داستان های کوتاه انگلیسی

داستان عاشقانه انگلیسی

داستان عاشقانه انگلیسی با ترجمه فارسی

اریک سگال

Chapter 1

فصل 1

Stupid And Rich, Clever And Poor

احمق و پولدار، باهوش و بی پول

What can you say about a twenty-five-year-old girl who died?

درباره یک دختر بیست و پنج ساله که مُرده چه می توانید بگویید؟

You can say that she was beautiful and intelligent. She loved Mozart and Bach and the Beatles. And me. Once, when she told me that, I asked her who came first.

می توانید بگویید او زیبا و باهوش بود. او عاشق موتسارت و باخ و بیتلز بود. و (عاشق) من (بود). زمانی، وقتی این را به من گفت، از او پرسیدم کدام یکی اول است (کدام یک را بیشتری دوست داری).

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

She answered, smiling, ‘Like in the ABC.’

او لبخندزنان جواب داد «به ترتیب حروف الفبا.»

I smiled too. But now I wonder. Was she talking about my first name?

من هم لبخند زدم. ولی حالا دارم با خودم فکر می کنم. منظورش اسمم بود؟

If she was, I came last, behind Mozart. Or did she mean my last name? if she did, I came between Bach and the Beatles. But I still didn’t come first.

اگر منظورش این بود، من آخری بودم بعد از موتسارت. یا منظورش فامیلی ام بود؟ اگر منظورش این بود، من بین باخ و بیتلز بودم. ولی باز اول نبودم.

That worries me terribly now. You see, I always had to be Number One. Family pride, you see.

الان این من را به شدت نگران کرده. ببینید، من همیشه باید نفر اول می بودم. مایه افتخار خانواده، متوجه هستید که.

In the autumn of my last year at Harvard university, I studied a lot in the Radcliffe library.

پاییز آخرین سال ام در دانشگاه هاروارد، من زیاد در کتابخانه رادکلیف درس می خواندم.

The library was quiet, nobody knew me there, and they had the books that I needed for my studies.

کتابخانه ساکت بود، هیچ کس آنجا من را نمی شناخت و آن ها کتاب هایی که من برای مطالعه ام نیاز داشتم را داشتند.

The day before an examination I went over to the library desk to ask for a book. Two girls were working there.

یک روز قبل از یکی از امتحان ها به سوی میز (مسئول) کتابخانه رفتم تا کتابی بخواهم. دو دختر آنجا کار می کردند.

One was tall and sporty. The other was quiet and wore glasses. I chose her, and asked for my book.

یکی بلند قد و ورزشکار بود. دیگری ساکت بود و عینک زده بود. او را انتخاب کردم، و کتابم را درخواست کردم.

She gave me an unfriendly look. ‘Don’t you have a library at Harvard?’ she asked.

نگاهی غیر دوستانه به من انداخت. او پرسید «در هاروارد کتابخانه ندارید؟»

‘Radcliffe let us use their library,’ I answered.

من جواب دادم «رادکلیف اجازه می دهد ما از کتابخانه اش استفاده کنیم.»

‘Yes, Preppie, they do – but is it fair? Harvard has five million books. We have a few thousand.

«بله، بچه پیش دانشگاهی، اجازه می دهند – ولی منصفانه است؟ هاروارد پنج میلیون کتاب دارد. ما چند هزار تا داریم.»

Oh dear, I thought. A clever Radcliffe girl. I can usually make girls like her feel very small. But I needed that damn book, so I had to be polite.

فکر کردم، وای خدا. یک دختر باهوش رادکلیفی. معمولا می توانم کاری کنم اینجور دخترها احساس کوچکی و حقارت کنند. ولی به آن کتاب لعنتی نیاز داشتم، بنابراین

باید مودب می بودم.

‘Listen, I need that damn book.’

گوش کن، من آن کتاب لعنتی را لازم دارم.»

‘Don’t speak like that to a lady, Preppie.’

با یک خانم اینجوری حرف نزن، بچه پیش دانشگاهی.»

‘Why are you so sure that I went to prep school?’

«چرا اینقدر مطمئن هستی من پیش دانشگاهی رفته ام؟»

She took off her glasses. ‘You look stupid and rich,’ she said.

عینکش را برداشت. او گفت «به نظر احمق و پولدار می آیی.»

‘You’re wrong,’ I said. ‘I’m actually clever and poor.’

من گفتم «اشتباه می کنی. در واقع من باهوش و بی پول هستم.»

‘Oh no, Preppie,’ she said. ‘I’m clever and poor.’

او گفت «وای نه، بچه پیش دانشگاهی. من باهوش و بی پول هستم.»

She was looking straight at me. All right, she had pretty brown eyes; and OK, perhaps I looked rich. But I don’t let anyone call me stupid.

داشت مستقیم به من نگاه می کرد. خیلی خوب، چشمان قهوه ای قشنگ داشت؛ و خیلی خوب، شاید من به ظاهر پولدار می آمدم. ولی اجازه نمی دهم هیچ کس من را احمق صدا بزند.

‘What makes you so clever?’ I asked.

پرسیدم «چه شما را اینقدر باهوش کرده؟»

‘I’m not going to go for coffee with you,’ she said.

او گفت «من برای قهوه با تو بیرون نمی آیم.»

‘Listen – I’m not going to ask you!’

«گوش کن – من نمی خواهم از تو درخواست کنم (که با من قهوه بخوری)!»

‘That’, she said, ‘is what makes you stupid.’

او گفت «این چیزی است که تو را احمق کرده (برای همین تو احمق هستی، همین تو را احمق نشان می دهد).»

Let me explain why I took her for coffee. I got the book that I wanted, didn’t I?

اجازه دهید توضیح بدهم چرا او را برای قهوه بیرون بردم. کتابی که می خواستم را به دست آوردم، نه؟

And she couldn’t leave the library until closing time. So I was able to study the book for a good long time. I got an A in my exam the next day.

و او تا وقت تعطیلی کتابخانه نمی توانست آنجا را ترک کند. بنابراین می توانستم مدتی خیلی طولانی آن کتاب را مطالعه کنم. روز بعد در امتحان A شدم.

I gave the girl’s legs an A too, when she came out from behind the library desk. We went to a coffee shop and I ordered coffee for both of us.

وقتی از پشت میز کتابخانه بیرون آمد، به پاهای او هم یک (امتیاز) A دادم (= پاهایش قشنگ بود). ما به کافی شاپی رفتیم و من برای هر دویمان قهوه سفارش دادم.

‘I’m Jennifer Cavilleri,’ she said. ‘I’m American, but my family came from Italy. I’m studying music’

او گفت «من جنیفر کاویلری هستم. آمریکایی ام، ولی خانواده ام اهل ایتالیا هستند. من موسیقی می خوانم.»

‘My name is Oliver,’ I said.

من گفتم «اسم من اليور است.»

‘Is that your first or your last name?’ she asked.

او گفت «الیور اسمت است یا فامیلی ات؟»

‘First. My other name is Barrett.’

«اسمم است. فامیلم بَرِت است.»

‘Oh,’ she said. ‘Like Elizabeth Barrett the writer?’

او گفت «اوه. مثل اليزابت بَرِت نویسنده؟»

‘Yes,’ I said. ‘No relation.’

من گفتم «بله. با او خویشاند نیستیم.»

I was pleased that she hadn’t said, ‘Barrett, like Barrett Hall?’ That Barrett is a relation of mine. Barrett Hall is a large, unlovely building at Harvard University.

خوشحال بودم که نگفته بود «بَرِت، مثل سالن بَرِت؟» آن بَرِت خویشاوندم بود. سالن بَرِت یک ساختمان بزرگ و زشت در دانشگاه هاروارد بود.

My great grandfather gave it to Harvard long ago, and I am deeply ashamed of it.

پدرِ پدر بزرگم خیلی پیشتر آن را به دانشگاه هاروارد داده بود و من به خاطر آن شدیدا خجالت می کشیدم.

She was silent. She sat there, half-smiling at me. I looked at her notebooks.

او ساکت شد. آنجا نشسته بود، و به من نیمه لبخندی می زد. به دفترهایش نگاه کردم.

‘Sixteenth-century music?’ I said. ‘That sounds difficult.’

من گفتم «موسیقی قرن شانزده؟ به نظر سخت می آید.»

‘It’s too difficult for you, Preppie,’ she said coldly.

او به سردی گفت «برای تو سخت است، کوچولو.»

Why was I letting her talk to me like this? Didn’t she read the university magazine? Didn’t she know who I was?

چرا اجازه می دادم با من اینطور حرف بزند؟ مگر مجله ی دانشگاه را نمی خواند؟ نمی دانست من کی هستم؟

‘Hey, don’t you know who I am?”

«ھی، تو نمی دانی من کی هستم؟»

‘Yes,’ she answered. ‘You’re the man who owns Barrett Hall.’

او جواب داد «بله. تو کسی هستی که مالک سالن بَرِت است.»

She didn’t know who I was.

او نمی دانست من کی هستم.

‘I don’t own Barrett Hall,’ I argued. ‘My great-grandfather gave it to Harvard, that’s all.’

من شروع به بحث کردم «من مالک سالن بَرِت نیستم. پدرِ پدر بزرگم آن را به دانشگاه هاروارد داده، همه اش همین.»

‘So that’s why his not-so-great grandson could get into Harvard so easily!’

پس برای این بود نوه ی نه چندان عالی اش توانسته اینقدر آسان وارد هاروارد شود!»

I was angry now. ‘Jenny, if I’m no good, why did you want me to invite you for coffee?’

حالا عصبانی شده بودم. «جنی، اگر من خوب نیستم، چرا خواستی برای قهوه دعوتت کنم؟»

She looked straight into my eyes and smiled.

مستقیم به چشمانم نگاه کرد و لبخند زد.

‘I like your body,’ she said.

او گفت «از (فرم) بدنت خوشم می آید.»

Every big winner has to be a good loser too. Every good Harvard man knows that.

هر برنده ی بزرگی باید بازنده خوبی هم باشد. هر آدم هارواردیِ خوبی این را می داند.

But it’s better if you can win. And so, as I walked with Jenny to her dormitory, I made my winning move.

ولی اگر بتوانید برنده شوید بهتر است. و بنابراین، هنگامی که با جنی به سوی خوابگاهش می رفتم، حرکت برنده ام را انجام دادم (برگ برنده ام را رو کردم).

‘Listen, Friday night is the Dartmouth hockey match.’

«گوش کن، جمعه شب مسابقه هاکی دارتموث است.»

‘So?

که چی (خوب)؟»

‘So I’d like you to come.’

«خوب دوست دارم تو بیایی.»

These Radcliffe girls, they really care about sport.

این دخترهای رادکلیفی، آن ها واقعا به ورزش اهمیت می دهند.

‘And why’, she asked, ‘should I come to a stupid ice-hockey match?’

او پرسید «و چرا باید به یک مسابقه هاکی مزخرف بیایم؟»

‘Because I’m playing,’ I answered.

من جواب دادم «چون من بازی می کنم.»

There was a moment’s silence. I think I heard snow falling.

یک لحظه سکوت شد. فکر می کنم صدای بارش برف را شنیدم.

‘For which team?’ she said.

او گفت «برای کدام تیم؟»

By the second quarter of the game on Friday night, we were winning 0 – 0. That is, Davey Johnson and I were getting ready to score a goal.

تا کواتر دوم بازی جمعه شب، ما 0 – 0 برنده بودیم. یعنی من و داوی جانسون آماده می شدیم که گل بزنیم.

The crowd were screaming for blood – or a goal. I always feel that it’s my job to give them both these things.

جمعیت برای خون – یا یک گل – جیغ می کشیدند (خون و درگیری می خواستند یا گل). همیشه احساس می کنم وظیفه من است که هر دوی این ها را به آن ها بدهم.

I didn’t look up at Jenny once, but I hoped she was watching me.

یک بار هم برای دیدن جنی سر بلند نکردم، ولی امیدوار بودم در حال تماشایم باشد.

I got the puck and started off across the ice. Davey Johnson was there on my left, but I didn’t pass the puck to him. I wanted to score this goal myself. But before I could shoot, two big Dartmouth men were after me. In a moment we were hitting the puck and each other as hard as we could.

توپ هاکی را برداشتم و در عرض یخ ها به راه افتادم. داوی جانسون آنجا سمت چپم بود، ولی توپ را به او پاس ندادم. می خواستم گل را خودم بزنم. ولی قبل از اینکه شوت کنم، دو بازیکن درشت هیکل دارتموثی دنبالم کردند. در یک لحظه با حداکثر قدرت ممکن به توپ و به هم دیگر ضربه زدیم.

‘You!’ said a voice suddenly. ‘Two minutes in the penalty box.’

یک دفعه صدایی گفت «تو! دو دقیقه در منطقه ی جریمه (در بازی هایی مثل هاکی بازیکن خطا کننده باید چند دقیقه بیرون از زمین بماند).»

I looked up. He was talking to me. ‘What did I do?’ I asked.

من سر بلند کردم. با من بود. پرسیدم «چه کار کردم؟»

‘Don’t argue.’ He called to The officials’ desk: ‘Number seven, two minutes in the penalty box, for fighting.’

«بحث نکن.» او به سوی میز داوران صدا زد «شماره هفت، دو دقیقه در منطقه جریمه، به خاطر دعوا.»

Angrily I climbed into the penalty box.

من با عصبانیت وارد منطقه جریمه شدم.

‘Why are you sitting here when all your friends are playing?’

«چرا اینجا نشسته ای وقتی همه دوستانت دارد بازی می کنند؟»

The voice was Jenny’s. I didn’t answer.

صدای جنی بود. جواب ندادم.

‘Come on, Harvard, get that puck!’ I shouted.

داد زدم «بجنب، هاروارد، توپ را بگیرید!»

‘What did you do wrong?’ Jenny asked.

جنی پرسید «چه کار خطایی کردی؟»

‘I tried too hard.’

«زیادی تلاش کردم.»

Out there on the ice Harvard were playing with only five men.

آن بیرون روی یخ تیم هاروارد با فقط پنج بازیکن بازی می کرد.

‘Is that something to be ashamed of?’

«باید به خاطر آن خجالت بکشی؟ (کاری که کردی بد بود؟)»

“Jenny, please. I’m thinking.’

«جنی، خواهش می کنم. دارم فکر می کنم.»

‘What about?’

«به چی؟»

‘About those two Dartmouth men. When I get back onto the ice, I’ll break them into little pieces.’

به آن دو بازیکن دارتموثى. وقتی برگردم روی یخ، ریز ریزشان می کنم.»

‘Do you always fight when you play hockey?’

همیشه حينِ هاکی بازی کردن دعوا می کنی؟»

‘I’ll fight you, Jenny, if you don’t keep quiet.’

«جنی، اگر ساکت نمانی با تو دعوا می کنم.»

‘I’m leaving. Goodbye.’

«من دارم می روم. خداحافظ.»

I looked round, but she had gone. Just then the bell rang.

من اطراف را نگاه کردم، ولی او رفته بود. درست در آن موقع زنگ صدا خورد.

My two-minute penalty had finished. I jumped onto the ice again.

جریمه دو دقیقه ای ام تمام شده بود. دوباره روی یخ پریدم.

‘Good old Barrett!’ shouted the crowd.

جمعیت فریاد زد «بَرِتِ خوب!»

Jenny will hear them shouting for me, I thought. But where was she? Had she left?

فکر کردم، جنی صدای جمعیت که من را فریاد می زد، خواهد شنید. ولی او کجا بود؟ آنجا را ترک کرده بود؟

As I went for the puck, I looked up into the crowd. Jenny was standing there. I took the puck and went towards the goal line. Two Dartmouth players were coming straight at me.

در حالی که به سوی توپ می رفتم، بالا داخل جمعیت را نگاه کردم. جنی آنجا ایستاده بود. توپ را برداشتم و به سوی خط گل رفتم. دو بازیکن داتموث صاف به سمت من می آمدند.

‘Go, Oliver, go! Knock their heads off!’

«برو، اليور، برو! بزن کله شان را بِکَن.»

That was Jenny’s voice above the crowd. It was crazily, beautifully violent.

صدای جنی بالای صدای جمعیت بود. به شکلی دیوانه وار و زیبا، خشن و بی رحم بود.

I pushed past one Dartmouth man. I knocked hard into the other. Then I passed the puck to Davey Johnson, and he banged it into the Dartmouth goal.

با فشار از کنار یکی از بازیکن های دارتموث رد شدم. محکم به دومی خوردم. بعد توپ را به داوی جانسون پاس دادم، و او آن را داخل دروازه دارتموث کوبید.

The crowd went wild.

جمعیت دیوانه شد.

In a moment we were all shouting and kissing and banging each other on the back.

در چشم به هم زدنی داشتیم جیغ می زدیم، هم دیگر را می بوسیدیم و به پشت هم می زدیم.

The crowd were screaming with excitement. After that, we murdered Dartmouth – seven goals to zero.

جمعیت از هیجان جیغ می زد. بعد از آن، دارتموث را – هفت به صفر – کشتیم.

After the match I lay in the hot bath and thought with pride about the game.

بعد از مسابقه در حمام داغ دراز کشیدم و با افتخار به بازی فکر کردم.

I’d scored one goal, and helped to score another. Now the water felt wonderful on my tired body.

یک گل زده بودم، و به زدن گل دیگری کمک کرده بودم. حالا حس آب روی بدنِ خسته ام معرکه بود.

Ahhhh!

آه!

Suddenly I remembered Jenny. Was she still waiting outside? I hoped so! I jumped out of that bath and dressed as fast as I could.

یک دفعه یاد جنی افتادم. هنوز بیرون منتظر بود؟ امیدوار بودم! از حمام بیرون پریدم و با حداکثر سرعتی که می توانستم لباس پوشیدم.

Outside, the cold winter air hit me. I looked round for Jenny. Had she walked back to her dormitory alone?

بیرون، هوای سرد زمستان به من خورد. در جستجوی جنی دور و بر را نگاه کردم. تنها پیاده تا خوابگاهش رفته بود؟

Suddenly I saw her.

یک دفه او را دیدم.

‘Hey, Preppie, it’s cold out here.’

سلام، بچه پیش دانشگاهی، این بیرون سرد است.»

I was really pleased to see her.

واقعا از دیدن او خوشحال بودم.

It was dark and quiet, out there in the cold.

بیرون در سرما، تاریک و ساکت بود.

‘Listen, Jenny, perhaps I won’t telephone you for a few months.’

گوش کن، جنی، شاید چند ماهی به تو تلفن نزنم.»

She was silent for a moment. ‘Why?’ she asked at last.

او لحظه ای ساکت بود. سرانجام پرسید «چرا؟»

‘But perhaps I’ll telephone you as soon as I get back to my dorm.’

«شاید هم به محض رسیدن به خوابگاهم به تو تلفن کنم.»

I turned and began to walk away.

من چرخیدم و راهم را گرفتم و دور شدم.

‘Damn Preppie!’ I heard her say. I turned again.

شنیدم گفت «بچه پیش دانشگاهی لعنتی!» دوباره چرخ زدم.

From twenty feet away I scored another goal: ‘You see, Jenny, that’s the kind of thing you say. And when other people do it to you, you don’t like it.’

از فاصله بیست پایی گل دیگری زدم: «می دانی، جنی، این از آنجور حرف هاست که تو می زنی. و وقتی بقیه با تو همین طور حرف می زنند خوشت نمی آید.»

I wished I could see the look on her face. But I couldn’t look back. My pride wouldn’t let me.

آرزو کردم می توانستم حالت صورتش را ببینم. ولی نمی توانستم پشت سرم را نگاه کنم. غرورم اجازه نمی داد.

When I returned to my dorm, Ray Stratton was there. He and I slept in the same room. Ray was playing cards with some of his football-playing friends.

وقتی به خوابگاهم برگشتم، رِی استراتون آنجا بود. من و او در یک اتاق می خوابیدیم. رِی با چند تا از دوستان فوتبالی اش ورق بازی می کرد.

‘Hullo, Ollie,’ said Ray. ‘How many goals did you score?’

رِی گفت «سلام، اُلى. چند تا گل زدی؟»

‘I scored one, and I made one,’ I answered.

من جواب دادم «یک گل زدم و یک گل ساختم.»

‘With Cavilleri?’

با کاویلری؟»

‘That’s none of your business!’ I replied quickly.

سریع جواب دادم «این به تو مربوط نیست!»

‘Who’s Cavilleri?’ asked one of the footballers.

یکی از فوتبالیست ها پرسید «کاویلری کیست؟»

‘Jenny Cavilleri. Studies music. Plays the piano with the Music Group.’

«جنی کاویلری. موسیقی می خواند. با گروه موسیقی پیانو می زند.»

‘What does she play with Barrett?’ Everyone laughed.

با بَرِت چه سازی می زند؟» همه خندیدند.

‘Get lost!’ I said as I entered my room.

داخل اتاقم که می شدم گفتم «گم شوید!»

There I took off my shoes, lay back on my bed and telephoned Jenny’s dormitory.

آنجا کفش هایم را در آوردم، روی تختم به پشت دراز کشیدم و به خوابگاه جنی تلفن زدم.

‘Hey, Jen …’I said softly.

من به نرمی گفتم «سلام، جنی…»

‘Yes?’

«بله؟»

‘I think I’m in love with you.’

«فکر می کنم عاشقت شده باشم.»

She was silent for a few moments. Then she answered, very softly: ‘Oliver, you’re crazy.’

او چند لحظه ساکت بود. بعد خیلی آهسته جواب داد «الیور، تو دیوانه ای.»

I wasn’t unhappy, or surprised.

ناراحت با تعجب زده نشدم.

Chapter 2

فصل 2

Blood And Stone

خون و سنگ

A FEW weeks later I was hurt in the hockey match at Cornell university.

چند هفته بعد در مسابقه هاکی در دانشگاه کورنل مصدوم شدم.

My face was badly cut and the officials gave me the penalty for starting the fight. Five minutes!

صورتم به شدت زخم برداشت و داوران به خاطر شروع دعوا من را جریمه کردند. پنج دقیقه!

I sat quietly in the penalty box while the team manager cleaned the blood off my face.

در حینی که مدیر تیم خون صورتم را پاک می کرد، من ساکت در منطقه جریمه نشسته بودم.

I was ashamed to look out onto the ice. But the shouts of the crowd told me everything. Cornell scored a goal.

از اینکه به زمین یخی نگاه کنم خجالت می کشیدم. ولی فریاد جمعیت همه چیز را به من گفت. تيم كورنل گل زد.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

The score was 3—3 now. Damn, I thought. We’re going to lose this match, because of me.

حالا نتیجه 3-3 بود. فکر کردم، لعنتی. به خاطر من این مسابقه را می بازیم.

Across the ice, among the crowd, I saw him. My father.

آن طرف زمین یخی، بین جمعیت، او را دیدم. پدرم را.

Old Stonyface. He was looking straight at me.

استونی فیس پیر. مستقیم داشت به من نگاه می کرد.

‘If the meeting finishes in time, I’ll come to Cornell and watch you play,’ he had told me on the phone.

از پشت تلفن به من گفته بود «اگر جلسه سر موقع تمام شود، به کورنل می آیم و بازی تو را تماشا می کنم.»

And there he was, Oliver Barrett the Third. What was he thinking about? Who could say? Why was he here? Family pride, perhaps.

و بفرما، الیور بَرِت سوم. به چه داشت فکر می کرد؟ چه کسی می دانست؟ او چرا آنجا بود؟ غرور خانوادگی، شاید.

‘Look at me. I am a very busy, important man, but I have come all the way to Cornell, just to watch my son play in a hockey match.’

«به من نگاه کن. من آدم پر مشغله مهمی هستم، ولی این همه راه را تا کورنل آمده ام، فقط تا بازی پسرم در یک مسابقه هاکی را ببینم.

We lost, six goals to three. After the match the doctor put twelve stitches in my face.

ما شش به سه بازی را باختیم. بعد از مسابقه دکتر دوازده بخیه به صورتم زد.

When I got to the changing-room, it was empty. They don’t want to talk to me, I thought.

وقتی به رختکن رسیدم، خالی بود. فکر کردم، (بچه های تیم) با من حرف نمی زنند.

I lost that match. I felt very ashamed as I walked out into the winter night.

من آن مسابقه را باختم. وقتی به بیرون به داخل شبِ زمستانی می رفتم احساس شرمساری می کردم.

‘Come and have dinner, son,’ said a voice. It was Old Stonyface.

صدایی گفت «بیا برویم شام.» استونی فیس پیر بود.

At dinner we had one of our non-conversations. We spoke to each other, but didn’t actually say anything.

سر شام یکی از ضد-گفتگوهایمان را داشتیم. با هم حرف می زدیم، ولی واقعا چیزی نمی گفتیم.

These non-conversations always started with ‘How have you been, son?’ and ended with ‘Is there anything I can do for you?’

این ضد-گفتگوها همیشه با «اوضاع چطور است؟» شروع و با «کاری از دست من برایت بر می آید؟» تمام می شد.

‘How have you been, son?’ my father began.

پدرم شروع کرد «اوضاع چطور است، پسر؟»

در ادامه داستان عاشقانه انگلیسی با ما همراه باشید.

‘Fine, sir.’

«خوبم، آقا.»

‘Does your face hurt?’

«صورتت درد می کند؟»

‘No, sir.’ (It hurt terribly.)

«نه، آقا.» (به شدت درد می کرد.)

Next, Old Stonyface talked about Playing the Game. ‘All right, son, you lost the match.

يعد، استونی فیس پیر درباره بازی کردن حرف زد. «خیلی خوب، پسر، بازی را باختید.»

(How clever of you to notice, Father.) ‘But after all, in sport, the important thing is the playing, not the winning.’

(چه قدر باهوشی که متوجه شدی، پدر) «ولی روی هم رفته، در ورزش، مهم خود بازی کردن است نه برنده شدن.»

Wonderful, I thought. Father was chosen for the Olympic Games. And now he says winning is not important!

فکر کردم، این محشر است. پدر برای بازی های المپیک انتخاب شده بود. و حالا می گوید برنده شدن مهم نیست!

I just looked down at my plate and said ‘Yes, sir’ at the right times.

من فقط به بشقابم نگاه می کردم و در زمان های مناسب می گفتم «بله، آقا.»

Our non-conversation continued. After Playing the Game, he discussed My Plans.

ضد-گفتگوی ما ادامه یافت. بعد از اینکه بازی را انجام داد، برنامه های من را مورد بحث قرار داد.

‘Tell me, Oliver, has the Law School accepted you yet?’

«الیور، به من بگو، مدرسه حقوق تو را پذیرفته؟»

‘Not yet, sir.’

«هنوز نه، آقا.»

‘Would you like me to telephone them?’

«دوست داری بهشان تلفن بزنم؟»

‘No!’ I said at once. ‘I want to get a letter like other people, sir. Please.’

من فوری گفتم «نه! می خواهم مثل بقیه مردم نامه (دعوت)شان را دریافت کنم، آقا. خواهش می کنم.»

‘Yes, of course. Fine . . . After all, they’re sure to accept you.’

«بله، البته. خوب… هر چه باشد، آن ها قطعا تو را پذیرش می کنند.»

Why? I thought. Because I’m clever and successful? Or because I’m the son of Oliver Barrett the Third?

فکر کردم، چرا؟ چون من باهوش و موفق هستم؟ یا چون پسر الیور بَرِت سوم هستم؟

The meal was as uninteresting as the conversation. At last my father spoke again.

شام به بی مزه گی گفتگویمان بود. سرانجام پدرم دوباره صحبت کرد.

‘There’s always the Peace Corps,’ he said suddenly. ‘I think the Peace Corps is a fine thing, don’t you?’

او یک دفعه گفت «همیشه «شرکت پیس» هست. فکر می کنم شرکت پیس چیز خوبی باشد، تو اینطور فکر نمی کنی؟»

“Oh, yes, sir,’ I said politely. I knew nothing about the Peace Corps.

من مودبانه جواب دادم «اوه، بله، آقا.» هیچ چیز درباره شرکت پیس نمی دانستم.

‘What do your friends at Harvard think about the Peace Corps?’ he asked. ‘Do they feel that the Peace Corps is important in our world today?’

او پرسید «دوستانت در دانشگاه هاروارد درباره ی شرکت پیس چه فکر می کنند (نظرشان چیست)؟ آن ها این احساس را دارند که شرکت پیس در جهان امروز مهم و با اهمیت باشد؟»

‘Yes, sir,’ I said politely, just to please him.

من، فقط برای اینکه خوشحالش کنم، مودبانه گفتم «بله، آقا.».

After dinner I walked with him to his car.

بعد از شام با او تا ماشین قدم زدم.

‘Is there anything I can do for you, son?’ he asked.

او پرسید «کاری هست من برایت انجام دهم، پسر؟»

‘No, thank you, sir. Good night, sir.’

«نه، ممنون، آقا. شب خوش، آقا.»

Our non-conversation was finished: he drove away. Yes, of course there are planes, but Oliver Barrett the Third chose to drive.

ضد گفتگوی ما پایان یافت: او راند و دور شد. بله، البته که هواپیما هست، ولی الیور بَرِت سوم رانندگی را انتخاب کرد.

My father likes to drive – fast. And at that time of night, in an Aston Martin DBS, you can go very fast indeed.

پدرم رانندگی – با سرعت بالا – را دوست دارد. و آن وقت شب، در یک ماشین استون مارتین DBS، شما واقعا می توانید با سرعت بالایی رانندگی کنید.

I went to telephone Jenny. That was the only good part of the evening. I told her about the fight. She enjoyed that.

رفتم تلفنی به جنی بزنم. این تنها بخش خوب آن شب بود. درباره دعوا با او حرف زدم. او از این لذت برد.

Her musical friends never got into fights.

دوستان (کلاس) موسیقی اش هیچ وقت قاطیِ دعوا نمی شدند.

داستان های عاشقانه چندین فصل دیگر هم در همین صفحه دارد.

‘I hope you hit the man who hit you,’ she said.

او گفت «امیدوارم کسی که تو را زد را زده باشی.»

‘Oh, yes.’

«اوه، بله.»

‘Good! I’m sorry I couldn’t be there to watch you. Perhaps you’ll hit somebody in the Yale match?’

«خوب است! متاسفم نتوانستم آنجا باشم تا تماشا کنم. شاید در مسابقه با پیل کسی را بزنی؟»

I smiled. Jenny really made me feel better.

من لبخند زدم. جنی واقعا حالم را بهتر کرد.

Back at Harvard the next day I called at her dorm. Jenny was talking to someone on the telephone in the hall.

روز بعد که به هاروارد برگشتم سری به خوابگاهش زدم. جنی داشت تلفنی با یک نفر در راهرو حرف می زد.

‘Yes. Of course! Oh yes, Phil. I love you too. Love and kisses. Goodbye.’

«بله. البته! اوه آره، فیل. من هم دوستت دارم. دوستت دارم و می بوسمت. خداحافظ.»

Who was she talking to? I had only been away forty-eight hours, and she had found a new boyfriend!

او با کی داشت حرف می زد؟ فقط 48 ساعت از او دور بودم، و او یک دوست پسر تازه پیدا کرده بود!

Jenny did not seem ashamed.

جنی به نظر دستپاچه و خجالت زده نمی آمد.

‘Hey – you look terrible!’

«هی – ظاهرت افتضاح است!»

‘Twelve stitches, Jen.’

دوازده تا بخیه خوردم، جن.»

‘Does the other man look worse than you?’

«آن مرد دیگری (که با او دعوا کردی) از تو بدتر به نظر می رسد؟»

‘Much worse. I always make the other man look worse.’

«خیلی بدتر. من همیشه کاری می کنم نفر دیگر بدتر شود (بیشتر کتک می زنم تا می خورم).»

We walked to my MG sports car. ‘Who’s Phil?’ I asked as carelessly as I could.

به سوی ماشین اسپورت IMGم قدم زدیم. با بی ملاحظه گی تمام پرسیدم «فیل کیست؟»

‘My father.’

«پدرم.»

I could not believe that! ‘You call your father Phil?’

نمی توانستم باور کنم! «تو پدرت را فیل صدا می زنی؟»

‘That’s his name. What do you call your father?’

«اسمش این است. تو پدرت را چه صدا می زنی؟»

‘Sir.’

«آقا»

‘He must be really proud of you. You’re a big hockey star – and you’re always successful in your exams.’

«باید واقعا به تو افتخار کند. تو ستاره بزرگ بازی هاکی هستی – و در امتحان هایت هم همیشه موفقی.»

‘You don’t know anything, Jenny. He was good at exams and sport, too. He was in the Olympic Games.’

«تو چیزی نمی دانی، جنی. او هم در امتحان ها و ورزش خوب بود. او در بازی های المپیک بود.»

‘My God! Did he win?’

«وای خدا! برنده هم شد؟»

‘No.’ (Actually, Old Stonyface was sixth, which makes me feel a little better.)

«نه.» (راستش، استونی فیس پیر ششم شده بود، که این حالم را کمی بهتر می کند.)

Jenny was silent for a moment.

جنی لحظه ای ساکت بود.

‘Why do you hate him so much?’ she asked at last.

سرانجام پرسید «چرا اینقدر از او متنفری؟»

‘I’m Oliver Barrett the Fourth,’ I answered. ‘All Barretts have to be successful. And that means I have to be good at everything, all the time. I hate it.’

من جواب دادم «من اليور بَرِت چهارم هستم. تمام بَرِت ها باید موفق باشند. و این به این معناست که من تمام مدت در همه چیز باید خوب باشم. از این متنفرم.»

‘Oh, I’m sure you do,’ laughed Jenny. ‘You hate doing well in your exams. You hate being a hockey star…’

جنی خندید «اوه، مطمئنم متنفری. تو از اینکه امتحان هایت را خوب بدهی متنفری. تو از اینکه ستاره بازی هاکی باشی متنفری…»

‘But he expects it!’ I said. ‘If I’m successful, he isn’t excited, or surprised. He was a big success, and he expects me to be the same.’

من گفتم «ولی او این انتظار را دارد. اگر موفق باشم، او نه هیجان زده می شود و نه تعجب زده. او آدم موفق بزرگی بوده و انتظار دارد من هم همانطور باشم.»

I told her about our meal and our non-conversation after the Cornell match, but she didn’t understand at all.

به جنی درباره شام و ضد گفتگویمان بعد از مسابقه کورنل گفتم، ولی او اصلا درک نمی کرد.

‘You say your father is a busy man,’ she said. ‘But he found time to go all the way to Cornell to watch you play. How can you say these terrible things about him, when he drove all that way, just to watch your hockey match? He loves you, Oliver – can’t you understand?’

او گفت «می گویی پدرت آدم پر مشغله ای است. ولی او وقت کرده این همه راه را به کورنل بیاید تا بازی کردن تو را تماشا کند. چطور می توانی این چیزهای بد را درباره او بگویی، وقتی این همه راه را رانندگی کرده، فقط برای اینکه بازی هاکی تو را تماشا کند؟ او دوستت دارد، اليور – نمی توانی بفهمی؟»

‘Forget it, Jenny,’ I said. She was silent for a moment.

من گفتم «فراموشش کن.» جنی لحظه ای ساکت بود.

‘I’m pleased you have problems with your father,’ she said at last. ‘That means you aren’t perfect.’

سرانجام گفت «خوشحالم با پدرت مشکل داری. این یعنی تو کامل و بی نقص نیستی.»

‘Oh – you mean you are perfect?’

«اوه – یعنی تو کامل و بی نقصی؟»

‘Of course not, Preppie. That’s why I go out with you!

«البته که نه، بچه پیش دانشگاهی. برای همین با تو بیرون آمدم!»

Jenny loved to have the last word.

جنی عاشق این بود حرف آخر را او بزند.

Chapter 3

فصل 3

We Belong Together

ما مال هم هستیم

In the three weeks we had been together, we had held hands. But that was all.

در سه هفته ای که با هم بودیم، دست همدیگر را گرفته بودیم. ولی همه اش همین بود.

Usually I moved much faster – ask the other girls that I’d been out with! But Jenny was special.

معمولا من (در روابطم) خیلی سریع تر جلو می رفتم – از بقیه دخترهایی که با آن ها بیرون رفته بودم بپرسید! ولی جنی خاص بود.

I felt different about her and I didn’t know what to say to her.

احساسم به او متفاوت بود و نمی دانستم به او چه بگویم.

‘You’re going to fail your exams, Oliver.’

«الیور، امتحان هایت را می افتی.»

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

We were studying in my room one Sunday afternoon.

یک عصر یکشنبه در اتاقم مشغول مطالعه بودیم.

‘Oliver, you’ll fail your exams if you don’t do some work.’

«الیور، اگر کاری نکنی امتحان هایت را می افتی.»

‘I am working.’

دارم کار می کنم.»

‘Hey, Oliver, did I ever tell you that I love you?’ said Jenny finally.

دست آخر جنی گفت «هی، اليور، هیچ وقت به تو گفته ام که دوستت دارم؟»

‘No, Jen.’

«نه، جن.»

‘I love you very much, Oliver.’

«خیلی دوستت دارم، اليور.»

I love Ray Stratton too. He’s not very clever, or a wonderful footballer, but he was a good friend to me.

من رِی استراتون را هم دوست دارم. او خیلی باهوش نیست و فوتبالیست خوبی هم نیست، ولی دوست خوبم بود.

Where did he go to study when I was in our room with Jenny?

وقتی با جنی داخل اتاقم بودم برای مطالعه کجا می رفت؟

In the old days I always told him all about my girlfriends. But I never told him about Jenny and me.

در روزهای قدیم من همیشه همه چیز درباره دوست دخترهایم را به او می گفتم . ولی هیچ وقت درباره خودم و جنی چیزی به او نگفتم.

‘You spend every minute of your free time with her. It isn’t natural …’

«شما دقیقه به دقیقه وقت آزادتان را با هم می گذرانید. این طبیعی نیست…»

‘Ray, when two adults are in love …

«رِی، وقتی دو آدم بالغ عاشق هم باشند…»

‘Love? At your age? My God, I worry about you, I really do.’

«عاشق؟ در سنِ تو؟ خدای من، من نگرانت هستم، واقعا نگرانت هستم.»

That evening I went to hear Jenny play the piano with the Music Group.

آن شب رفتم تا پیانو زدن جنی با گروه موسیقی را بشنوم.

‘You Were Wonderful, I said afterwards.

بعد از آن به او گفتم «عالی بودی.»

‘That shows what you know about music, Preppie.’

«این نشان می دهد تو چه از موسیقی می دانی، بچه پیش دانشگاهی.»

We walked along the river together. ‘I played OK. Not wonderful. Not “Olympic Games”. Just OK. OK?’

با هم در امتداد رودخانه قدم زدیم. «خوب ساز زدم. عالی نبودم. در حد بازی های المپیک نبود. فقط خوب بود. باشد؟»

‘OK – but you should always continue your music’

«باشد – ولی همیشه باید موسیقی ات را ادامه بدهی.»

‘Of course I will. I’m going to study with Nadia Boulanger, aren’t I?’

«البته که این کار را می کنم. می خواهم پیش نادیا بولانژر درس بخوانم، چطوره؟»

‘Who?’

«کی؟»

‘Nadia Boulanger. She’s a famous music teacher in Paris. I’m very lucky. I won a scholarship, too.’

«نادیا بولانژر. او یک معلم موسیقی مشهور در پاریس است. من خیلی خوش شانس هستم. یک بورسیه هم بردم.»

‘Jennifer – you’re going to Paris?’

«جنیفر – تو به پاریس می روی؟»

‘I’ve never seen Europe. I’m really excited about it.’

«من هیچ وقت اروپا را ندیده ام. واقعا از این بابت هیجان زده ام.»

I took her by the arms and pulled her towards me. ‘Hey – how long have you known this?’

بازویش را گرفتم و به سوی خودم کشیدمش. «ھی ۔ چند وقت است این را می دانسته ای؟»

Jenny looked down at her feet. ‘Oliver, don’t be stupid. We can’t do anything about it. After we finish university, you’ll go your way and I’ll go mine. You’ll go to law school—’

جنی به پایین به پاهایش نگاه کرد. «الیور، مزخرف نگو. کاریش نمی تونیم بکنیم. بعد از اتمام دانشگاه، تو راه خودت را می روی و من راه خودم را. تو به مدرسه حقوق

می روی۔»

‘Wait a minute! What are you talking about?’

«صبر کن ببینم! درباره چه حرف می زنی؟»

She looked into my eyes. ‘Ollie, you’re a rich Preppie. Your old man owns a bank. My father’s a baker in Cranston, Rhode Island … and I’m nobody.’

او به چشمانم نگاه کرد «اُلی، تو آدم پولداری هستی. پدرت صاحب یک بانک است. پدر من یک نانوا در کرانستون، جزیره رود، است… و من هیچ کسی نیستم.»

‘What does that matter? We’re together now. We’re happy.’

«این چه اهمیتی دارد؟ الان ما با هم هستیم. ما خوشبختیم.»

در ادامه داستان های عاشقانه انگلیسی با ما همراه باشید.

‘Ollie, don’t be stupid,’ she repeated. ‘Harvard is full of all kinds of different people. You study together, you have fun together. But afterwards you have to go back to where you belong.’

او تکرار کرد «اُلی، مزخرف نگو. هاروارد پر از همه جور آدم های مختلف است. با هم درس می خوانید با هم تفریح می کنید. ولی بعد، باید به جایی که به آن تعلق دارید برگردید.»

‘We belong together. Don’t leave me, Jenny. Please.’

«ما مال هم هستیم. جنی، من را ترک نکن. خواهش می کنم.»

‘What about my scholarship? What about Paris?’

بورسیه ام چه؟ پاریس چی؟»

‘What about our marriage?’

«ازدواجمان چه؟»

‘Who said anything about marriage?’ said Jenny in surprise.

جنی با حیرت گفت «کی حرف از ازدواج زد؟»

‘Me. I’m saying it now.’

