داستان های کوتاه انگلیسی

داستان انگلیسی لباس جدید پادشاه

لباس جدید پادشاه

هانس کريستين آندرسن

لهجه آمریکایی

پادشاهی که جز پوشیدن لباس های نو و رژه رفتن و خودنمایی جلوی دیگران به چیزی اهمیت نمی دهد، دو بافنده را به کار بافتن لباسی می گمارد که فقط آدم های دانا می توانند آن را ببینند. دو بافنده لباس را سر موعد تحویل می دهند ولی بعد کسی آن ها را در شهر نمی بیند.

Chapter 1

فصل 1

Once upon a time, there was a rich Emperor. He lived in a big castle and had many servants. The emperor loved good music and good food.

روزی روزگاری، یک پادشاه ثروتمند بود. او در قلعه ای بزرگ زندگی می کرد و خدمتکاران زیادی داشت. پادشاه موسیقی و غذای خوب را دوست داشت.

But most of all, he loved good clothes. He had different clothes for every day of the week, and different clothes for every hour of the day.

ولی بیشتر از همه، او لباس های خوب را دوست داشت. او برای هر روز هفته و هر ساعتی روز لباس های متفاوتی داشت.

On his birthday, he always asked for new shirts, new pants and new shoes. And that’s what he always got.

روز تولدش، او همیشه لباس های جدید، شلوارهای جدید و کفش های جدید درخواست می کرد. و این چیزی بود که همیشه به دست می آورد.

One day, two poor men named Buster and Clyde came to the emperor’s city. They wanted to make money in the city, but they didn’t want to work hard.

یک روز، دو مرد فقیر به نام های باستر و کلاید به شهر امپراتور آمدند. آن ها می خواستند در آن شهر پولی به دست بیاورند، ولی نمی خواستند سخت کار کنند.

some townspeople heard They talking about the emperor.

آن ها شنیدند که تعدادی از مردم شهر دارند درباره پادشاه حرف می زدند.

The Emperor will hold another parade tomorrow.

پادشاه فردا رژه دیگری برگزار خواهد کرد.

Oh really? I wonder what he will be wearing.

اوہ جدی؟ نمی دانم چه خواهد پوشید.

Excuse me. What did you say about a parade?

معذرت می خواهم. درباره این رژه چه گفتيد؟

Our emperor loves new clothes. When he gets a new suit, he has a parade. Then everyone in the city can see his nice, new clothes.

پادشاه ما عاشق لباس های تازه است. وقتی لباس تازه ای می گیرد، رژه برگزار می کند. بعد همه در شهر می توانند لباس های نو و نفیس او را ببینند.

I see. Thank you.

که این طور. ممنون.

Hey Clyde, did you hear that?

ھی کلاید، آن را شنیدی؟

Hear what?

چه را شنیدم؟

The emperor loves new clothes. I have a great idea. We can make lots of money.

پادشاه عاشق لباس های نو است. من یک فکر عالی دارم. می توانیم پول زیادی در بیاوریم.

What’s your idea?

فکرت چیست؟

We will pretend to be tailors. We will tell the emperor that we can make magic clothes. Only smart and hard working people can see the magic clothes.

ما وانمود می کنیم که خیاط هستیم. ما به پادشاه می گوییم که می توانیم لباس های جادویی درست کنیم. فقط آدم های باهوش و سخت کوش می توانند لباس های جادویی را ببینند.

If someone can’t see them, then they must be stupid or lazy.

اگر کسی نمی تواند آن ها را ببیند، پس آن ها باید احمق و تنبل باشند.

But Buster, we don’t know how to make clothes.

ولی باستر، ما که نمی دانیم چطور لباس درست کنیم.

That’s the best part. We only pretend to make clothes. No one will be able to see them, but everyone will be afraid to say anything.

این بهترین بخش اش است. ما تنها تظاهر می کنیم که داریم لباس درست می کنیم. هیچ کس نمی تواند آن ها را ببیند، ولی همه می ترسند چیزی بگویند.

If they say they can’t see the clothes, all their friends will think they are stupid.

اگر آن ها بگویند نمی توانند لباس را ببینند، همه دوستانشان فکر می کنند آن ها احمق هستند.

Even the emperor will say he can see the clothes. He doesn’t want people to think he is stupid.

حتی پادشاه هم خواهد گفت که لباس را می بیند. او نمی خواهد مردم فکر کنند او احمق است.

We’ll be rich!

ما پولدار خواهیم شد!

Wow! That’s a great idea.

وای! این فکرِ معرکه ای است.

Chapter 2

فصل 2

The next day, they went to see the emperor.

روز بعد آن ها به دیدن پادشاه رفتند.

Good morning, your majesty. I am Buster, and this is my partner, Clyde. We are the greatest tailors in the World.

صبح به خیر، اعلی حضرت. من باستر هستم، و این شریکم کلاید است. ما بهترین خیاطان دنیا هستیم.

We use the best silks and jewels to make the most beautiful clothes. But our clothes are also very special.

ما از بهترین ابریشم ها و جواهرات برای درست کردن زیباترین لباس ها استفاده می کنیم. ولی لباس های ما خیلی خاص هم هستند.

The cloth is magic. Only smart, talented people can see it. People who are stupid or lazy cannot see the clothes at all.

پارچه ی ما جادویی است. تنها آدم های باهوش و با استعداد می توانند آن را ببینند. مردمی که احمق و تنبل هستند اصلا نمی توانند لباس ها را ببینند.

Is this true? Are your clothes really magical?

حقیقت دارد؟ لباس های شما واقعا جادویی است؟

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

Oh yes, your majesty. We made a suit for the king of France. Ten of his advisors could not see the suit. So he found ten new advisors who could see it.

اوہ بله، اعلی حضرت. ما لباسی برای پادشاه فرانسه درست کردیم. ده تا از مشاورانش نتوانستند آن را ببینند. بنابراین او ده مشاور جدید یافت که می توانستند لباس را ببینند.

Amazing! I must have a magic suit, too. You may begin today.

معرکه است! من هم باید یک لباس جادویی داشته باشم. می توانید (کار را از) همین امروز شروع کنید.

But your majesty, we need money. We must buy the silk for your new clothes. And we need a big loom to weave the cloth and sewing tools to sew the clothes.

ولی اعلی حضرت، ما پول لازم داریم. ما باید برای لباس جدید ابریشم بخریم. و به یک ماشین بافندگی بزرگ نیاز داریم تا پارچه را ببافیم و به ابزار دوزندگی نیاز داریم تا لباس ها را بدوزیم.

You may have as much as you need. Here are two bags of gold. If you need more, please tell me.

هر چقدر پول بخواهید می توانید داشته باشید. با این دو کیسه طلا. اگر بیشتر لازم داشتید، خواهش می کنم به من بگویید.

The emperor gave Buster and Clyde a sewing room in his castle.

پادشاه به باستر و کلاید یک اتاق دوزندگی در قلعه اش داد.

He gave them a big loom to weave the cloth and sewing tools to sew the clothes.

او به آن ها ماشین بافندگی بزرگی داد تا پارچه را ببافند و ابزارهای دوزندگی داد تا پارچه ها را بدوزند.

Buster and Clyde took the emperor’s gold and hid it in their bags. Then they pretended to buy silk for the emperor’s new clothes.

باستر و کلاید طلاهای پادشاه را گرفتند و آن را در کیسه هایشان پنهان کردند. بعد وانمود کردند برای لباس جدید پادشاه ابریشم می خرند.

The next morning, they pretended to set up the loom and weave cloth. Whenever anyone looked into their room, they saw the tailors busy at the loom.

صبح روز بعد، آن ها وانمود می کردند که دارند ماشین بافندگی را برپا می کنند و پارچه می بافند. هر موقع کسی به داخل اتاقشان نگاه می کرد، می دیدند خیاط ها پشت ماشین مشغول هستند.

No one could see the clothes, but everyone was afraid to look stupid. So they all pretended to see the beautiful clothes.

هیچ کس نمی توانست لباس را ببیند، ولی همه از اینکه احمق به نظر برسند می ترسیدند. بنابراین همه وانمود می کردند که لباس زیبا را می بینند.

Soon, everyone in the castle was talking about the tailors and their wonderful clothes.

به زودی، همه در قلعه درباره خیاط ها و لباس محشرشان حرف می زدند.

A few days later, the emperor wanted to know how the new tailors were doing. So he sent one of his advisors to check on them.

چند روز بعد، پادشاه می خواست بداند خياط ها کارشان چه طور پیش می رود. بنابراین یکی از مشاورانش را فرستاد تا آن ها را چک کند.

Good morning, gentlemen. How is everything?

صبح به خیر، آقایان. اوضاع چه طور است؟

Good morning, sir. Everything is very well. We have started weaving already. Would you like to see?

صبح به خیر، قربان. همه چیز خوب است. ما قبلا بافتن را شروع کرده ایم. دوست دارید ببینید؟

Yes, I would. Um, is this the loom you are working with?

بله، دوست دارم.ام، این ماشین بافندگی است که با آن کار می کنید؟

Yes, it is. Isn’t the color wonderful? We were lucky to find such good silk.

بله، همین است. رنگ آن معرکه نیست؟ خوش شانس بودیم چنین ابریشم خوبی یافتیم.

The advisor was very confused. He looked all over the loom for the cloth. But of course, he couldn’t see anything at all.

مشاور خیلی گیج شده بود. او سراسر ماشین بافندگی را به دنبال پارچه نگاه کرد. ولی البته، اصلا نمی توانست چیزی ببیند.

He didn’t want anyone to think he was stupid or lazy, so he pretended to see the cloth.

او نمی خواست کسی فکر کند احمق یا تنبل است، بنابراین وانمود کرد پارچه را می بیند.

Oh yes! Very nice, very nice. Indeed. The emperor will be very happy when he sees it. This will make a wonderful suit.

اوہ بله! خیلی خوب، خیلی خوب. در واقع. پادشاه وقتی آن را ببیند خیلی خوشحال می شود. این لباس معرکه ای می شود.

Would you please tell the emperor that we need more money? We need to buy gold thread for his new clothes.

می شود لطفا به پادشاه بگویید که ما پول بیشتری لازم داریم؟ ما نیاز داریم برای لباس جدید نخ طلایی بخریم.

Yes, I will. I’ll tell him today.

بله، خواهم گفت. امروز به او خواهم گفت.

That afternoon, the advisor went to see the emperor. He was afraid to say he couldn’t see the clothes. So he made something up.

آن روز عصر، مشاور به دیدن پادشاه رفت. او می ترسید بگوید نمی تواند لباس را ببیند. بنابراین چیزی از خودش ساخت (چیزی سرهم کرد).

Advisor, how do my new clothes look?

مشاور، لباس جدیدم چه شکلی است؟

They are beautiful, your majesty. I have never seen such wonderful cloth before.

آن ها زیبا هستند، اعلی حضرت. من هرگز قبلا چنین پارچه زیبایی ندیده ام.

What color is it?

چه رنگی است؟

Um, color? Well, it’s, um, … blue, your majesty.

ام، رنگ؟ خوب، آن، اِم…، آبی است، اعلی حضرت.

Blue! I love blue. This will be my most beautiful suit.

آبی! من آبی را دوست دارم. این زیباترین لباسم خواهد بود.

One more thing, the tailors said they needed more money. They need to buy gold thread for your new clothes.

یک چیز دیگر، خیاط ها گفتند پول بیشتری لازم دارند. آن ها لازم است برای لباس جدیدتان نخ طلایی بخرند.

Here are two more bags of gold. Please give them to the tailors right away.

بیا این دو کیسه طلا دیگر. لطفا فوری این ها را به آن ها بده.

The advisor gave the gold to Buster and Clyde. They hid the gold in their bags and pretended to buy gold thread.

مشاور طلا را به باستر و کلاید داد. آن ها طلا را در کیسه هایشان پنهان کردند و وانمود کردند که نخ طلایی خریده اند.

Then they pretended to buy gold thread. Then they pretended to weave cloth and sew clothes with the gold thread.

بعد آن ها وانمود کردند نخ طلا خریده اند. بعد وانمود کردند پارچه را بافته و با نخ طلایی می دوزند.

A few more days passed, and the emperor sent another advisor to check on the tailors.

چند روز گذشت، و پادشاه مشاور دیگری را فرستاد تا خياط ها را چک کند.

Good morning, gentlemen. How is the new suit coming along?

صبح به خیر، آقایان. کار لباس جدید چطور پیش می رود (come along یعنی پیشرفت کار)؟

Good morning, ma’am. We have been working very hard. We are almost done weaving the cloth. Then we can begin to cut out the pieces. Would you like to see?

صبح به خیر، خانم. ما به سختی مشغول کار بوده ایم. ما تقریبا بافتن پارچه را تمام کرده ایم. بعد می توانیم شروع به بریدن تکه ها بکنیم. دوست دارید ببینید؟

Yes, I would.

بله، دوست دارم.

Buster pretended to hold up a piece of cloth. The adviser looked at Buster’s hands. But of course, she could not see any cloth.

باستر وانمود کرد دارد یک تکه پارچه را بلند نگه می دارد. مشاور به دستان باستر نگاه کرد. ولی البته او نمی توانست پارچه را ببیند.

She didn’t want anyone to think she was stupid or lazy, so she pretended to see the cloth.

او نمی خواست کسی فکر کند او احمق یا تنبل است، بنابراین وانمود کرد پارچه را می بیند.

Oh, my. This is very nice. The emperor will be so happy with his new suit.

اوه، وای (oh my برای نشان دادن تعجب زده شدن استفاده می شود). این خیلی خوب است. پادشاه خیلی از این لباس جدید خوشحال خواهد شد.

Would you please tell the emperor that we need more money? We need to buy silver trim for his new clothes.

می شود لطفا به پادشاه بگویید که ما پول بیشتری لازم داریم؟ نیاز داریم برای لباس جدیدش حاشیه ی نقره ای بخریم.

Yes, I will. I’ll tell him today.

بله، خواهم گفت. امروز به او خواهم گفت.

That afternoon, the advisor went to see the emperor.

آن روز بعد از ظهر، مشاور به دیدن پادشاه رفت.

She was afraid to say she couldn’t see the cloth. So she made something up.

او می ترسید بگوید نمی تواند پارچه را ببیند. بنابراین از خودش چیزی ساخت.

پیشنهاد ما:  داستان کوتاه انگلیسی: بهشت حماقت

Advisor, how do my new clothes look?

مشاور، لباس جدید من چه شکلی است؟

You will be very happy, your majesty. Red is your best color.

شما خیلی خوشحال خواهید شد، اعلی حضرت. قرمز بهترین رنگ است.

Red? I thought the suit was blue.

قرمز؟ فکر میکردم لباس آبی باشد.

Oh, I mean, the lining is red. They were weaving the lining when I saw them.

اوه، منظورم این است که، تودوزی آن قرمز است. وقتی آن ها را دیدم داشتند تودوزی را می بافتند.

Blue with a red lining. This truly will be my most beautiful suit.

آبی با تودوزی قرمز. این واقعا زیباترین لباسم خواهد بود.

One more thing, the tailors said they need more money. They need to buy silver trim for your new clothes.

یک چیز دیگر، خیاط ها گفتند پول بیشتری لازم دارند. آن ها نیاز دارند برای لباس جدید شما حاشیه نقره ای بخرند.

Here are two more bags of gold. Please give them to the tailors right away.

بیا این دو کیسه طلا. خواهش می کنم فوری آن ها را به خياط ها بده.

The advisor gave the gold to Buster and Clyde. They hid the gold in their bags and pretended to buy silver trim.

مشاور طلا را به باستر و کلاید داد. آن ها طلا را در کیسه شان پنهان کردند و تظاهر کردند حاشیه نقره ای می خرند.

Then they pretended to cut the silk cloth and sew silver trim onto the clothes.

بعد وانمود کردند دارند پارچه ابریشمی را می بُرند و حاشیه نقره ای را به روی لباس می دوزند.

Chapter 3

فصل 3

A few more days passed, and the emperor decided that he wanted to see the new clothes himself.

چند روز دیگر گذشت، و پادشاه تصمیم گرفت که می خواهد خودش لباس جدید را ببیند.

He told all his advisors to come with him. He wanted to see if any of them could not see the clothes.

او به تمام مشاورانش گفت با او بیایند. او می خواست  ببیند آیا هیچ کدامشان می تواند لباس را ببیند.

Then he would know if they were stupid or lazy advisors.

بعد او می دانست که آیا آن ها مشاورانی احمق یا تنبل بودند.

Good morning, gentlemen. Is my new suit almost ready?

صبح به خیر آقایان. لباس من تقریبا آماده است؟

Good morning, your majesty. Yes. It’s almost ready. Would you like to see?

صبح به خیر، اعلی حضرت. بله، تقریبا آماده است. دوست دارید آن را ببینید؟

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

Yes, I would. My advisors said you do very good work.

بله، دوست دارم. مشاورانم گفتند کارتان را خیلی خوب انجام می دهید.

Thank you. Here it is. Do you like it? We can change the sleeves if you don’t like them.

ممنون. بفرمایید. از آن خوشتان می آید؟ اگر از آستین هایش خوشتان نمی آید می توانیم آن را عوض کنیم.

The emperor was very surprised. He looked and looked, but he could not see the new clothes.

پادشاه حیرت زده بود. او نگاه می کرد و نگاه می کرد ولی نمی توانست لباس جدید را ببیند.

But all his advisors were there, and he did not want them to think that he was stupid or a bad emperor.

ولی تمام مشاورانش آنجا بودند و او نمی خواست آن ها فکر کنند که او پادشاهی احمق یا تنبل است.

So the emperor pretended to see the clothes.

پس پادشاه وانمود کرد لباس را می بیند.

I like the sleeves. What do you think, Jonathan?

از آستین هایش خوشم می آید. تو چه فکر می کنی، جاناتان؟

The sleeves are very nice. Yellow is in fashion this year.

آستین هایش خیلی خوب است. زرد رنگ مد امسال است (امسال رنگ زرد مد است).

The sleeves are green, sir.

آستین ها سبز هستند، قربان.

Oh. Well, they look a little yellow-green in this light.

اوه. خوب، در این نور کمی زرد-سبز به نظر می رسد.

The other advisors laughed at Jonathan. They thought he could not see the sleeves.

دیگر مشاوران به جاناتان خندیدند. آن ها فکر کردند او نمی تواند آستین ها را ببیند.

Of course, none of them could see the sleeves either, but they were all afraid to say anything.

البته، هیچ کدام از آن ها هم نمی توانست آستین ها را ببیند، ولی همه می ترسیدند چیزی بگویند.

No one wanted to look stupid, so they all pretended to see the wonderful new clothes.

هیچ کس نمی خواست احمق به نظر برسد، بنابراین همه وانمود کردند لباسِ جدیدِ معرکه را می بینند.

I think my new clothes are perfect. When will you be done?

فکر می کنم لباس جدیدم عالی و بی نقص است. کی کارتان تمام می شود؟

We will be done next week.

هفته بعد کارمان تمام می شود.

Very good. I will hold a parade next week. Then all the city will be able to see my magical new clothes.

خیلی خوب. من هفته بعد یک رژه برگزار می کنم. بعدت مام شهر می تواند لباس جادویی جدید من را ببیند.

But your majesty, we need more money. We need to buy jeweled buttons for your new clothes.

ولی اعلی حضرت، ما به پول بیشتری نیاز داریم. ما نیاز داریم برای لباس جدید شما دکمه های نگین دار بخریم.

Here are two more bags of gold. Please buy the best jeweled buttons.

بیا این دو کیسه دیگر طلا. خواهش می کنم بهترین دکمه های نگین دار را بخرید.

Yes, your majesty. Only the best for you.

بله، اعلی حضرت. برای شما فقط بهترین ها.

Again, Buster and Clyde hid the gold in their bags and pretended to buy jeweled buttons.

دوباره، باستر و کلاید طلا را در کیسه هایشان پنهان کردند و وانمود کردند که دکمه های نگین دار می خرند.

Then they pretended to sew the buttons on the suit with gold thread.

بعد وانمود کردند دارند دکمه ها را با نخ طلا به لباس می دوزند.

The next day, the emperor’s messengers announced the parade. The townspeople were very excited about seeing the magical suit.

روز بعد، پیام رسان های پادشاه برگزاری رژه را اعلام کردند. مردم شهر خیلی بابت دیدن لباس جادویی هیجان زده بودند.

Attention, attention! His majesty, the emperor will hold a parade next week. His new clothes are magical clothes.

توجه، توجه! اعلی حضرت، پادشاه، هفته بعد یک رژه برگزار خواهند کرد. لباس جدید ایشان جادویی است.

Only smart, hard working people will be able to see his new clothes. People who are stupid or lazy will not be able to see the clothes at all. Attention, attention!

تنها آدم های باهوش و سخت کوش می توانند لباس جدید را ببینند. مردمی که احمق یا تنبل هستند اصلا نمی توانند لباس را ببینند. توجه، توجه!

Did you hear that? Magical clothes? My sister said the clothes were yellow and blue.

شنیدی چه گفت؟ لباس های جادویی؟ خواهرم می گفت لباس زرد و آبی است.

Then your sister must be stupid. My cousin said they were red and green.

پس خواهرت باید احمق باشد. عموزاده من می گفت سرخ و سبز است.

My sister is not stupid! Your cousin must be lazy.

خواهر من احمق نیست! عموزاده ی تو باید تنبل باشد.

Maybe the suit is all colors.

شاید لباس همه رنگ (یا رنگارنگ) است.

Oh, don’t be stupid!

اوه، مزخرف نگو!

All week long, Buster and Clyde pretended to sew the emperor’s new clothes. But there was no silk cloth to cut.

تمام طول هفته، باستر و کلاید وانمود می کردند دارند لباس جدید پادشاه را می دوزند. ولی اصلا پارچه ای ابریشمی ای وجود نداشت که ببرند.

There was no gold thread in the needles. And there were no jeweled buttons or silver trim anywhere in the sewing room.

نخی طلایی در سوزن ها نبود. و هیچ جای اتاق دوزندگی خبری از دکمه نگین دار و حاشیه نقره ای نبود.

Chapter 4

فصل 4

Finally, it was the day of the parade. The emperor went to the sewing room to see his new suit.

سرانجام، روز رژه بود. پادشاه به اتاق دوزندگی رفت تا لباس جدیدش را ببیند.

So, tailors, are my new clothes ready?

خوب، خیاط ها، لباس جدید من آماده است؟

Yes, they are. Here is the shirt. And here are the pants. And here is the coat. And we even made a hat!

بله، آماده اند. بفرمایید این پیراهن. و این شلوار. و این هم کت. و ما حتی یک کلاه هم درست کردیم!

Of course, there was nothing there at all. But the emperor pretended to see the magical suit.

البته، اصلا چیزی آنجا نبود. ولی پادشاه وانمود کرد لباس جادویی را می بیند.

Wonderful! Beautiful! I love the hat.

معرکه است! زیباست! کلاه را دوست دارم.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

This suit is even better than the one ? was made for the king of France. The cloth is as light as cobwebs. You will feel like you are wearing air. Would you like to try it on?

این لباس حتی بهتر از آن لباسی است که برای پادشاه فرانسه درست کردیم. پارچه به سبکی تار عنکبوت است. شما احساس می کنید انگار هوا به تن دارید. می خواهید آن را آزمایش کنید؟

Um, yes, I would.

ام، بله، دوست دارم.

The emperor was very nervous. He was afraid to try on clothes he couldn’t see.

پادشاه خیلی مضطرب بود. او می ترسید لباسی که نمی بیند را بپوشد تا تست کند.

But he had to pretend, or everyone would think he was stupid and lazy.

ولی باید تظاهر می کرد، وگرنه همه فکر می کردند او احمق و تنبل است.

First he pretended to put on the shirt. Then he pretended to put on the pants. Then he pretended to put on the coat.

اول وانمود کرد پیراهن را می پوشد. بعد وانمود کرد شلوار را می پوشد. بعد وانمود کرد کت را می پوشد.

Finally, he pretended to put on the hat.

در آخر، وانمود کرد کلاه را می پوشد.

How do I look?

چه طور به نظر میرسم (ظاهرم چطور است)؟

You look perfect, your majesty. It fits you like a glove.

اعلی حضرت، عالی و بی نقص به نظر می رسید. مثل دستکش اندازه و فيت است.

The emperor looked in the mirror. But he still could not see the clothes. All he saw was his underwear and socks.

پادشاه در آینه نگاه کرد. ولی نمی توانست لباس را ببیند. همه ی چیزی که میدید لباس زیر و جوراب هایش بود.

Well, the townspeople are waiting. I must start the parade. Thank you for this wonderful suit.

خوب، مردم شهر منتظرند. باید رژه را آغاز کنم. ممنون برای این لباس معرکه.

You’re welcome, your majesty. Glad to be of service.

خواهش می کنیم، اعلی حضرت. خوشحالیم که خدمتی کردیم.

The emperor went to the starting place for the parade. All of his Advisors were there.

پادشاه به محل آغاز رژه رفت. تمام مشاورانش آنجا بودند.

Your majesty, your new clothes are beautiful! The colors are perfect! The townspeople will love it.

اعلی حضرت، لباس جدیدتان زیبا است! رنگ هایش عالی است! مردم شهر آن را دوست خواهند داشت.

Then let’s start the parade. I can’t wait for everyone to see my new clothes.

پس بیایید رژه را آغاز کنیم. نمی توانم برای اینکه همه لباس جدیدم را ببینند صبر کنم.

The emperor went outside and started the parade. The parade went from the castle to the town square.

پادشاه بیرون رفت و رژه را آغاز کرد. رژه از قلعه تا میدان شهر می رفت.

All the people cheered and cheered for the emperor’s new clothes.

همه مردم شهر برای لباس جدید پادشاه هلهله و شادی می کردند.

Of course, no one could see them, but everyone pretended to. No one wanted anyone to think they were stupid or lazy.

البته، هیچ کس نمی توانست آن ها را ببیند، ولی همه وانمود می کردند (که می بینند). هیچ کس نمی خواست کسی فکر کند او احمق یا تنبل است.

This is the emperor’s best suit ever.

این بهترین لباس پادشاه است.

See? I told you it was blue.

می بینی؟ گفتم آبی است.

Yes, but the pants are red.

بله، ولی شلوار قرمز است.

Then, a little boy pointed at the emperor and shouted. Mama, the emperor has no clothes on!

بعد، پسر بچه کوچکی به پادشاه اشاره کرد و فریاد زد. مامان، پادشاه لباسی به تن ندارد.

Hush, Henry. Of course the emperor has clothes on.

هیس، هِنری. البته که پادشاه لباس به تن دارد.

No, he doesn’t. I can see his underwear!

نه، ندارد. من می توانم لباس زیرش را ببینم!

Suddenly, the emperor knew the child was right. The tailors had tricked him. There were no magic clothes.

یکدفعه، پادشاه متوجه شد حق با کودک است. خیاط ها او را فریب داده بودند. لباس جادویی در کار نبود.

Everyone only pretended to see the clothes. The emperor continued his parade, but he heard the townspeople talking.

همه فقط وانمود می کردند که لباس ها را می بینند. پادشاه رژه اش را ادامه داد، ولی صدای صحبت کردن مردم شهر را می شنید.

The boy said the emperor has no clothes on.

پسرک گفت پادشاه لباس به تن ندارد.

I think he’s right.

فکر می کنم حق با اوست.

He is right!

حق با اوست؟

We were all so afraid to look stupid.

همه ما آنقدر از اینکه احمق به نظر برسیم می ترسیدیم.

We were stupid to believe in magical clothes.

ما آنقدر احمق بودیم که به لباس جادویی اعتقاد داشته باشیم.

The emperor learned that clothes were not important. Being a good and honest emperor was important.

پادشاه فهمید که لباس اهمیتی ندارد. پادشاه خوب و صادقی بودن مهم است.

The next day, the emperor gave all his clothes to the poor people in his city.

روز بعد، پادشاه همه لباس هایش را به مردم بیچاره شهر داد.

He sent his soldiers to capture the lying tailors, but they were gone. They left the city with the emperor’s gold, and no one ever saw them again.

او سربازانش را فرستاد تا خیاط های دروغگو را بازداشت کنند، ولی آن ها رفته بودند. آن ها شهر را با طلاهای پادشاه ترک کردند و هیچ کس هرگز دوباره آن ها را ندید.

این آموزش ها ممکنه برایتان مفید باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *