عشق گمشده
جن کارو
Lost Love
عشق گمشده
These things happened to me nearly ten years ago.
این چیزها تقریبا ده سال پیش برای من رخ داد.
I lived in a city, but the city was hot in summer.
من در یک شهر زندگی می کردم، ولی شهر در تابستان داغ بود.
I wanted to see the country. I wanted to walk in the woods and see green trees.
می خواستم روستا را ببینم. می خواستم در جنگل قدم بزنم و درختان سبز را ببینم.
گذشته ساده
I had a little red car and I had a map, too. I drove all night out into the country.
من یک ماشین کوچک قرمز داشتم و یک نقشه هم داشتم. تمام شب را رانندگی کرده و وارد حومه شهر شدم.
و کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند
I was happy in my car. We had a very good summer that year.
داخل ماشینم خوشحال بودم. آن سال تابستان خیلی خوبی داشتیم.
The country was very pretty in the early morning.
روستا اولِ صبح خیلی قشنگ بود.
The sun was hot, and the sky was blue. I heard the birds in the trees.
آفتاب داغ بود و آسمان آبی. صدای پرنده ها را لای درخت ها می شنیدم.
And then my car stopped suddenly.
و آن وقت یک دفعه ماشینم ایستاد.
‘What’s wrong?’ I thought. ‘Oh dear, I haven’t got any petrol. Now I’ll have to walk. I’ll have to find a town and buy some petrol. But where am I?
من فکر کردم «مشکل چیست؟ وای خدا، هیچ بنزینی ندارم! حالا باید راه بروم. باید شهری پیدا کنم و مقداری بنزین بخرم. ولی من کجا هستم؟»
have to, must, should, ought to
I looked at the map. I wasn’t near a town. I was lost in the country.
به نقشه نگاه کردم. نزدیک یک شهر نبودم. در روستا گم شده بودم.
And then I saw the girl. She walked down the road, with flowers in her hand.
و آن وقت دختری را دیدم. او با گل هایی در دست جاده را پایین آمد.
She wore a long dress, and her hair was long, too.
او لباس بلندی به تن داشت و موهایش هم بلند بود.
It was long and black, and it shone in the sun. She was very pretty.
لباسش بلند و سیاه بود و در آفتاب می درخشید. او خیلی زیبا بود.
I wanted to speak to her, so I got out of the car.
می خواستم با او صحبت کنم، بنابراین از ماشین بیرون آمدم.
‘Hello,’ I said. ‘I’m lost. Where am I?’
من گفتم «سلام. من گم شدم. من کجا هستم؟»
She looked afraid, so I spoke quietly.
به نظر می آمد ترسیده باشد، بنابراین آهسته صحبت کردم.
‘I haven’t got any petrol,’ I said. ‘Where can I find some?’
من گفتم «من هیچ بنزینی ندارم. کجا می توانم مقداری بنزین پیدا کنم؟»
Her blue eyes looked at me, and she smiled.
چشمان آبی اش به من نگاه کرد و او لبخند زد.
‘She’s a very pretty girl!’ I thought.
من فکر کردم «او دختر خیلی زیبایی است!»
‘I do not know,’ she said. ‘Come with me to the village. Perhaps we can help you.’
او گفت «نمی دانم. با من به دهکده بیا. شاید بتوانیم به تو کمک کنیم.»
I went with her happily, and we walked a long way.
با خوشحالی همراه او رفتم و ما راه درازی را پیاده رفتیم.
قیدها
‘There isn’t a village on the map,’I thought. ‘Perhaps it’s a very small village.’
من فکر کردم «روی نقشه دهکده ای نیست. شاید دهکده ی خیلی کوچکی باشد.»
There was a village, and it was old and pretty.
یک دهکده وجود داشت و قدیمی و قشنگ بود.
The houses were black and white and very small. There were a lot of animals.
خانه ها سیاه و سفید و خیلی کوچک بودند. حیوانات زیادی آنجا بود.
The girl stopped at a house and smiled at me.
دختر دم خانه ای توقف کرد و به من لبخند زد.
‘Come in, please,’ she said.
او گفت «خواهش می کنم بیا داخل.»
I went in. The house was very clean, but it was strange, too.
من داخل شدم. خانه خیلی تمیز بود ولی مرموز هم بود.
There was a fire and some food above it. I felt hungry then.
آتشی بود و روی آن غذایی. آن موقع خیلی احساس گرسنگی کردم.
‘That’s strange,’ I thought. ‘They cook their food over a wood fire! Perhaps they have no money.’
من فکر کردم «عجیب است. آن ها غذایشان را روی آتش هیزم می پزند! شاید هیچ پولی ندارند.»
I met her father and mother, and I liked them.
من با پدر و مادر او دیدار کردم و از آن ها خوشم آمد.
They were nice people, but their clothes were strange.
آن ها آدم های خوبی بودند، ولی لباس هایشان عجیب بود.
‘Sit down,’ said the old man. ‘Are you thirsty after your walk?’
پیرمرد گفت «بنشین. بعد از پیاده روی ات تشنه ای؟»
He gave me a drink, and I said, ‘Thank you.’
او یک نوشیدنی به من داد و من گفتم «ممنون.»
But the drink was strange, too. It was dark brown and very strong. I didn’t understand. But I was happy there.
ولی نوشیدنی هم مرموز بود. قهوه ای تاریک بود و خیلی غلیظ. نمی فهمیدم. ولی آنجا خوشحال بودم.
I asked about petrol, but the old man didn’t understand.
در مورد بنزین پرسیدم، ولی پیرمرد متوجه نشد.
‘Petrol?’ he asked. ‘What is that?’
او پرسید «بنزین؟ آن چیست؟»
‘This is strange,’ I thought. Then I asked, ‘Do you walk everywhere?’
من فکر کردم «عجیب است.» بعد پرسیدم «همه جا را پیاده می روید؟»
The old man smiled. ‘Oh, no, we use horses,’ he said.
پیرمرد لبخند زد. او گفت «اوه، نه، ما از اسب استفاده می کنیم.»
‘Horses!’ I thought. ‘Horses are very slow. Why don’t they have cars?’
من فکر کردم «اسب! اسب ها خیلی کند هستند. چرا آن ها ماشین ندارند؟»
But I didn’t say that to the old man.
ولی این را به پیرمرد نگفتم.
I felt happy there. I stayed all day, and I ate dinner with them that evening.
آنجا احساس خوشحالی می کردم. تمام روز را ماندم و آن شب با آن ها شام خوردم.
Then the girl and I went out into the garden. The girl’s name was Mary.
بعد من و آن دختر بیرون به داخل باغ رفتیم. نام دختر مری بود.
‘This is nice,’ she said. ‘We like having visitors. We do not see many people here.’
او گفت «این چه خوب است. ما دوست داریم مهمان داشته باشیم. اینجا آدم های چندانی را نمی بینیم.»
We spoke happily. She was very beautiful. But after a time, she began to talk quietly, and her face was sad.
ما با خوشحالی صحبت کردیم. او خیلی زیبا بود. ولی بعد از مدتی، او شروع کرد به آهسته حرف زدن و چهره اش غمگین شد.
“Why are you sad?” I asked her.
از او پرسیدم «چرا غمگینی؟»
‘I cannot tell you,’ she said. ‘You are only a visitor here. We have to say goodbye tonight. You have to go now.’
او گفت «نمی توانم به تو بگویم. تو اینجا تنها یک مهمانی. ما امشب باید با هم خداحافظی کنیم. حالا باید بروی.»
I didn’t understand. I loved her. I knew that. And I wanted to help her. Why did I have to go?
متوجه نمی شدم. من او را دوست داشتم. این را می دانستم. و می خواستم به او کمک کنم. چرا باید می رفتم؟
But Mary said again in a sad voice, ‘You have to go. It is dangerous here.’
ولی مری دوباره با صدای غمگینی گفت «باید بروی. اینجا برای تو خطرناک است.»
So I said, ‘I’ll go to the next town and find some petrol. Then I’ll come back.’
بنابراین من گفتم «به شهر بعدی می روم و کمی بنزین پیدا می کنم. بعد بر می گردم.»
She didn’t speak.
او چیزی نگفت.
‘I love you, Mary,’ I said. ‘And I’ll come back to you. You won’t stop me.’
من گفتم «مری، من تو را دوست دارم. و پیش تو بر می گردم. تو جلوی من را نخواهی گرفت.»
She said goodbye to me at the door. Her face was very sad, and I was sad, too. I didn’t want to go.
او دم در با من خداحافظی کرد. چهره اش خیلی غمگین بود و من هم غمگین بودم. نمی خواستم بروم.
It was midnight. The night was very dark, but I walked and walked.
نیمه شب بود. شب خیلی تاریک بود، ولی راه رفتم و راه رفتم.
I was very tired when I saw the lights of a town.
خیلی خسته بودم که چراغ های یک شهر را دیدم.
I found some petrol, and then I asked the name of the village. But the man at the garage gave me a strange look.
مقداری بنزین پیدا کردم و بعد نام آن دهکده را پرسیدم. ولی مردِ داخل مکانیکی نگاه عجیبی به من کرد.
‘What village?’ he asked.
او پرسید «کدام دهکده؟»
I told him about the village. I told him about the old houses and the people with strange clothes.
در مورد دهکده برای او گفتم. به او در مورد خانه های قدیمی و آدم ها با لباس های عجیب گفتم.
Again he gave me a strange look.
او دوباره نگاه عجیبی به من کرد.
He thought, and then he said, ‘There was a village there, but it isn’t there now. There are stories about it – strange stories.’
او فکر کرد و بعد گفت «آنجا یک دهکده بود، ولی الان آنجا نیست. داستان هایی در مورد آن وجود دارد – داستان های مرموز.»
‘What do people say about it?’ I asked.
من پرسیدم «مردم در مورد آن چه می گویند؟»
He didn’t want to tell me, but then he said, ‘There was a big fire in the village. Everybody died. There aren’t any people or houses there now.’
او نمی خواست به من بگوید، ولی بعد گفت «آتش سوزی بزرگی در آن دهکده رخ داد. همه مردند. الان آنجا هیچ آدم یا خانه ای وجود ندارد.»
‘How did it happen?” I asked. ‘And why?’
من پرسیدم «چطور این اتفاق افتاد؟ و چرا؟»
‘Oliver Cromwell killed them,’ he said. “He was angry with the villagers because they helped the king in the war.’
او گفت «الیور کرامول آن ها را کشت. او از دست روستانشین ها عصبانی بود چون آن ها در جنگ به پادشاه کمک کردند.»
I couldn’t speak.
نمی توانستم حرف بزنم.
‘This isn’t right,’ I thought. ‘That war happened 350 years ago!’
من فکر کردم «این درست نیست. آن جنگ ۳۵۰ سال قبل رخ داد!»
Then I remembered the strange clothes, the long hair, the food over the fire, and the old houses. And I remembered, too, about the horses.
بعد یاد لباس های عجیب، موهای بلند، غذای روی آتش و خانه های قدیمی افتادم. و یاد اسب ها هم افتادم.
‘But I don’t understand,’ I cried. ‘I saw the people and the village. I spoke to some people there!’
من فریاد زدم «ولی من متوجه نمی شوم! من آدم ها و دهکده را دیدم. من آنجا با چند نفر صحبت کردم!»
The man looked quickly at me, and then he spoke.
مرد سریع به من نگاه کرد و بعد صحبت کرد.
‘There’s an interesting story about the village. For one day every ten years, it lives again – but only for one day. Then it goes away again for another ten years.’
داستان جالبی در مورد آن دهکده وجود دارد. آن دهکده هر ده سال برای یک روز دوباره به حیات می آید – ولی تنها برای یک روز بعد دوباره برای ده سال از آنجا می رود.»
‘On that one day, you can find the village. But you have to leave before morning, or you will never leave.’
در آن روز، می توانی دهکده را پیدا کنی. ولی قبل از صبح باید آنجا را ترک کنی وگرنه هرگز آنجا را ترک نخواهی کرد.»
‘Can this be right?’ I thought. Perhaps it was. Mary said, ‘You have to go.’
من فکر کردم این می تواند درست باشد؟» شاید بود. مری گفت «باید بروی.»
She loved me, but she said, “We have to say goodbye.’
او من را دوست داشت ولی گفت «باید خداحافظی کنیم.»
She was afraid for me. ‘Now I understand,’ I thought.
او نگران من بود. من فکر کردم «حالا متوجه می شوم.»
I went back to the village, but it wasn’t there.
من به دهکده برگشتم، ولی دهکده آنجا نبود.
I looked again and again, but I couldn’t find it. I saw only flowers and trees.
دوباره و دوباره نگاه کردم، ولی نتوانستم آن را پیدا کنم. فقط گل و درخت دیدم.
I heard only the sound of the birds and the wind.
تنها صدای پرنده ها و باد را شنیدم.
I was very sad. I sat down on the ground and cried.
خیلی غمگین بودم. روی زمین نشستم و گریه کردم.
I will never forget that day. I remember Mary, and I will always love her.
هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. مری را به خاطر می آورم و همیشه او را دوست خواهم داشت.
Now, I only have to wait two months. The village will come back again.
حالا، باید دو ماه صبر کنم. دهکده دوباره باز خواهد گشت.
On the right day, I will go back. I will find her again, my love with the long, black hair.
در روز درست، باز خواهم گشت. دوباره مری، عشقِ با موهای بلندِ سیاهم را پیدا می کنم.
And this time, I will not leave before morning. I will stay with her.
و این بار، قبل از صبح آنجا را ترک نخواهم کرد. من با او خواهم ماند.
The Doll
عروسک
سه داستان کوتاه دیگر در ادامه وجود دارد.