«من. الان دارم می گویم.»

‘Why?’

«چرا؟»

I looked straight into her eyes.

صاف به چشمانش نگاه کردم.

‘Because…’ I said.

من گفتم «چون…»

‘Oh,’ said Jenny. ‘That’s a very good reason.’ She took my arm and we walked along the river. There was nothing more to say, really.

جنی گفت «اوه. این دلیل خیلی خوبی است.» او بازویم را گرفت و ما در امتداد رودخانه قدم زدیم. واقعا حرف دیگری برای گفتن نبود.

The next Sunday we drove to visit my parents in Ipswich, Massachusetts.

یکشنبه ی بعد برای دیدن پدر و مادر من به ایپسویچ، ماساچوست رفتیم.

Jenny said it was the right thing to do, and of course there was also the fact that Oliver the Third paid for my studies at Harvard.

جنی گفت این کار درستی بود که (باید) می کردیم، و البته این حقیقت هم بود که الیور سوم هزینه تحصیل من در هارارد را پرداخته بود.»

‘Oh my God,’ Jenny said when we drove up to the house. I didn’t expect this. It’s like a damn palace!’

وقتی به سوی خانه رانندگی می کردیم جنی گفت «وای خدای من. انتظار این را نداشتم. مثل یک قصر لعنتی است!»

‘Please, Jen. Everything will be fine.’

خواهش می کنم، جن. همه چیز درست خواهد شد.»

‘For a nice all-American girl of good family, perhaps. Not for Jennifer Cavilleri, baker’s daughter, from Cranston, Rhode Island.’

«برای یک دختر خانواده دار کاملا آمریکایی، شاید. نه برای جنیفر کاویلری، دختر نانوا، از کرانستون، جزیره ی رود.»

Florence opened the door. She has worked for the Barrett family for many years. She told us that my parents were waiting in the library.

فلورانس در را گشود. او سال های زیادی برای خانواده بَرِت کار کرده است. او به ما گفت که پدر و مادرم در کتابخانه منتظر هستند.

We followed her past a long line of pictures of famous Barretts and a glass case full of silver and gold cups.

ما دنبال او، که از کنار ردیفی از تصاویر برت های مشهور و جعبه ای شیشه ای پر از جام های نقره و طلایی رد شد، رفتیم .

“They look just like real silver and gold,’ said Jenny. ‘They don’t give cups like those at the Cranston Sports Club!’

جنی گفت «شبیه طلا و نقره ی واقعی هستند. در باشگاه ورزشی کرانستون هم جام هایی مثل این داده نمی شود.»

‘They are real silver and gold,’ I answered.

من جواب دادم «این ها طلا و نقره واقعی هستند.»

‘My God! Are they yours?’

«خدای من! مال تو هستند؟»

‘No, my father’s.’

«نه، مال پدرم است.»

‘Do you have silver and gold cups too, Oliver?’

«تو هم جام نقره و طلایی داری، اليور؟»

‘Yes.’

«بله»

‘In a glass case, like these?’

«در یک جعبه شیشه ای مثل این ها؟»

‘No. Up in my room, under the bed.’

«نه. بالا در اتاقم، زیر تخت.»

She gave me one of her good Jenny-looks. ‘We’ll go and look at them later, shall we?’

یکی از آن نگاه های خاص جنیفری اش را به من انداخت. «بعدا می رویم و نگاهی به آن ها می کنیم، خوب؟»

Before I could answer, we heard a voice.

قبل از اینکه بتوانم جواب دهم، صدایی شنیدیم.

‘Ah, hello there.’ It was Old Stonyface.

صدای استونی فیس پیر بود. «آه، سلام.»

‘Oh, hello, sir. This is Jennifer’

«اوه، سلام، آقا. این جنيفر است»

‘Hello there.’ He shook her hand before I could say her full name. There was a smile on his usually rock-like face.

«سلام.» قبل از اینکه بتوانم اسم کامل جنیفر را بگویم پدرم داشت با او دست می داد. روی صورت معمولا سنگ مانندش لبخندی بود.

‘Do come in and meet Mrs Barrett… My wife Alison. This is Jennifer—’.

بفرمایید داخل و با خانم بَرِت آشنا شوید… همسرم آلیسون. این جنيفر است.»

‘Calliveri,’ I said – for the first and only time, I got her damn name wrong!

من گفتم «کالیوری.» – برای اولین و تنها بار فامیلی لعنتی اش را اشتباه گفتم!

‘Cavilleri, said Jenny politely. Mother and Jenny shook hands.

جنی مودبانه گفت «کاویلری.» مادر و جنی دست دادند.

All through dinner Mother kept the polite small talk going.

تمام طول شام مادر پچ پچ های مودبانه اش را ادامه داد.

‘So your people are from Cranston, Jennifer?’ said my mother.

مادرم گفت «پس شماها اهل کرانستون هستید، جنیفر؟»

‘Mostly. My mother came from Fall River.’

«بیشترمان (عمدتا). مادرم اهل فال ریور است.»

‘The Barretts have factories at Fall River,’ said Oliver the Third.

اُليور سوم گفت «بَرِت ها در فال ریور کارخانه هایی دارند.»

‘Where they cheated their workers for centuries,’ said Oliver the Fourth.

اليور چهارم گفت «جایی که قرن ها سر کارگرانشان کلاه گذاشته اند.»

‘In the nineteenth century,’ said Oliver the Third.

اليور سوم گفت «قرن نوزدهم.»

‘What about the plans to put automatic machines in the factories?’ said Oliver the Fourth.

اليور چهارم گفت «برنامه های نصب ماشین های خودکار در کارخانه ها چه؟»

‘What about coffee?’ my mother said quickly. We moved back into the library.

مادرم سريع گفت «قهوه چطور است؟» ما به داخل کتابخانه برگشتیم.

We sat there with nothing to say to each other. So I started a new non-conversation.

آنجا نشستیم بدون اینکه حرفی برای گفتن به یکدیگر داشته باشیم. بنابراین یک ضد گفتگو را آغاز کردم.

‘Tell me, Jennifer,’ I said, ‘what do you think about the Peace Corps?’

من گفتم «جنیفر، بگو، نظرت درباره شرکت پیس چیست؟»

She looked at me in surprise.

او با تعجب به من نگاه کرد.

‘Oh, have you told them, O.B.?’ asked my mother.

مادرم گفت «اوه، به آن ها گفته ای، اُ.ب؟»

‘It isn’t the time for that, my dear, said Oliver Barrett the Third, with an “Ask me, ask me!” look on his face.

اليور بَرِت سوم با حالت چهره ای که داد می زد «از من بپرس، از من بپرس» گفت «عزیزم، وقت این حرف ها نیست.»

‘What’s this, Father?’ I asked, just to please him.

فقط برای اینکه خوشحالش کنم پرسیدم «موضوع چیست، پدر؟»

‘Nothing important, son.’

«چیز مهمی نیست، پسر.»

‘I don’t know how you can say that,’ said my mother.

مادرم گفت «نمی دانم چطور می توانی این حرف را بزنی.»

She turned to me. ‘Your father is going to be Head of the Peace Corps.’

او رو کرد به من. «پدرت قرار است رئیس شرکت پیس شود.»

‘Oh,’ I said.

من گفتم «اوه.»

‘Oh!’ said Jenny in a different, happier kind of voice.

جنی با یک جور صدای متفاوت و شادتر گفت «اوه!»

‘Well done, Mr Barrett.’ She gave me a hard look.

«احسنت، آقای بَرِت.» جنیفر نگاه تندی به من کرد.

‘Yes. Well done, sir,’ I said at last.

دست آخر من گفتم «بله. احسنت، آقا.»

در فصل ها دیگر داستان های عاشقانه انگلیسی با ما همراه باشید.

Chapter 4

فصل 4

Two Different Kinds Of Father

دو نوع پدر متفاوت

‘Jenny he isn’t going to be President of the USA, after all!’

«جني او که نمی خواهد رئیس جمهور ایالات متحده بشود، هر چه باشد.»

We were driving back to Harvard.

داشتیم با ماشین به هاروارد بر می گشتیم.

‘You still weren’t very nice to him about it, Oliver.’

«با این حال با او خوب برخورد نکردی، اليور.»

‘I said “Well done”!’

«من که گفتم: احسنت!»

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

‘Ha! Oliver, why are you so unkind to your father? You hurt him all the time.’

«ها! اليور، چرا اینقدر با پدرت نامهربان هستی؟ همه اش او را اذیت می کنی.»

‘It’s impossible to hurt Oliver Barrett the Third.’

«ناراحت کردن اليور بَرِت سوم غیرممکن است.»

‘No, it isn’t – if you marry Jennifer Cavilleri … Oliver, I know you love me. But in a strange way you want me because I’m not a suitable woman for a Barrett to marry. You are rebelling against your father.’

«نه، اگر با جنیفر کاویلری ازدواج کنی – غیر ممکن نیست… اليور، می دانم دوستم داری. ولی به شکل عجیبی من را می خواهی چون من زن مناسبی برای اینکه یک بَرِت با آن ازدواج کند نیستم. تو داری علیه پدرت شورش می کنی (در مقابل پدرت سرپیچی می کنی).»

My father said the same thing a few days later when we had lunch together at the Harvard Club in Boston.

پدرم هم چند روز بعد که با هم در باشگاه هاروارد در بوستون ناهار می خوردیم، همین را به من گفت.

‘Son, you’re in too much of a hurry. The young lady herself is fine. The problem is you. You are rebelling, and you know it.’

«پسر، زیادی عجله داری. آن خانم جوان خودش خوب است. مشکل تو هستی. تو داری شورش می کنی، و این را می دانی.»

‘Father, what worries you most about her? That she’s Italian? Or that she’s poor?’

«پدر، چه چیز او بیشتر نگرانت می کند؟ اینکه ایتالیایی است؟ یا اینکه فقیر است؟»

‘What do you like most about her?’

«از چه چیز او بیشتر خوشت می آید؟»

‘I’m leaving.’

«من می روم.»

‘Stay and talk like a man.’

«بمان و مثل یک مرد صحبت کن.»

I stayed. Old Stonyface liked that. He’s won again, I thought angrily.

من ماندم. استونی فیس پیر خوشش آمد. با عصبانیت فکر کردم، دوباره او پیروز شد.

‘Wait a while, son,’ Oliver Barrett the Third continued. ‘That’s all I ask. Finish law school.’

اليور بَرِت سوم ادامه داد «یک مدت صبر کن، پسر. این، همه ی چیزی است که من تقاضا دارم. مدرسه حقوق را تمام کن.»

‘Why do I have to wait?’ I was rebelling now.

«چرا باید صبر کنم؟» حالا داشتم می شوریدم.

‘Oliver, you are still under twenty-one. In the eyes of the law you are not yet an adult.’

«الیور، تو هنوز زیر بیست و یک سال سن داری. از دید قانون تو هنوز یک آدم بالغ نیستی.»

‘Stop talking like a lawyer, damn it!’

«از حرف زدن مثل وکیل ها دست بردار، لعنتی!»

‘If you marry her now, you will get nothing from me.’

اگر الان با او ازدواج کنی، هیچ چیزی از من نمی گیری.»

‘Father, you’ve got nothing that I want.’

«پدر، تو هیچ چیزی نداری که من بخواهم.»

I walked out of his club and out of his life.

من از باشگاه و زندگی اش بیرون آمدم.

After that, I was not looking forward to meeting Jenny’s father.

بعد از آن، تمایلی به ملاقات با پدر جنیفر نداشتم.

She was his only child and her mother was dead. She meant a lot to him … I could see a lot of problems there.

جنيفر تنها فرزندش بود و مادرش مُرده بود. جنیفر ارزش و اهمیت زیادی برای پدرش داشت… آنجا مشکلات زیادی می توانستم ببینم (می دانستم آنجا که برویم زیاد مشکل پیش می آید).

And I was penniless.

و یک پنی هم پول نداشتم.

How is Mr Cavilleri going to feel, I thought, when he hears that young Barrett can’t support his daughter?

فکر کردم، آقای کاویلری چه حسی پیدا می کند وقتی بشنود که بَرِت جوان نمی تواند از دخترش حمایت کند (هزینه هایش را پرداخت کند)؟

Worse, she will have to work as a teacher to support him while he is at law school!

بدتر، اینکه جنیفر مجبور باشد به عنوان معلم کار کند تا وقتی او در مدرسه حقوق است هزینه اش را هم بدهد.

As we drove down to Cranston on that Sunday in May, I worried a lot about Mr Cavilleri’s feelings.

آن یکشنبه ماه می، در حینی که به سوی کرانستون رانندگی می کردیم، زیاد نگران احساسات آقای کاویلری بودم.

‘Tell me again, Jen.’

دوباره بگو، جن.»

‘OK. I telephoned him, and he said OK.

«باشد. به او تلفن زدم، او گفت باشد.»

‘But what does he mean by “OK”?’

«ولی منظورش از «باشد» چیست؟»

‘Are you trying to tell me that Harvard Law School has accepted a man who doesn’t know the meaning of “OK”?’

«داری به من می گویی که مدرسه حقوق هاروارد مردی را پذیرفته که معنی «باشد» را نمی داند؟»

‘It isn’t a word that lawyers use much, Jen. Just tell me again. Please.’

«جن، این از آن کلمه ها نیست که وکلا زیاد استفاده کنند. فقط دوباره به من بگو. خواهش می کنم.»

‘He knows you’re poor, and he doesn’t mind. Stop worrying, Oliver.’

«او می داند تو بی پول هستی، و او ایرادی نمی گیرد (اهمیتی نمی دهد، برایش مهم نیست). اینقدر نگران نباش، اليور.»

Jenny lived on Hamilton Street. It was a long line of wooden houses with children playing in front of them, and whole families sitting on their front steps.

جنی در خیابان همیلتون زندگی می کرد. یک ردیف بلند از خانه های چوبی بود با بچه هایی که جلویشان بازی می کردند، و تمام خانواده ها روی پله های جلوی خانه شان نشسته بودند.

I felt like a stranger in a strange land as I parked the MG outside 189A Hamilton Street. Mr Cavilleri’s handshake was warm and strong.

ماشین IMGم را که بیرون خانه پلاک 189A خیابان همیلتون پارک می کردم حس یک غریبه در یک سرزمین غریب را داشتم. دست دادن آقای کاویلری گرم و محکم بود.

‘How do you do, sir?’ I said.

من گفتم «حالتان چطور است، آقا؟»

‘I’m Phil,’ he said.

او گفت «من فیل هستم.»

‘Phil, sir.’ It was a frightening moment.

«فیل، قربان.» لحظه ترسناکی بود.

Then Mr Cavilleri turned to his daughter. Suddenly they were in each other’s arms, laughing and crying and kissing. I felt like a stranger.

بعد آقای کاویلری به سوی دخترش چرخید. یک دفعه آنها در بغل هم بودند، خندان و گریان و در حالی که همدیگر را می بوسیدند. حس یک غریبه را داشتم.

پیشنهاد ما:  داستان انگلیسی بَمبی

For some time I did not have to speak much. ‘Don’t speak with your mouth full,’ my family had told me when I was a child.

برای مدتی لازم نبود زیاد حرف بزنم. وقتی بچه بودم خانواده ام به من گفته بود «با دهان پر حرف نزن.»

Phil and his daughter kept my mouth full all afternoon. I don’t know how many Italian cakes I ate. Both Cavilleris were very pleased.

فیل و دخترش تمام بعد از ظهر دهانم را پر از خوردنی نگه داشتند. نمی دانم چند تا کیک ایتالیایی خوردم. هر دو کاویلری ها خیلی خوشحال بودند.

‘He’s OK,’ said Phil at last.

سرانجام فیل گفت «آدم خوبی است (مشکلی ندارد).»

‘I told you he was OK,’ said his daughter.

دخترش گفت «گفتم که خوب است.»

‘Well, I had to see for myself. Now I’ve seen him. Oliver-‘

«خوب، خودم باید می دیدم. حالا دیده ام اش. اليور-»

‘Yes, sir?’

«بله، آقا؟»

‘Call me Phil. You’re OK.’

«من را فیل صدا بزن. اشکالی ندارد.»

Later Phil tried to have a serious talk with me. He thought he could bring Oliver Barrett the Third and Oliver Barrett the Fourth together again.

بعدا فیل تلاش کرد با من صحبتی جدی بکند. او فکر می کرد می تواند دوباره اليور بَرِت سوم و چهارم را با هم آشتی دهد.

‘Let me speak to him on the telephone,’ he said. ‘A father’s love is a very special thing …’

او گفت «بگذار تلفنی با پدرت صحبت کنم. عشق پدری چیز خاصی است…»

‘There isn’t much of it in my family, I said.

من گفتم «زیاد از این عشق ها داخل خانه ما وجود ندارد.»

‘Your father will soon realize,’ he began. ‘When it’s time to go to the church’

او شروع به صحبت کرد «پدرت به زودی متوجه می شود. وقتی زمان کلیسا رفتن بشود.»

‘Phil,’ said Jenny gently, ‘we don’t want to be married in church.’

جنی به نرمی گفت «فيل، ما نمی خواهیم در کلیسا ازدواج کنیم.»

He looked surprised, then unhappy. But he spoke bravely.

فیل تعجب زده و بعد ناراحت شد. ولی او جسورانه صحبت کرد.

‘It’s your wedding, children. You choose. It’s OK by me.’

«این عروسی شماست، بچه ها. شما انتخاب می کنید. من مشکلی ندارم.»

My next meeting was with the Head of Harvard Law School.

دیدار بعدی ام با رئیس مدرسه حقوق هاروارد بود.

‘I’ll need a scholarship for next year, sir,’ I said politely.

من مودبانه گفتم «قربان، برای سال بعد من به بورسیه نیاز دارم.»

‘A scholarship? I don’t understand. Your father__’

«بورسیه؟ نمی فهمم. پدرتان__»

‘My father has nothing to do with it, sir. We’ve had a disagreement, and he isn’t supporting me anymore.’

«پدرم هیچ ارتباطی با این قضیه ندارد، آقا. با هم اختلاف داشته ایم، و دیگر از من حمایت (مالی) نمی کند.»

The Head took off his glasses, then put them on again.

رئیس عینکش را برداشت، بعد دوباره آن ها را گذاشت.

I continued, ‘That’s why I’ve come here to see you, sir. I’m getting married next month. We’re both going to work during the summer. Then Jenny will support us by teaching. But her teaching won’t pay enough to send me to law school. Sir, I need a scholarship. I have no money in the bank.’

من ادامه دادم «به همین دلیل است که آمدم شما را ببینم. ماه دیگر عروسی دارم. هر دو طی تابستان کار خواهیم کرد. بعد جنی با تدریس هزینه ما را می دهد. ولی تدریسش آنقدر در نمی آورد که هزینه کافی برای فرستادن من به مدرسه حقوق را بدهد. قربان، من به بورسیه نیاز دارم. من پولی در بانک ندارم.»

‘Mr Barrett, our scholarships are for poor people. And it’s too late to ask for one. I do not wish to enter into a family disagreement, but I think you should go and talk to your father again.’

«آقای بَرِت، بورسیه های من با برای آدم ها فقیر است. و الان برای درخواست خیلی دیر است. نمی خواهم وارد دعواهای خانوادگی شوم، ولی فکر می کنم باید بروید و دوباره با پدرتان حرف بزنید.»

‘Oh no!’ I said angrily. ‘I am not, repeat not, going back to my father to ask for money!

من با عصبانیت گفتم «اوه نه! من نمی روم ، تکرار می کنم نمی روم، پیش پدرم که تقاضای پول کنم!»

When Jenny graduated from university that summer, all her relations came from Cranston to watch.

وقتی آن تابستان جنی از دانشگاه فارغ التحصیل شد، تمام قوم و خویش هایش از کرانستون آمدند (مراسم را) تماشا کنند.

We didn’t tell them about our marriage plans because we wanted a quiet wedding, and didn’t want to hurt their feelings.

از آنجایی که یک عروسی آرام و بی سر و صدا می خواستیم و نمی خواستیم به احساساتشان بر بخورد (نمی خواستیم ناراحتشان کنیم)، چیزی درباره برنامه عروسیمان به آن ها نگفتیم.

I graduated from Harvard the next day. Was Oliver the Third there in the university hall? I don’t know.

روز بعد من از هاروارد فارغ التحصیل شدم. اليور سوم آنجا در سالن دانشگاه بود؟ نمی دانم.

I didn’t look for Old Stonyface in the crowd. I gave my parents’ tickets to Jenny and Phil, but as an old Harvard man my father could sit with the Class of ’26.

در جمعیت به دنبال استونی فیس پیر نگشتم. بلیت های پدر و مادرم را به جنی و فیل دادم ولی به عنوان یک هارواردی پیر، پدرم می توانست با کلاس سال 1926 بنشیند.

But why should he want to? I mean, weren’t the banks open that day?

ولی چرا باید می خواست این کار را بکند؟ منظورم این است که، آن روز مگر بانک ها باز نبودند؟

The wedding was on the next Sunday. It was very quiet and very beautiful.

عروسی یکشنبه بعد بود. خیلی آرام و زیبا بود.

Phil was there, of course, and my friend Ray Stratton. Jenny and I spoke about our love for each other and promised to stay together until death.

البته، فیل و دوستم رِی استراتون آنجا بود. من و جنی از عشقمان به هم حرف زدیم و قول دادیم تا مرگ با هم باشیم.

Ray gave me the ring and soon Oliver Barrett the Fourth and Jennifer Cavilleri were man and wife.

رِی حلقه را به من داد و به زودی الیور برت چهارم و جنیفر کاویلری زن و شوهر بودند.

We had a small party afterwards, just the four of us. Then Ray and Phil went home and Jenny and I were alone together.

بعد از آن یک مهمانی کوچک داشتیم، برای فقط ما چهار نفر. بعد رِی و فیل به خانه رفتند و من و جنی با هم تنها شدیم.

‘Jenny, we’re really married!’

«جنی، راستی راستی عروسی کردیم!»

‘Yes. Now I can be as terrible to you as I like!’

«بله. حالا هر چقدر دوست داشته باشم می توانم با تو بد باشم!»

در ادامه فصل های داستان های عاشقانه انگلیسی با ما همراه باشید.

Chapter 5

فصل 5

The First Three Years

سه سال اول

FOR three years we had to make every dollar do the work of two.

برای سه سال باید کاری می کردیم که یک دلار کار دو دلار را بکند.

All through the summer holidays we worked at the Boat Club in Dennis Port.

تمام طول تعطیلات تابستان در باشگاه قایقرانی بندر دنیس کار می کردیم.

It was hard work, but we were never too tired to be kind to each other. I say ‘kind’ because there are no words to describe our love and happiness together.

کار سختی بود، ولی هیچ وقت از زیاد با هم مهربان بودن خسته نمی شدیم. می گویم «مهربان» چون کلمه ای برای توصیف عشق و خوشبختی ما همراه هم نبود.

After the summer we found a ‘cheap’ flat near the university.

بعد از تابستان یک آپارتمان «ارزان» نزدیک دانشگاه يافتيم.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

It was on the top floor of an old house and was actually very expensive. But what could we do? There weren’t many flats around.

خیلی گران طبقه بالای یک خانه قدیمی بود و راستش بود. ولی چه کار می توانستیم بکنیم؟ آن اطراف آپارتمان زیادی نبود.

‘Hey, Preppie,’ said Jenny when we arrived there. ‘Are you my husband or aren’t you?’

وقتی به آنجا رسیدیم جنی گفت «هی، کوچولو. تو شوهر من هستی یا نیستی؟»

‘Of course I’m your husband.’

«البته که شوهرت هستم.»

‘Show me, then.’

«پس، نشانم بده.»

‘Carry me into our first home!’

«من را به داخل اولین خانه مان ببر!»

I carried her up the five steps to the front door.

او را از پنج پله تا در جلوی خانه بالا بردم.

‘Why did you stop?’ she asked. ‘This isn’t our home. Upstairs, Preppie!’

او پرسید «چرا ایستادی؟ اینجا که خانه ما نیست. طبقه بالا، کوچولو!»

There were twenty-four stairs up to our flat, and I had to stop half-way.

تا آپارتمان مان بیست و چهار پله بود و باید در وسط راه می ایستادم.

‘Why are you so heavy?’ I asked her.

«از او پرسیدم چرا اینقدر سنگینی؟»

‘Perhaps I’m expecting a baby.’

«شاید باردار باشم.»

‘My God! Are you?’

«خدای من! باردار هستی؟»

‘Ha! I frightened you then, didn’t I?’

«ها! پس ترساندمت، نه؟»

‘Well, yes, just for a second or two.’

«خوب، آره، فقط برای یکی دو ثانیه.»

I carried her the rest of the way.

بقیه راه او را حمل کردم.

There were very few moments in those days when we were not worrying about money. Very few, and very wonderful – and that moment was one of them.

در آن روزها، لحظات خیلی کمی بود که نگران پول نبودیم. لحظات خیلی کم، و خیلی معرکه ای – و آن لحظه یکی از آن ها بود.

A food shop let us ‘eat now, pay later’, thanks to the Barrett name.

به لطف نام بَرِت یک غذا فروشی اجازه داد «الان غذا بخوریم، بعدا پرداخت کنیم.»

But our famous name did not help us in Jenny’s work. The Head of the school thought we were rich.

ولی نام مشهور ما در مورد کار جنی کمکی به ما نکرد. رئیس مدرسه فکر می کرد ما ثروتمند هستیم.

‘Of course, we can’t pay our teachers very much,’ said Miss Whitman. ‘But that won’t worry you, Mrs Barrett!’

خانم وایتمن گفت «البته، ما نمی توانیم پول زیادی به مدرسان مان بدهیم. ولی این مایه نگرانی شما نخواهد شد، خانم بَرِت!»

Jenny tried to explain that Barretts had to eat, just like other people. Miss Whitman just laughed politely.

جنی سعی کرد توضیح دهد که بَرِت ها، درست مانند بقیه مردم، باید غذا بخورند. خانم وایتمن فقط مودبانه خندید.

‘Don’t worry,’ Jenny said to me. ‘We’ll manage. Just learn to like spaghetti.’

جنی به من گفت «نگران نباش. از پس آن بر می آییم. فقط یاد بگیر ماکارونی دوست داشته باشی.»

I did. I learned to like spaghetti and Jenny learned lots of different ways of cooking it. With Jenny’s pay from school, and our money from our summer work and my holiday jobs, we managed.

یاد هم گرفتم. یاد گرفتم ماکارونی دوست داشته باشم و جنی هم یاد گرفت به روش های مختلفی آن را بپزد. با حقوق مدرسه جنی، و پول کار تابستانی مان و کارهای روزهای تعطیل من، از پس (مخارج) برآمدیم.

Our lives had changed a lot, of course. There was no more music for Jenny.

البته، زندگی مان خیلی تغییر کرده بود. جنی دیگر موسیقی کار نمی کرد.

She had to teach all day, and came home very tired. Then she had to cook dinner-restaurants were too expensive for us.

او تمام روز باید تدریس می کرد، و خیلی خسته به خانه می آمد. بعد باید شام می پخت – رستوران ها خیلی برای ما گران بودند.

There were a lot of films that we didn’t see, and places and people that we didn’t visit. But we were doing OK.

فیلم های زیادی بودند که ندیدیم، و جاها و آدم هایی که ندیدیم. ولی همه چیز درست پیش می رفت.

One day a beautiful invitation arrived. It was for my father’s sixtieth birthday party.

یک روز یک دعوت نامه زیبا رسید. برای مهمانی تولد شصت سالگی پدرم بود.

‘Well?’ said Jenny. I was in the middle of a thick law book and did not hear her at first. ‘Oliver, he’s reaching out to you.’

جنی گفت «خوب؟» من وسط یک کتاب ضخیم حقوق بودم و اول صدایش را نشنیدم. «الیور، پدرت دستش را به سوی تو دست دراز کرده.»

‘No, he isn’t. My mother wrote it. Now be quiet. I’m studying. I’ve got exams in three weeks.’

«نه، نکرده. مادرم این را نوشته. حالا ساکت باش. دارم درس می خوانم. سه هفته دیگر امتحان دارم.»

‘Ollie, think. Sixty years old, damn it. How do you know that he’ll still be alive when you decide to forget your disagreement?’

«اُلی، فکر کن. شصت سال، لعنتی. از کجا می دانی وقتی تصمیم بگیری اختلافاتتان را فرموش کنی او هنوز زنده باشد؟»

‘I don’t know, and I don’t care. Now let me get on with my work!!

«نمی دانم، و اهمیتی هم نمی دهم. حالا بگذار کارم را بکنم!»

‘One day,’ said Jenny, ‘when you’re having problems with Oliver the Fifth__’

جنی گفت «یک روز وقتی با الیور پنجم به مشکل خوردی__»

‘Our son won’t be called Oliver, you can be sure of that!’ I said angrily.

با عصبانیت گفتم «پسرمان اسمش الیور نخواهد بود، از این بابت مطمئن باش!»

‘You can call him Bozo if you like. But that child will feel bad about you, because you were a big Harvard sportsman. And by the time he goes to university, you’ll probably be a big, important lawyer!’

«اگر دوست داری می توانی بوزو صدایش کنی. ولی آن بچه حس بدی نسبت به تو خواهد داشت، چون یک ورزشکار بزرگ هارواردی بودی. و زمانی که دانشگاه برود، تو احتمالا یک وکیل بزرگ سرشناس خواهی بود!»

She continued, ‘Oliver, your father loves you, in the same way as you will love Bozo. But you Barretts are so full of pride – you’ll go through life thinking that you hate each other. Now … what about that invitation?’

او ادامه داد «الیور، پدرت تو را دوست دارد، همانطوری که تو بوزو را دوست خواهی داشت. ولی شما بَرِت ها چقدر مغرور هستید – زندگی را با فکر کردن به اینکه از همدیگر تنفر دارید می گذرانید. حالا… آن دعوت نامه را چه کنیم؟»

‘Write them a nice letter of refusal.’

«یک نامه مودبانه رد کردن بنویس.»

‘Oliver, I can’t hurt your father like that … What’s their telephone number?’

«الیور، من نمی توانم اینطوری پدرت را اذیت کنم… شماره تلفنشان چه است؟»

I told her and was at once deep in my law book again.

شماره را به او گفتم و بلافاصله دوباره غرق کتاب حقوقم شدم.

I tried not to listen to her talking on the telephone, but she was in the same room, after all. Suddenly I thought, How long does it take to say no.

سعی کردم به صحبت های او پشت تلفن گوش ندهم، ولی، به هر حال، او هم در همان اتاق من بود. یک دفعه فکر کردم، یک نه گفتن مگر چقدر زمان می برد.

‘Ollie?’ Jenny had her hand over the telephone mouthpiece.

«اُلی؟» جنی دستش را روی میکروفن تلفن گذاشته بود.

‘Ollie, do we have to say no?’

«اُلی؟ باید نه بگوییم؟»

‘Yes, we do. And hurry up, damn it!’

«بله، باید. و عجله کن، لعنتی!»

‘I’m terribly sorry,’ she said into the telephone.

او به داخل تلفن گفت «من خیلی معذرت می خواهم.»

She covered the mouthpiece again and turned to me.

دوباره میکروفن را پوشاند و رو کرد به من.

‘He’s very unhappy, Oliver! Can you just sit there and let your father bleed?’

«پدرت خیلی ناراحت است، اليورا می توانی آنجا بنشینی و بگذاری پدرت درد بکشد؟»

‘Stones don’t bleed, Jen. This isn’t one of your warm, loving Italian fathers.’

«جن، سنگ دردش نمی گیرد. این از آن پدرهای خون گرم و مهربان ایتالیایی شما نیست.»

‘Oliver, can’t you just speak to him?’

«الیور، نمی توانی اقلا با او حرف بزنی؟»

‘Speak to him! Are you crazy?’

«با او حرف بزنم؟ دیوانه شده ای؟»

She held the telephone towards me. She was trying not to cry.

او تلفن را به سمت من گرفت. سعی داشت گریه نکند.

‘I will never speak to him. Ever,’ I said.

من گفتم «من هیچ وقت با او صحبت نمی کنم. هرگز.»

Now she was crying, very quietly. Then she asked me once more. ‘For me, Oliver. I’ve never asked you for anything. Please.’

حالا داشت خیلی آهسته گریه می کرد. بعد یکبار دیگر از من پرسید. «به خاطر من، اليور. من هیچ وقت از تو چیزی نخواسته ام. خواهش می کنم.»

I couldn’t do it. Didn’t Jenny understand? It was just impossible. Unhappily I shook my head.

نمی توانستم این کار را بکنم. جنی نمی فهمید؟ کاملا غیر ممکن بود. متاسفانه (به نشانه نه) سر تکان دادم.

Then Jenny spoke to me quietly and very angrily. ‘You have no heart,’ she said.

جنی آهسته و خیلی عصبانی با من صحبت کرد. او گفت «تو قلب نداری.»

She spoke into the telephone again. ‘Mr Barrett, Oliver wants you to know … ‘She was crying, so it wasn’t easy for her. ‘Oliver loves you very much,’ she said, and put the telephone down quickly.

او دوباره با تلفن صحبت کرد. «آقای بَرِت، اليور می خواهد شما بدانید…» داشت گریه می کرد، بنابراین برایش راحت نبود. او گفت «الیور شما را خیلی دوست دارد.» و سریع گوشی را گذاشت.

I don’t know why I did it. Perhaps I went crazy for a moment. Violently I took the telephone and threw it across the room.

نمی دانم چرا اینکار را کردم. شاید یک لحظه دیوانه شدم. با خشونت تلفن را برداشتم و به آن طرف اتاق پرت کردم.

‘Damn you, Jenny! Why don’t you get out of my life?’

«لعنت به تو، جنی! چرا از زندگی ام بیرون نمی روی؟»

I stood still for a second. My God, I thought, what’s happening to me? I turned to look at Jenny. But she had gone.

یک ثانیه بی حرکت ماندم. فکر کردم، خدای من، چه به سرم آمده (چرا اینجوری شده ام)؟ چرخیدم تا به جنی نگاه کنم. ولی او رفته بود.

I looked round the flat for her. Her coat was still there, but she had disappeared.

آپارتمان را دنبالش گشتم. ولی او غیبش زده بود.

I ran out of the house and searched everywhere for her: the law school library, Radcliffe, the music school.

از خانه بیرون دویدم و همه جا را به دنبالش گشتم: کتابخانه مدرسه حقوق، رادکلیف، مدرسه موسیقی.

Was she in one of the music rooms? I heard somebody playing the piano, loudly and very badly. Was it Jenny? I pushed the door open. A big Radcliffe girl was at the piano.

داخل یکی از کلاس های موسیقی بود؟ شنیدم یک نفر، بلند و خیلی بد، پیانو می زد. جنی بود؟ در را با هل باز کردم. یک دختر رادکلیفی درشت پشت پیانو بود.

‘What’s the matter?’ she asked.

او پرسید «موضوع چیست؟»

‘Nothing,’ I answered, and closed the door again.

جواب دادم «چیزی نیست» و دوباره در را بستم.

Where, oh where, had she gone? I felt terrible. I searched the university, the streets and the cafes.

کجا، وای او کجا، رفته بود؟ احساس ناجوری داشتم. دانشگاه، خیابان ها و کافه ها را گشتم.

Nothing. Had she taken a bus to Cranston, perhaps? At midnight I found a telephone box and called Phil.

هیچ. شاید اتوبوسی به کرانستون سوار شده بود؟ نیمه شب یک باجه تلفن پیدا کردم و به فیل زنگ زدم.

‘Hello?’ he said sleepily. ‘What’s the matter? Is Jenny ill?’

او خواب آلوده گفت «سلام؟ موضوع چیست؟ جنی مریض است؟»

برای خواندن ادامه داستان عاشقانه انگلیسی و فصل های دیگر نیاز هست اشتراک سایت را تهیه کنید.

[restrict subscription=1]

My God, I thought, she isn’t there! ‘She’s fine, Phil. Uh – I just called to say hello.’

فکر کردم، خدای من، او آنجا نیست! «جنی حالش خوب است، فیل. إه – زنگ زدم فقط سلامی بکنم.»

‘You should call more often, damn it,’ he said. ‘Is Cranston so far away that you can’t come down on a Sunday afternoon?’

او گفت «لعنتی، باید بیشتر زنگ بزنید. کرانستون اینقدر دور است که نمی توانید یک بعد از ظهر یکشنبه اینجا بیایید؟»

‘We’ll come, some Sunday, Phil, I promise.’

خواهیم آمد، یک روز یکشنبه، فیل، قول می دهم.»

‘Don’t give me that – “some Sunday” indeed! This Sunday, Oliver.’

«از این حرف ها تحويل من نده – یک روز یکشنبه! – همین یکشنبه، اليور.»

‘Yes, sir. This Sunday.’

«بله، آقا. همین یکشنبه.»

‘And next time you telephone, I’ll pay, damn it. OK?’

و دفعه بعد که زنگ زدی من هزینه اش را می پردازم، لعنتی. باشد؟»

He put down the telephone. I stood there and wondered what to do.

او گوشی را گذاشت. آنجا ایستادم و فکر کردم چه کار کنم.

At last I went back to the flat.

سرانجام به آپارتمان برگشتم.

Jenny was sitting on the top step. I was too tired to cry, too glad to speak.

جنی بالای پله ها نشسته بود. آنقدر خسته بودم که نمی توانستم گریه کنم، آنقدر خوشحال بودم که نمی توانستم حرف بزنم.

‘I forgot my key,’ said Jenny.

جنی گفت «کلیدم را فراموش کردم.»

I stood there on the bottom step. I was afraid to ask how long she had been there. I only knew that I had hurt her terribly.

آنجا، پایین پله ها ایستادم. می ترسیدم بپرسم چه مدت است آنجاست. فقط می دانستم او را خیلی اذیت کرده بودم.

‘Jenny, I’m sorry__’

«جنی، معذرت می خواهم-»

‘Stop!’ she said. Then she added, ‘Love means you never have to say you’re sorry.’

او گفت «بس کن!» بعد اضافه کرد «عشق یعنی هیچ وقت مجبور نباشی بگویی معذرت می خواهی.»

We walked up to our flat.

پله ها را تا آپارتمان مان بالا رفتیم.

‘I meant what I said, Oliver.’

«این که گفتم را جدی گفتم.»

And that was all.

همه اش همین بود.

Chapter 6

فصل 6

Money Can’t Buy Everything

با پول نمی شود همه چیز را خرید

WHEN the letter came from the Law School, it changed our lives. I came third in the final examinations and suddenly everyone wanted to offer me jobs.

وقتی نامه ی مدرسه حقوق آمد، زندگی مان را عوض کرد. در امتحان های نهایی سوم شدم و یک دفعه همه می خواستند به من کار پیشنهاد دهند.

It was a wonderful time. Think of it: an all-American boy with a famous name, third in his examinations and a Harvard hockey player too.

زمان معرکه ای بود. فکرش را بکنید: یک پسر اصیل آمریکایی با یک نام و تبار مشهور، رتبه سوم در امتحان ها و همچنین یک بازیکن هاکی هاروارد.

Crowds of people were fighting to get my name and number on their company writing paper.

خیلی از مردم سر اینکه نام و شماره من را روی کاغذ چاپ شرکتشان بزنند دعوایشان می شد.

At last I accepted a job with Jonas and Marsh in New York. I was the highest-paid graduate of my year too. After three years of spaghetti and looking twice at every dollar, it felt Wonderful.

سرانجام کاری را در شرکت جوناس و مارش در نیویورک قبول کردم. من بالاترین حقوق بین فارغ التحصیلان هم دوره ای ام را داشتم. بعد از سه سال ماکارونی و به هر دلار دو بار نگاه کردن، حس معرکه ای بود.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

We moved to a beautiful flat in New York. Jonas and Marsh’s office was an easy ten-minute walk away.

ما به آپارتمان زیبایی در نیویورک نقل مکان کردیم. تا دفتر جوناس و مارش یک پیاده روی راحت ده دقیقه ای بود.

And there were lots of fashionable shops nearby too. I told my wife to get in there and start spending immediately.

و فروشگاه های مد روز زیادی هم در همسایگی اش بود. به همسرم گفت سریع بپرد آنجا و پول خرج کند.

‘Why, Oliver?’

«چرا، اليور؟»

‘Woman, you supported me for three years. Now it’s my turn!’

«زن، تو من را سه سال (از لحاظ مالی) حمایت کردی. حالا نوبت من است!»

I joined the Harvard Club of New York. Ray Stratton was working in New York too and we played tennis together three times a week.

من عضو باشگاه هارارد نیویورک شدم. ی استراتون هم در نیویورک کار می کرد و سه بار در هفته با هم تنیس بازی می کردیم.

My old Harvard friends discovered me once more, and invitations arrived.

دوستان قدیمی هارواردم یکبار دیگر من را کشف کردند، و دعوت نامه ها رسید.

‘Say no, Oliver. I don’t want to spend my free time with a lot of empty-headed preppies.’

«بگو نه، اليور. نمی خواهم وقت آزادم را به یک مشت بچه ی کله پوک بگذرانم.»

‘OK, Jen, but what shall I tell them?’

باشد، جن، ولی به آن ها چه بگویم؟»

‘Tell them I’m expecting a baby.’

بگو من باردار هستم.»

‘Are you?’

«هستی؟»

She smiled. ‘No, but if we stay at home tonight, perhaps I will.’

او لبخند زد. «نه، ولی اگر امشب خانه بمانیم شاید بشوم.»

We already had a name for our child.

تا آن موقع یک نام برای بچه انتخاب کرده بودیم.

‘You know,’ I said one evening. ‘I really like the name Bozo.’

یک شب من گفتم «می دانی، من واقعا از نام بوزو خوشم می آید.»

‘You honestly want to call our child Bozo?’

«تو راستی راستی می خواهی اسم بچه مان را بوزو بگذاریم؟»

‘Yes. It’s the name of a big sports star. He’ll be wonderfully big and strong,’ I continued. ‘Bozo Barrett, Harvard’s biggest football star.’

«بله. اسم یک ستاره بزرگ ورزش است. او به شکل شگفت آوری درشت و نیرومند خواهد بود.» ادامه دادم «بوزو برت، بزرگترین ستاره فوتبال هاروارد.»

We had a name for our child and we wanted him very much.

ما نامی برای بچه ی مان داشتیم و خیلی او را می خواستیم.

But it’s not always easy to make a baby, although we tried very hard. Finally I became worried and we went together to see a doctor.

ولی بچه دار شدن همیشه راحت نیست، هر چند ما تلاش زیادی کردیم. سرانجام من نگران شدم و با هم به دیدن دکتری رفتیم.

Doctor Sheppard checked everything carefully. He took some of our blood and sent it away for examination. ‘We’ll know soon,’ he said.

دکتر شپرد همه چیز را به دقت بررسی کرد. او از ما کمی خون گرفت و برای آزمایش فرستاد. او گفت «به زودی خواهیم دانست.»

A few days later he telephoned me at my office and asked me to visit him on my way home that evening.

چند روز بعد او به من در دفترم تلفن زد از من خواست تا آن شب سرِ راهم به خانه سری به او بزنم.

‘Well, Doctor,’ I said, ‘which of us has the problem?’

من گفتم «خیلی خوب، دکتر، کداممان مشکل دارد؟»

‘It’s Jenny,’ he said. ‘She will never have children.’

او گفت «(مشكل) جنی است. او هیچ وقت بچه دار نمی شود.»

I was ready for this news, but it still shook me. ‘Well, I said, ‘children aren’t everything.’

من آماده ی این خبر بودم، ولی با این وجود خبر تکانم داد. من گفتم «خوب، بچه که همه چیز نیست.»

‘Oliver,’ said Doctor Sheppard, ‘the problem is more serious than that. Jenny is very ill. She has a blood disease. It is destroying her blood, and we can’t stop it. She is dying, Oliver. I am very sorry.’

دکتر شپرد گفت «الیور، مشکل جدی تر از این است. جنی خیلی مریض است. او بیماری خونی دارد. بیماری دارد خونش را خراب می کند، و ما نمی توانیم جلویش را بگیریم. او دارد می میرد، اليور. من خیلی متاسفم.»

‘That’s impossible, Doctor,’ I said. I waited for the doctor to tell me that it was not true.

من گفتم «این غیر ممکن است، دکتر.» منتظر ماندم تا دکتر به من بگوید این حقیقت ندارد.

Kindly and patiently he explained again, and at last I understood the terrible words.

او با مهربانی و صبورانه دوباره توضیح داد و بالاخره من متوجه ی آن حرف های هولناک شدم.

‘Have you spoken to Jenny, Doctor? What did you tell her?’

«با جنی صحبت کرده اید، دکتر؟ به او چه گفتيد؟»

‘I told her that you were both all right. For the moment it’s better that way.’

«به او گفتم که هر دویتان خوب هستید. در حال حاضر این جوری بهتر است.»

I wanted to shout and scream at the unfairness of it all. Jenny was twenty-four, and she was dying.

می خواستم سر آن همه بی عدالتی داد بزنم و جيغ بکشم. جنی بیست و چهار سال داشت و داشت می مرد.

‘What can I do to help, Doctor?’ I asked at last.

سرانجام پرسیدم «چه کار می توانم برای کمک بکنم، دکتر؟»

‘Just be natural,’ he said.

او گفت «فقط طبیعی باش (طبیعی و عادی برخورد کن).»

Natural! I began to think about God. At first I hated Him. Then next morning I woke up and Jenny was there beside me.

طبیعی به یاد خدا افتادم. اول از او متنفر بودم. بعد صبح روز بعد بیدار شدم و جنی آنجا کنارم بود.

Still there. I was ashamed. Thank you, God, I thought. Thank you for letting me wake up and see Jennifer.

هنوز آنجا بود. شرمسار بودم. فکر کردم، ممنون، خدا. ممنون که اجازه دادی بیدار شوم و جنی را ببینم.

‘Be natural,’ the doctor had said. I did my best, and all the time I was living with my terrible secret.

دکتر گفته بود «طبیعی باش.» تمام تلاشم را کردم، و تمام مدت با راز هولناکم زندگی کردم.

One day Mr Jonas called me into his office. ‘Oliver, I have an important job for you. How soon can you go to Chicago? You can take one of the younger men with you.’

یک روز آقای جوناس من را به دفترش خواند. «الیور، کار مهمی برای تو دارم. اولین فرصت کی می توانی به شیکاگو بروی؟ می توانی یکی از کارمندهای جوانتر را با خودت ببری.»

One of the younger men? I was the youngest man in the office. I understood the message: Oliver, although you are still only twenty-four, you are one of our top men.

یکی از کارمندهای جوانتر؟ من جوان ترین کارمند دفتر بودم. پیغام را فهمیدم: الیور، هر چند تو تنها بیست و چهار سال داری، با این حال یکی از کارمندهای بَرتر ما

هستی.

“Thank you, sir,” I said, ‘but I can’t leave New York just now.’

من گفتم «ممنون، قربان، ولی نمی توانم همین الان نیویورک را ترک کنم.»

I had decided not to tell anyone about my troubles. I wanted to keep my secret as long as possible. I could see that old man Jonas was unhappy about my refusal.

تصمیم گرفته بودم مشکلاتم را به کسی نگویم. می خواستم تا حداکثر زمان ممکن رازم را نگه دارم. می توانستم ببینم که جوناس پیر از امتناعم ناراحت شد.

On the way home that day I saw a notice in a travel shop window: ‘Fly to Paris!’ Suddenly I remembered Jenny’s words: What about my scholarship? What about Paris?

آن روز سر راه خانه پشت پنجره یک آژانس مسافرتی یک اعلامیه دیدم. «پرواز به پاریس!» یک دفعه یاد حرف های جنی افتادم: بورسیه ام چه؟ پاریس چطور؟»

I went into the shop and bought two tickets to Paris. Jenny was looking grey and tired when I got home. When I showed her the tickets, she shook her head.

داخل مغازه رفتم و دو بلیت برای فرانسه خریدم. وقتی به خانه رسیدم جنی سفید و خسته به نظر می رسید. وقتی بلیت ها را نشانش دادم، (به نشانه ی نه) سر تکان داد.

‘Oliver,’ she said gently, ‘I don’t want Paris. I just want you … and I want time, which you can’t give me.’

او آهسته گفت «الیور، من پاریس را نمی خواهم. فقط تو را می خواهم و… زمان می خواهم که تو نمی توانی به من بدهی.»

Now I looked in her eyes and saw the sadness in them. We sat there silently, holding each other. Then Jenny explained.

حالا به چشمانش نگاه کردم و غم را در آن ها دیدم. آنجا، در حالی که همدیگر را بغل کرده بودیم، ساکت نشستیم. بعد جنی توضیح داد.

‘I was feeling terrible. I went back to the doctor and he told me. I’m dying.’

«حالم وحشتناک بود. پیش دکتر رفتم و او به من گفت. دارم می میرم.»

Now I didn’t have to be ‘natural’ any more. We had no more secrets from each other.

حالا دیگر مجبور نبودم «طبیعی» باشم. دیگر رازی پنهان از هم نداشتیم.

Now we could discuss things … things that young husbands and wives don’t usually have to discuss.

حالا می توانستیم درباره همه چیز بحث کنیم… همه چیزهایی که زن و شوهرهای جوان معمولا مجبور نیستند درباره اش بحث کنند.

‘You must be strong, Oliver,’ she said. ‘For Phil. It’s going to be hard for him. He needs your help. OK?’

او گفت «الیور، تو باید محکم باشی. به خاطر فیل. برای او سخت خواهد بود. او به کمکت نیاز دارد. باشد؟»

“OK. I’ll be strong,’ I promised. I hoped Jenny could not see how frightened I was.

من قول دادم «باشد. قوی خواهم بود.» امیدوار بودم جنی نتواند ببیند چقدر ترسیده بودم.

A month later, just after dinner, Jenny was playing Chopin on the piano. Suddenly she stopped.

یک ماه بعد، درست بعد از شام، جنی داشت با پیانو آهنگ های شوپن را می نواخت (فردریک شوپن نوازنده پیانو و آهنگ ساز سبک های کلاسیک و رومانتیک، لهستانی و متولد 1810 است). یک دفعه ایستاد.

‘Are you rich enough to pay for a taxi?’ she asked.

او پرسید «آنقدر پولدار هستی که پول تاکسی بدهی؟»

‘Of course. Where do you want to go?

«البته. کجا می خواهی بروی؟»

“To the hospital.’

به بیمارستان.»

In the next few busy, worried moments, while I hurriedly packed a bag, I realized. This is it, I thought.

در چند لحظه ی پر مشغله و مشوش بعد، وقتی با عجله کیفی را (از وسایل مورد نیاز) پر کردم؛ متوجه شدم. فکر کردم، خودش است.

Jenny is going to walk out of this flat and never come back. I wondered what she was thinking. She sat there, looking straight in front of her.

جنی از این آپارتمان بیرون خواهد رفت و هرگز بر نمی گردد. فکر کردم او دارد به چه فکر می کند. آنجا نشسته بود، و مستقیم جلویش را نگاه می کرد.

‘Hey,’ I said, ‘is there anything special that you want to take with you?’

من گفتم «هی، چیز خاصی هست که می خواهی با خودت ببری؟»

‘No,’ she said. Then she thought again. ‘Yes. You.’

او گفت «نه.» بعد دوباره فکر کرد. «آره. تو.»

The taxi-driver thought Jenny was expecting a baby. ‘Is this your first?’ he asked.

راننده تاکسی فکر کرد جنی باردار است. او پرسید «بچه اولتان است؟»

I was holding Jenny in my arms, and I felt ready to explode.

جنی را بغل گرفته بودم و حس کردم آماده منفجر شدنم.

‘Please, Ollie, Jenny said to me softly. ‘He’s trying to be nice to us.’

جنی به نرمی به من گفت «خواهش می کنم، اُلى. او سعی دارد با ما خوب و مودب باشد.»

‘Yes,’ I told the driver. ‘It’s our first. And my wife isn’t feeling very well. So can you hurry, please?’

به راننده گفتم «بله. بچه اولمان است. و حال همسرم خوب نیست. پس می شود عجله کنید، لطفا؟»

He got us to the hospital in ten minutes. ‘Good luck!’ he called as he drove away. Jenny thanked him.

او در ده دقیقه ما را به بیمارستان رساند. دور که می شد صدا زد «موفق باشید!» جنی از او تشکر کرد.

She was having trouble walking. I wanted to carry her.

جنی در راه رفتن مشکل داشت. می خواستم بغلش کنم و ببرمش.

But she said clearly, ‘Not this time, Preppie.’ So we walked

ولی او واضح گفت «این دفعه نه، کوچولو.» بنابراین پیاده رفتیم.

‘Have you got health insurance?’ they asked us in the hospital.

داخل بیمارستان از ما پرسیدند «بیمه سلامت دارید؟»

‘No.’ We had never thought about buying insurance. We were too busy buying furniture and kitchen things.

«نه.» ما هیچ وقت به خرید بیمه فکر نکرده بودیم. خیلی سرگرم خرید مبلمان و وسایل آشپزخانه بودیم.

Of course, the doctors knew about Jenny and they were expecting us.

البته، دکترها درباره (بیماری) جنی می دانستند و انتظار ما را می کشیدند.

‘Listen,’ I told them. ‘Do your best for Jenny. I don’t care what it costs. I want her to have the best, please. I’ve got the money.’

به آن ها گفتم «گوش کنید. برای جنی تمام تلاشتان را بکنید. اهمیتی نمی دهم چقدر هزینه دارد. می خواهم بهترین (مراقبت و مداوا) را داشته باشد، خواهش می کنم. پولش را دارم.»

Chapter 7

فصل 7

Strong Men Don’t Cry

آدم های قوی گریه نمی کنند

I JUMPED into my MG and drove through the night to Boston. I changed my shirt in the car before I entered the offices on State Street.

داخل ماشین IMGم پریدم و تا بوستون را در طول شب رانندگی کردم. قبل از ورود به خیابان استیت، لباسم را داخل ماشین عوض کردم.

It was only eight o’clock in the morning, but several important-looking people were waiting to see Oliver Barrett the Third.

تازه ساعت هشت صبح بود، ولی چندین آدم به ظاهر مهم منتظر دیدن اليور بَرِت سوم بودند.

His secretary recognized me and spoke my name into the telephone.

منشی اش من را شناخت و پشت تلفن اسمم را (به پدرم) گفت.

My father did not say ‘Show him in’. Instead, the door opened and he came out to meet me.

پدرم نگفت «راهنمایی اش کن داخل.» در عوض، در باز شد و خودش به دیدن من آمد.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

‘Oliver,’ he said. His hair was a little greyer and his face had lost some of its colour. ‘Come in, son,’ he said.

او گفت «الیور.» موهایش کمی سفیدتر بود و صورتش کمی از رنگش را از دست داده بود. او گفت «بیا داخل، پسر.»

I walked into his office and sat down opposite him.

داخل دفترش شدم و روبرویش نشستم.

For a moment we looked at each other. Then he looked away, and so did I.

برای یک لحظه به همدیگر نگاه کردیم. بعد او جای دیگری را نگاه کرد، من هم همین کار را کردم.

I looked at the things on his desk: the scissors, the pen-holder, the letter-opener, the photos of my mother and me.

به چیزهای روی میزش نگاه کردم: قیچی، جا قلمی، نامه باز کن، عکس های من و مادرم.

‘How have you been, son?’ he asked.

او پرسید «حالت چطور است، پسر؟»

‘Very well, sir … Father, I need to borrow five thousand dollars.’

«خیلی خوب، آقا… پدر، من نیاز دارم پنج هزار دلار پول قرض بگیرم.»

He looked hard at me. ‘May I know the reason?’ he said at last.

او به تندی به من نگاه کرد. در آخر پرسید «میت وانم دلیلش را بدانم؟»

‘I can’t tell you, Father. Just lend me the money. Please.’

«نمی توانم به تو بگویم، پدر. فقط پول را به من قرض بده. خواهش می کنم.»

I felt that he didn’t want to refuse, or argue with me. He wanted to give me the money, but he also wanted to … talk.

حس کردم نمی خواهد امتناع یا با من بحث کند. می خواست پول را به من بدهد، ولی همچنین می خواست… حرف بزند.

‘Don’t they pay you at Jonas and Marsh?’

«در جوناس و مارش به تو پول نمی دهند؟»

‘Yes, sir.’ So he knows where I work, I thought. He probably knows how much they pay me too.

«بله، آقا.» فکر کردم، پس می داند کجا کار می کنم. شاید بداند چقدر هم به من پول می دهند.

‘And doesn’t Jennifer teach too?’

«و جنیفر هم تدریس نمی کند؟»

Well, I thought, he doesn’t know everything.

فکر کردم، خوب، همه چیز را نمی داند.

‘Please leave Jennifer out of this, Father. This is a personal matter. A very important personal matter.’

«خواهش می کنم جنیفر را قاطی این موضوع نکن، پدر. این موضوع شخصی است. یک موضوع شخصی خیلی مهم.»

‘Have you got a girl into trouble?’ he asked quietly.

او آهسته گفت «دختری را در دردسر انداخته ای؟»

‘Yes,’ I lied. ‘That’s it. Now give me the money. Please.

من به دروغ گفتم «بله. همین است. حالا پول را به من بده. خواهش می کنم.»

I think he knew that I was lying. But I don’t think he wanted to know my real reason for wanting the money.

فکر می کنم می دانست دروغ می گویم. ولی فکر نمی کنم می خواست دلیل واقعی پول خواستنم را بداند.

He was asking because he wanted to … talk.

سوال می پرسید فقط چون می خواست… صحبت کند.

He took out his cheque book and opened it slowly.

او دسته چک اش را در آورد و آهسته آن را باز کرد.

Not to hurt me, I’m sure, but to give himself time. Time to find things to say. Things that would not hurt the two of us.

نه که بخواهد من را اذیت کند، مطمئن هستم، بلکه برای اینکه به خودش وقت بدهد. وقت برای پیدا کردن چیزی برای گفتن. چیزهایی که هیچ کداممان را اذیت نکند.

He finished writing the cheque, took it out of the cheque book and held it out towards me.

نوشتن برگه چک را تمام کرد، آن را از دسته چک (کند و) بیرون آورد و آن را به سوی من گرفت.

When I did not reach out my hand to take it, he pulled back his hand and placed the cheque on his desk.

وقتی دستم را برای گرفتنش دراز نکردم، دستش را پس کشید و برگه چک را روی میز گذاشت.

He looked at me again. Here it is, son, the look on his face seemed to say. But still he did not speak.

دوباره به من نگاه کرد. حالت نگاه صورتش انگار می گفت: بفرما، پسر. ولی هنوز حرفی نمی زد.

I did not want to leave, either. But I couldn’t think of anything painless to say. And we couldn’t sit there, wanting to talk but unable to look at each other.

من هم نمی خواستم آنجا را ترک کنم. ولی نمی توانستم چیز غیر دردناک و غیر ناراحت کننده ای برای گفتن پیدا کنم. و نمی توانستیم، در حالی که می خواستیم با هم حرف بزنیم ولی نمی توانستیم به هم نگاه کنیم، آنجا بنشینیم.

I picked up the cheque and put it carefully into my shirt pocket.

برگه چک را برداشتم و آن را به دقت داخل جیب پیراهنم گذاشتم.

I got up and went towards the door. I wanted to thank my father for seeing me, when several important people were waiting outside his office.

بلند شدم و به سوی در رفتم. می خواستم از اینکه با وجودی که چند آدم مهم بیرون دفتر منتظر بودند، پدرم با من ملاقات کرده بود از او تشکر کنم.

If I want, I thought, he will send his visitors away, just to be with me … I wanted to thank him for that, but the words refused to come.

فکر کردم اگر من بخواهم او مهمان هایش را می فرستد بروند، فقط برای اینکه با من باشد… می خواستم از این بابت از او تشکر کنم؛ ولی کلمه ها بیرون نمی آمدند.

I stood there with the door half open, and at last I managed to look at him and say: ‘Thank you, Father.’

با در نیمه باز آنجا ایستاده بودم، و سرانجام موفق شدم نگاهش کنم و بگویم «ممنون، پدر.»

Then I had to tell Phil Cavilleri. He did not cry or say anything. He quietly closed his house in Cranston and came to live in our flat.

بعد باید به فیل کاویلری می گفتم. او نه گریه کرد و نه چیزی گفت. آهسته در خانه اش در کرانستون را بست و برای زندگی به آپارتمان ما آمد.

We all have ways of living with our troubles. Some people drink too much.

هر کدام ما روش خودش برای زندگی با مشکلاتش را دارد. بعضی های زیاد مشروب می نوشند (با نوشیدن الكل از مشکلات فرار می کنند).

Phil cleaned the flat, again and again. Perhaps he thought Jenny would come home again. Poor Phil.

فیل، دوباره و دوباره، آپارتمان را تمیز می کرد. شاید فکر می کرد جنی دوباره به خانه می آید. طفلک فیل.

Next I telephoned old man Jonas. I told him why I could not come into the office.

بعد به جوناس پیر تلفن زدم. به او گفتم چرا نتوانسته بودم به دفتر بروم.

I kept the conversation short because I knew he was unhappy. He wanted to say things to me, but could not find the words. I knew all about that.

گفتگو را کوتاه نگه داشتم چون می دانستم ناراحت است. می خواست چیزهایی به من بگوید، ولی نمی توانست کلمه ها را پیدا کند. همه چیز را می دانستم.

Phil and I lived for hospital visiting hours. The rest of life – eating and sleeping (or not sleeping) – meant nothing to us.

من و فیل به خاطر ساعات ملاقات بیمارستان زنده بودیم. بقیه زندگی مان – خوردن و خوابیدن (یا نخوابیدن) – برای ما هیچ ارزشی نداشت.

One day, in the flat, I heard Phil saying, very quietly, ‘I can’t take this much longer.’

«یک روز، در آپارتمان، شنیدم فیل خیلی یواش گفت دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم.»

I did not answer him. I just thought to myself, I can take it. Dear God, I can take it as long as You want – because Jenny is Jenny.

من جوابش را ندادم. فقط با خودم فکر کردم، من می توانم تحمل کنم. خدای عزیز، تا هر موقع تو بخواهی می توانم تحمل کنم – چون جنی، جنی است.

That evening, she sent me out of her room. She wanted to speak to her father, ‘man to man’. ‘But don’t go too far away,’ she added.

آن شب، جنی من را از اتاقش بیرون فرستاد. می خواست با پدرش «مردانه» صحبت کند. او اضافه کرد «ولی زیاد دور نشو.»

I went to sit outside. Then Phil appeared. ‘She wants to see you now,’ he said.

رفتم تا بیرون بنشینم. بعد فیل پیدایش شد. او گفت حالا می خواهد تو را ببیند.»

‘Close the door,’ Jenny ordered. I went to sit by her bed. I always liked to sit beside her and look at her face, because it had her eyes shining in it.

جنی دستور داد «در را ببند.» رفتم تا کنار تختش بنشینم. همیشه دوست داشتم کنارش بنشینم و به صوتش نگاه کنم، چون چشمانش در آن صورت برق می زد.

‘It doesn’t hurt, Ollie, really,’ she said. ‘It’s like falling off a high building very slowly – you know?’

او گفت «درد ندارد، اُلى، واقعا. مثل افتادن خیلی آرام از بالای یک ساختمان خیلی بلند است – می دانی؟»

Something moved deep inside me. I am not going to cry, I said to myself. I’m strong, OK? And strong men don’t cry… But if I’m not going to cry, then I can’t open my mouth.

چیزی در اعماق وجودم تکان خورد. به خودم گفتم، گریه نمی کنم. من قوی هستم، خوب؟ و آدم های قوی گریه نمی کنند… ولی اگر قرار نیست گریه کنم نمی توانم دهانم باز کنم.

‘Mm,’ I said.

من گفتم «مم.»

‘No, you don’t know, Preppie,’ she said. ‘You’ve never fallen off a high building in your life.’

او گفت «نه، نمی دانی، کوچولو. در عمرت هیچ وقت از یک ساختمان بلند نیفتاده ای.»

‘Yes, I have.’ My voice came back. ‘I did when I met you.’

«بله، افتاده ام.» صدایم برگشت. «وقتی تو را دیدم افتادم.»

She smiled. ‘Who cares about Paris?’ she said suddenly. ‘Paris, music, all that. You think you stole it from me, don’t you? I can see it in your face. Well, I don’t care, you stupid Preppie. Can’t you accept that?’

او لبخند زد. یک دفعه گفت «کی به پاریس اهمیت می دهد؟ پاریس، موسیقی، همه آن چیزها. فکر می کنی تو آن ها را از من ربودی، نه؟ می توانم این را در صورتت ببینم. خوب، من اهمیتی نمی دهم، کوچولوی خنگ. نمی توانی این را قبول کنی؟»

‘No,’ I answered honestly.

من صادقانه جواب دادم «نه.»

‘Then get out of here!’ she said angrily. ‘I don’t want you at my damn death-bed.’

او با عصبانیت گفت «پس از اینجا برو بیرون نمی خواهم تو کنار بستر مرگ لعنتی ام باشی.»

‘OK, I accept it,’ I said.

من گفتم «باشد، قبول می کنم.»

‘That’s better. Now – will you do something for me?’

«حالا بهتر شد. حالا – یک کاری برایم میکنی؟»

From somewhere inside me came this sudden, violent need to cry.

از جایی درونم تمنای شدید و ناگهانی گریه کردن آمد.

But I was strong. I was not going to cry. ‘Mm,’ I said again.

ولی من قوی بودم. من قرار نبود گریه کنم. دوباره گفتم «مم.»

‘Will you please hold me, Oliver?’

«می شود لطفا بغلم کنی، اليور.»

I put my hand on her arm – oh God, she was so thin – and held it.

دستم را روی بازویش گذاشتم – وای خدا، چقدر لاغر شده بود – و آن را بغل گرفتم.

‘No, Oliver,’ she said. ‘Really hold me. Put your arms round me.’

او گفت «نه، اليور. جدی جدی من را بغل کن. بازوانت را دورم بگذار.»

Very, very carefully I got onto the bed and put my arms round her.

خیلی خیلی با احتیاط داخل تخت شدم و بازوانم را دور او انداختم.

‘Thanks, Ollie.’

ممنون، اُلى.»

Those were her last words.

این ها آخرین حرف هایش بودند.

Phil Cavilleri was waiting outside. ‘Phil?’ I said softly.

فیل کاویلری بیرون منتظر بود. به نرمی گفتم «فيل؟»

He looked up and I think he already knew. I walked over and put my hand on his arm.

او سر بلند کرد و فکر می کنم قبلا می دانست. به سویش رفتم و دستم را روی بازویش گذاشتم.

‘I won’t cry,’ he said quietly. ‘I’m going to be strong for you. I promised Jenny.’ He touched my hand very gently.

آهسته گفت «من گریه نمی کنم. من به خاطر تو قوی می مانم. به جنی قول دادم.» او دستم را خیلی نرم لمس کرد.

But I had to be alone. To feel the night air. To take a walk, perhaps.

ولی باید تنها می بودم. تا هوای شب را حس کنم. تا قدمی بزنم، شاید.

Downstairs, the entrance hall of the hospital was very calm and quiet. The only noise was the sound of my footsteps on the hard floor.

طبقه پایین، سالن ورودی بیمارستان خیلی آرام و ساکت بود. تنها صدا، صدای قدم های من روی کف سفت بود.

‘Oliver.’

«الیور»

It was my father. Except for the woman at the desk, we were all alone there. I could not speak to him.

پدرم بود. غیر از زنی که پشت میز بود، من و پدرم آنجا کاملا تنها بودیم (غیر از من و پدرم کسی آنجا نبود جز آن زنِ پشتِ میز). نمی توانستم با او حرف بزنم.

I went straight towards the door. But in a moment he was out there, standing beside me.

مستقیم به سوی در رفتم. ولی در یک لحظه آن بیرون بود و کنارم ایستاده بود.

‘Oliver,’ he said. ‘Why didn’t you tell me?’

او گفت «اليور. چرا به من نگفتی؟»

It was very cold. That was good, because I wanted to feel something.

خیلی سرد بود. این خوب بود، چون می خواستم یک چیزی حس کنم.

My father continued to speak to me, while I stood still and felt the cold wind on my face.

پدرم در حینی که آنجا ایستاده بودم و باد سرد را روی صورتم حس می کردم، به صحبتش ادامه داد.

‘I heard this evening. I jumped into the car at once.’

«امروز غروب شنیدم. بلافاصله پریدم داخل ماشینم.»

I was not wearing a coat. The cold was starting to make me ache. Good. Good.

پالتو نپوشیده بودم. سوز سرما داشت کم کم دردم می آورد. چه خوب. چه خوب.

‘Oliver,’ said my father. ‘I want to help.’

پدرم گفت «اليور. می خواهم کمک کنم.»

‘Jenny’s dead,’ I told him.

به او گفتم «جنی مرده.»

‘I’m sorry,’ he said very softly.

او به نرمی گفت «متاسفم.»

I don’t know why I did it. But I repeated Jenny’s words from long ago.

نمی دانم چرا اینکار را کردم. ولی حرف جنی که مال خیلی پیشتر بود را تکرار کردم.

‘Love means you never have to say you’re sorry.’

عشق یعنی هیچ وقت مجبور نیستی بگویی معذرت می خواهی.»

Then I did something which I had never done in front of him before. My father put his arms round me, and I cried.

بعد کاری کردم که هرگز جلوی پدرم نکرده بودم. پدرم من را در آغوش گرفت و من گریه کردم.

[/restrict]

داستان های کوتاه انگلیسی

این آموزش ها ممکنه برایتان مفید باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *