I can bring you a ruby and a sapphire.’

«زمستان است و اینجا هوا سرد است. در مصر خورشید گرم است. دوستانم دارند آشیانه درست می کنند. شاهزاده عزیز، باید تو را ترک کنم. بهار بعدی می توانم برایت یک یاقوت و یک یاقوت کبود بیاورم.»

‘In the street below,’ says the Happy Prince, ‘there is a little match girl. Look, her matches are falling in a puddle of water!!

شاهزاده خندان می گوید «در خیابان پایینی دخترک کوچک کبریت فروشی است. ببین، کبریت هایش دارد داخل چاله آب می افتد.»

‘Now she can’t sell them. She is crying. She is poor and has no shoes. Take my other eye and give it to her.’

«حالا دیگر نمی تواند آن ها را بفروشد. دارد گریه می کند. او فقیر است و کفشی ندارد. چشم دیگرم را بردار و به او بده.»

‘I can stay with you another night, says the Swallow. ‘But I can’t take out your other eye, because then you can’t see.’

پرستو می گوید «می توانم یک شب دیگر با تو بمانم. ولی نمی توانم چشم دیگرت را بیرون بیاورم، چون آن وقت نمی توانی ببینی.»

‘Swallow, Swallow, little Swallow, says the Prince, ‘do as I say.’

شاهزاده می گوید «پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، هر چه می گویم بکن.»

So the Swallow takes out the Prince’s other eye. He flies to the little match girl and puts the sapphire in her hand.

بنابراین پرستو چشم دیگر شاهزاده را بیرون می آورد. او به سوی دخترک کبریت فروش پرواز می کند و یاقوت کبود را در دستان او می گذارد.

‘What a lovely piece of glass!’ says the little girl.

دختر کوچک می گوید «چه تکه شیشه قشنگی!»

She laughs and runs home. The Swallow returns to Prince. ‘You can’t see now. I want to stay with you always.’

او می خندد و تا خانه می دود. پرستو پیش شاهزاده بر می گردد. «حالا نمی توانی ببینی. می خواهم برای همیشه پیش تو بمانم.»

‘No, little Swallow,’ says the poor Prince. ‘You must go to Egypt.’

شاهزاده بی نوا می گوید «نه، پرستوی کوچک. تو باید به مصر بروی.»

‘I want to stay with you always,’ says the Swallow.

پرستو می گوید «می خواهم همیشه پیش تو بمانم.»

Part Three

بخش سه

The Broken Heart

قلب شکسته

The next day the Swallow tells the Prince stories about strange places.

روز بعد پرستو برای شاهزاده داستان هایی درباره مکان های عجیب تعریف می کند.

‘In Egypt there are red birds called ibises. They stand by the river Nile and catch fish. There is a Sphinx, too. It is very old and lives in the desert. It knows everything. There is a big green snake. It sleeps in a palm tree.’

«در مصر پرندگان سرخ رنگی به نام اکراس وجود دارد. آن ها کنار رود نیل می ایستند و ماهی می گیرند. یک (مجسمه) ابوالهول هم هست. خیلی قدمت دارد و در بیابان زندگی می کند. همه چیز را می داند. یک مار بزرگ سبز رنگ هم هست. لای یک درخت نخل می خوابد.»

‘Dear little Swallow,’ says the Prince, ‘you tell me about marvelous things. But misery is the biggest mystery. Fly over the city and tell me what you see.’

شاهزاده می گوید «پرستوی کوچک عزیز، تو از چیزهای شگفت آوری برای من تعریف می کنی. ولی بدبختی بزرگترین راز و معما است. بالای شهر پرواز کن و به من بگو چه می بینی.»

So the little Swallow flies over the city. He sees rich people in beautiful houses.

بنابراین پرستوی کوچک بالای شهر پرواز می کند. او آدم های ثروتمند را در خانه های زیبا می بیند.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

He sees poor people in dark streets. He sees hungry children with white faces. They are very cold.

او آدم های فقیر را در خیابان های تاریک می بیند. او بچه های گرسنه با صورت های سفید را می بیند. آن ها خیلی سردشان است.

He flies back to the Prince and tells him everything.

او پروازکنان پیش شاهزاده بر می گردد و همه چیز را به او می گوید.

‘I am covered with gold,’ says the Prince. ‘You must take it off. Then we can give the gold to the poor.’

شاهزاده می گوید «من پوشیده از طلا هستم. باید آن ها را بکنی. آنوقت می توانیم طلاها را به فقرا بدهیم.»

The swallow takes off the gold, leaf by leaf. He takes it to the poor.

پرستو طلاها را ورق به ورق می کَنَد. او آن ها را برای فقرا می برد.

Now the Prince looks dull and grey. The children’s faces are happy. They laugh and play in the streets.

حالا شاهزاده خاکستری و زشت به نظر می رسد. چهره های بچه ها خوشحال است. آن ها می خندند و در خیابان بازی می کنند.

‘We’ve got bread now!’ they say.

آن ها می گویند «حالا نان داریم!»

It is winter and it is very cold. There are some little boys skating on the ice. They are wearing red caps.

زمستان است و هوا خیلی سرد. چند بچه کوچک روی یخ اسکیت بازی می کنند. آن ها کلاه های سرخ پوشیده اند.

The poor little Swallow is very cold. He does not want to leave the prince. He loves him very much.

پرستوی کوچک بیچاره خیلی سردش است. او نمی خواهد شاهزاده را ترک کند. پرستو او را خیلی دوست دارد.

‘Goodbye, dear Prince. I am dying,’ says the poor little Swallow.

پرستوی کوچک بی نوا می گوید «خداحافظ، شاهزاده عزیز. من دارم می میرم.»

He kisses the Happy Prince and dies near his feet.

او شاهزاده خندان را می بوسد و نزدیک پاهای او می میرد.

At that moment there is a strange noise inside the statue. The Prince’s metal heart is breaking. It is certainly very cold.

در آن لحظه صدای عجیبی داخل مجسمه بلند می شود. قلب فلزی شاهزاده می شکند. قطعا هوا خیلی سرد است.

The next morning the Mayor of the city looks at the statue.

صبح روز بعد شهردار شهر به مجسمه نگاه می کند.

‘Dear me! The Prince looks very ugly!’

«خدای من! مجسمه خیلی زشت به نظر می رسد.»

‘Yes! He looks very bad,’ say the Mayor’s friends. They always agree with the Mayor.

دوستان شهردار می گویند «بله! خیلی بد شکل به نظر می رسد.» آن ها همیشه با شهردار موافقند.

‘There is a dead bird near his feet! Birds must not die here!’

«نزدیک پاهایش یک پرنده مرده است! پرنده ها نباید اینجا بمیرند.»

So they pull down the statue of the Happy Prince. They melt the statue in a furnace. But the broken heart does not melt.

بنابراین آن ها مجسمه شاهزاده خندان را پایین می کشند. آن ها مجسمه را در کوره آب می کنند. ولی قلب شکسته آب نمی شود.

‘How strange!’ says a worker. ‘The broken heart does not melt in the furnace. We must throw it away.’

کارگری می گوید «چقدر عجیب! قلب شکسته در کوره آب نمی شود. باید آن را دور بیندازیم.»

The worker takes the broken heart and puts it near the dead Swallow.

کارگر قلب شکسته را بر می دارد و نزدیک پرستوی مرده می گذارد.

‘Bring me the two most precious things in the city,’ says God to his angel.

خدا به فرشته اش می گوید «مهم ترین دو چیز شهر را برایم بیاور.»

The angel brings him the broken heart and the dead bird.

فرشته قلب شکسته و پرنده ی مرده را می آورد.

‘Very well!’ says God. ‘In my garden of Paradise this little bird can sing and Happy Prince can live forever.’

خدا می گوید «خیلی خوب! در باغِ بهشتم این پرنده کوچک می تواند برای همیشه بخواند و شاهزاده خندان می تواند برای همیشه زندگی کند.»

[/restrict]

داستان های کوتاه انگلیسی

این آموزش ها ممکنه برایتان مفید باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *