روح کانترویل
اسکار وایلد
این داستان ترسناک نیست! داستان با نقل مکان خانواده ای به خانه ای روح زده آغاز می شود. روح که سال ها در آن خانه گرفتار بوده همیشه همه را می ترسانده. ولی این خانواده تازه وارد او را جدی نمی گیرند. در انتهای داستان ماجرای گرفتاری و سرگذشت روح در خانه فاش می شود.
Chapter One
فصل یک
Mr Hiram B. Otis was a rich American from New York. He had come to live and work in England, but he did not want to live in London.
آقای هیرام ب. اوتیس یک آمریکایی ثروتمند اهل نیویورک بود. او برای زندگی و کار به انگلیس آمده بود، ولی نمی خواست در لندن زندگی کند.
He did not want to live in the city. He wanted to live in the countryside outside London.
او نمی خواست داخل شهر زندگی کند. او می خواست در حومه شهر بیرون لندن زندگی کند.
Canterville Chase was a large and very_old house near London. Lord Canterville, the owner, wanted to sell it. So Mr Hiram B. Otis visited Lord Canterville.
کانترویل چیس یک خانه بزرگ و خیلی قدیمی نزدیک لندن بود. لرد کانترویل، صاحب آن، می خواست آن را بفروشد. بنابراین آقای هیرام ب. اوتیس به دیدار لرد کانترویل رفت.
‘I do not live in Canterville Chase,’ Lord Canterville said to Mr Otis. ‘I do not want to live there. The house has a ghost – The Canterville Ghost.’
لرد کانترویل به آقای اوتیس گفت «من در کانترویل چیس زندگی نمی کنم. نمی خواهم آنجا زندگی کنم. خانه یک روح دارد – روح کانترویل.»
کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند
‘I come from America,’ said Mr Otis. ‘America is a modern country. I don’t believe in ghosts. Have you seen this Canterville Ghost?’
آقای اوتیس گفت «من اهل آمریکا هستم. آمریکا کشور مدرنی است. من به روح اعتقاد ندارم. این روح کانترویل را دیده اید؟»
‘No,’ said Lord Canterville, ‘but I have heard it at night.’
لرد کانترویل گفت «نه، ولی صدای را در شب شنیده ام.»
‘I don’t believe in ghosts,’ Mr Otis said again. ‘No one has found a ghost. No one has put a ghost in a museum. And you haven’t seen this ghost either.’
آقای اوتیس دوباره گفت «من به روح اعتقاد ندارم. کسی (تا حالا) روحی نیافته است. کسی روحی را در یک موزه قرار نداده. و شما هم این روح را ندیده اید.»
‘But several members of my family have seen it,’ said Lord Canterville. My aunt saw the ghost. She was so frightened that she was ill for the rest of her life. Also, the servants have seen it so they will not stay in the house at night. Only the housekeeper, Mrs Umney, lives in Canterville Chase. Mrs Umney lives there alone.’
لرد کانترویل گفت «ولی چند عضو خانواده ام آن را دیده اند. خاله ام روح را دیده. آنقدر ترسیده بود که بقیه عمرش مریض بود. تازه، خدمتکاران هم آن را دیده اند و به همین خاطر شب در خانه نمی مانند. فقط مستخدم مان، خانم اومنی، در کانترویل چیس زندگی می کند. خانم اومنی تنها آن جا زندگی می کند.»
“I want to buy the house,’ said Mr Otis. ‘I’ll buy the ghost as well. Will you sell Canterville Chase? Will you sell the ghost?’
آقای اوتیس گفت «من می خواهم خانه را بخرم. روح را هم می خرم. کانترویل چیس را می فروشید؟ روح را می فروشید؟»
”Yes, I will,’ said Lord Canterville. ‘But, please remember, I told you about the ghost before you bought the house.’
لرد کانترویل گفت «بله، می فروشم. ولی خواهش می کنم به خاطر داشته باشید، قبل از اینکه خانه را بخرید به شما درباره روح گفتم.»
Mr Hiram B. Otis bought Canterville Chase. Then his family came to England from America. He had a wife called Lucretia, three sons and a daughter.
آقای هیرام ب. اوتیس کانترویل چیس را خرید. بعد خانواده اش از آمریکا به انگلیس آمد. او همسری به نام لوکرتیا، سه پسر و یک دختر داشت.
The eldest son, Washington, was almost twenty years old. He was good-looking and had fair hair. His two young brothers were twins.
بزرگ ترین پسر، واشنگتون، تقریبا بیست سال داشت. او خوش تیپ بود و موهای بلوند (رنگ روشن) داشت. دو برادر کوچکش دو قلو بودند.
They were twelve years old. The daughter, Virginia, was fifteen years old. She had large blue eyes and a lovely face.
آن ها دوازده سال داشتند. دختر خانواده، ویرجینیا، پانزده ساله بود. او چشمان بزرگ آبی و چهره ای نازنین داشت.
Mr Otis took his family to live at Canterville Chase. The old house was in the countryside west of London. Mr Otis and his family travelled from London by train.
آقای اوتیس خانواده اش را برای زندگی به کانترویل چیس برد. خانه قدیمی در حومه غربی لندن بود. آقای اوتیس و خانواده اش با قطار از لندن راه افتادند.
Then they rode to the house in a wagon pulled by two horses.
بعد با کالسکه ای که دو اسب آن را می کشیدند، به خانه رفتند.
Canterville Chase was big and old. Trees grew all around the house. The Otis family wanted to stop and look at the outside of the house, but the sky darkened.
کانترویل چیس بزرگ و قدیمی بود. تمام اطراف خانه درخت روییده بود. خانواده اوتیس می خواستند توقف کنند و بیرون خانه را نگاه کنند، ولی آسمان تیره شد.
A thunderstorm was coming. Rain started to fall, so the family went inside the house quickly.
طوفانی داشت نزدیک می شد. باران شروع به باریدن کرد، به همین خاطر خانواده به سرعت داخل خانه شدند.
Mrs Umney, the housekeeper, was waiting for them by the front door. She was an old woman and wore a black dress and white apron. She lived at Canterville Chase and looked after the house.
خانم اومنی، مستخدم خانه، دم در جلویی منتظر آن ها بود. او زنی مسن بود و لباس تیره و پیش بندی سفید پوشیده بود. او در کانترویل چیس زندگی و از آن مواظبت می کرد.
‘Welcome to Canterville Chase,’ said Mrs Umney. ‘Would you like some tea?’
خانم اومنی گفت «به کانترویل چیس خوش آمدید. چایی دوست دارید؟»
‘Yes, please,’ said Mrs Otis.
خانم اوتیس گفت «بله، خواهش می کنم.»
The Otis family followed Mrs Umney into the library. There was a big table in the centre of the room and many chairs. Mrs Umney put teacups on the table, then she brought a pot of tea.
خانواده اوتیس به دنبال خانم اومنی وارد کتابخانه شدند. وسط اتاق یک میز بزرگ و تعداد زیادی صندلی بود. خانم اومنی فنجان های چای را روی میز گذاشت، بعد یک قوری چای آورد.
The Otises sat in the library and drank their tea. They looked out of a large window at the rain.
اوتیس ها در کتابخانه نشستند و چاییشان را نوشیدند. آن ها از یک پنجره بزرگ به بیرون به باران نگاه می کردند.
The rain was falling heavily and the sky was black. They heard thunder and they saw lightning.
باران به شدت می بارید و آسمان سیاه بود. آن ها صدای رعد را می شنیدند و برق آن را می دیدند.
Mrs Otis looked around the room. There were many books on bookshelves. There were paintings on the walls. There was also a red stain on the floor. The red stain was by the fireplace.
خانم اوتیس به اطراف اتاق نگاه کرد. روی قفسه ها کتاب های زیادی بود. روی دیوار چند تا نقاشی بود. یک لکه قرمز هم کف اتاق بود. لکه قرمز کنار آتش دان بود.
‘What is this red stain?’ Mrs Otis asked Mrs Umney.
خانم اوتیس از خانم اومنی پرسید «این لکه قرمز چیست؟»
‘It is blood,’ answered the old housekeeper in a quiet voice.
مستخدم پیر با صدایی آرام گفت «خون است.»
‘I don’t want a blood-stain in my library,’ said Mrs Otis. ‘Please remove the stain. Please clean the floor immediately.’
خانم اوتیس گفت «نمی خواهم توی کتابخانه ام یک لکه خون باشد. لطفا این لکه را از بین ببرید. لطفا بلافاصله کف اتاق را تمیز کنید.»
The old woman smiled. “It is the blood of Lady Eleanore de Canterville. She was murdered by her husband, Sir Simon de Canterville, in 1575. The blood-stain has been here for over three hundred years. It cannot be removed.’
پیرزن لبخندی زد «این خون بانو النور دی کانترویل است. او توسط شوهرش، سر سیمون دی کانترویل، در سال ۱۵۷۵ به قتل رسید. لکه خون بیش از سیصد سال اینجا بوده. آن را نمی شود پاک کرد.»
‘Nonsense,’ said Washington Otis. ‘I have some Pinkerton’s Stain Remover from America. It can remove any stain. Watch.’
واشنگتون اتیس گفت «مزخرف. من کمی لکه بر پینکرتون از آمریکا دارم. آن همه چیز را پاک می کند. تماشا کن.»
Washington Otis took the stain remover from a bag. Pinkerton’s Stain Remover looked like a small black stick. He rubbed the stick on the blood-stain. A minute later the floor was clean. The stick had removed the stain quickly and easily.
واشنگتون اوتیس لکه بر را از کیفی بیرون آورد. لکه بر پینکرتون مثل یک تکه چوب کوچک سیاه بود. او چوب را روی لکه خون مالید. یک دقیقه بعد کف اتاق تمیز بود. تکه چوب لکه را سریع و راحت از بین برد.
Mrs Umney looked at the floor. She was frightened. No one had removed the blood-stain for three hundred years. Mrs Umney was very frightened.
خانم اومنی به کف اتاق نگاه کرد. او ترسیده بود. برای سیصد سال کسی لکه را پاک نکرده بود. خانم اومنی خیلی ترسیده بود.
‘Pinkerton’s can remove anything,” said Washington Otis. ‘The blood-stain has gone.’
واشنگتون اوتیس گفت «پینکرتون هر چیزی را می تواند پاک کند. لکه خون ناپدید شد.» ‘
Lightning flashed and lit the library. Thunder crashed over the house. Mrs Umney fainted.
آذرخش برق زد و کتابخانه را روشن کرد. رعد بالای خانه غرید. خانم اومنی از حال رفت.
Mr and Mrs Otis ran across the library. They helped the old housekeeper who lay on the floor. Mrs Umney’s eyes were closed and her face was pale.
آقا و خانم اوتیس به آن طرف کتابخانه دوید. آن ها به پیرزن مستخدم که روی زمین افتاده بود کمک کردند. چشمان خانم اومنی بسته بود و صورتش رنگ پریده.
‘Mrs Umney! Mrs Umney!’ cried Mrs Otis. ‘Can you speak?’
فریاد زد «خانم اومنی! خانم اومنی! خانم اوتیس می توانید صحبت کنید؟»
Mrs Umney opened her eyes. Trouble will come to this house,’ she said. ‘I have seen the ghost. The ghost will come to you.’
خانم اومنی چشمانش را گشود. او گفت «دردسر به سراغ این خانه خواهد آمد. من روح را دیده ام. روح سراغ شما می آید.»
All the Otises helped Mrs Umney to stand up. ‘The ghost will come,’ she said again. ‘You must not remove the blood-stain. You must not clean the library floor. The ghost will be angry.’
تمام اوتیس ها به خانم اومنی کمک کردند بایستد. او دوباره گفت «روح خواهد آمد. شما نباید لکه خون را پاک کنید. شما نباید کف کتابخانه را تمیز کنید. روح خشمگین می شود.»
Then Mrs Umney went upstairs to her room.
خانم اومنی به اتاقش در طبقه بالا رفت.
‘Let’s look for the ghost,’ said the Otis_boys. ‘Let’s look round the house.’
پسران اوتیس گفتند «بیایید دنبال روح بگردیم. بیایید دور و بر خانه را بگردیم.» ‘
The Otises looked round the house together. But they did not see the Canterville Ghost.
اوتیس ها با هم دور و بر خانه را گشتند. ولی آن ها روح کانترویل را ندیدند.
این داستان فصل های دیگر دارد برای خواندن ادامه فصل ها نیاز هست اشتراک سایت را تهیه کنید.