داستان های کوتاه انگلیسی

داستان انگلیسی بعد از بیست سال

بعد از بیست سال

اُ هِنری

After Twenty Years

بعد از بیست سال

The cop moved along the street, looking strong and important. This was the way he always moved.

پلیس در امتداد خیابان قدم می زد، انگار آدم قوی و مهمی باشد. او همیشه اینطور قدم می زد (این نحوه ی قدم زدنِ همیشگی او بود).

He was not thinking of how he looked. There were few people on the street to see him.

او به اینکه چه شکلی به نظر می رسد فکر نمی کرد. آدم های کمی در خیابان بودند که او را ببینند.

It was only about ten at night, but it was cold. And there was a wind with a little rain in it.

تازه ساعت ده شب بود، ولی هوا سرد شده بود. و بادی با باران سبکی به همراهش می وزید.

He stopped at doors as he walked along, trying each door to be sure that it was closed for the night.

(مرد پلیس) قدم که می زد دم درها می ایستاد، درها را چک می کرد تا مطمئن شود برای شب قفل شده باشد.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

Now and then he turned and looked ? up and down the street. He was a fine-looking cop, watchful, guarding the peace.

هر از چند گاهی می چرخید و بالا و پایین خیابان را نگاه می کرد. پلیس خوش پوشی بود، سراپاگوش و حافظ آرامش.

People in this part of the city went home early. Now and then you might see the lights of a shop or of a small restaurant.

مردم این بخش شهر زود به خانه می رفتند. هر از چند گاهی آدم ممکن بود نور یک مغازه یا یک رستوران کوچک را ببیند.

But most of the doors belonged to business places that had been closed hours ago.

ولی بیشتر درها مال مکان های تجاری بود که ساعت ها قبل بسته شده بود.

Then the cop suddenly slowed his walk. Near the door of a darkened shop a man was standing. As the cop walked toward him, the man spoke quickly.

بعد یک دفعه مرد پلیس سرعتش را کم کرد. نزدیک در یک مغازه تاریک مردی ایستاده بود. در حالی که پلیس به سوی او قدم می زد، مرد سریع شروع به صحبت کرد.

“It’s all right, officer,” he said. “I’m waiting for a friend. Twenty years ago we agreed to meet here tonight. It sounds strange to you, doesn’t it? I’ll explain if you want to be sure that everything’s all right. About twenty years ago there was a restaurant where this shop stands. ‘Big Joe’ Brady’s restaurant.”

او گفت «چیزی نیست، جناب سروان. من منتظر یکی از دوستانم هستم. بیست سال قبل ما قرار گذاشتیم امشب اینجا با هم دیدار کنیم. برایت عجیب به نظر می رسد، نه؟ اگر می خواهی مطمئن شوی همه چیز مرتب است برایت توضیح می دهم. تقریبا بیست سال قبل اینجا که الان فروشگاه است، یک رستوران بود. رستوران بیک جو برادی.»

“It was here until five years ago,” said the cop.

پلیس گفت «رستوران تا همین پنج سال قبل اینجا بود.»

The man near the door had a colorless square face with bright eyes, and a little white mark near his right eye. He had a large jewel in his necktie.

مردِ نزدیکِ در، صورتی بی رنگ و چهار گوش با چشمان روشن و علامتی نزدیک چشم راستش داشت. در کراواتش جواهر درشتی داشت.

“Twenty years ago tonight,” said the man, “I had dinner here with Jimmy Wells. He was my best friend and the best fellow in the world.”

مرد گفت «بیست سال قبل امشب، من اینجا با جیمی ولز شام خوردم. او بهترین دوستم و بهترین آدم دنیا بود.»

“He and I grew up together here in New York, like two brothers. I was eighteen and Jimmy was twenty.”

«من و او با هم، مثل دو برادر، در نیویورک بزرگ شدیم. من هجده و جیمی بیست سال داشت.»

“The next morning I was to start for the West. I was going to find a job and make a great success.”

«صبح روز بعد قرار بود رهسپار غرب شوم. قرار بود کاری پیدا کنم و آدم موفقی شوم (موفقیت بزرگی کسب کنم).»

“You couldn’t have pulled Jimmy out of New York. He thought it was the only place on earth.”

«جیمی را نمی شد از نیویورک بیرون کشید. او فکر می کرد آن جا تنها جای دنیاست.»

“We agreed that night that we would meet here again in twenty years. We thought that in twenty years we would know what kind of men we were, and what future waited for us.”

«آن شب توافق کردیم که بیست سال بعد دوباره اینجا با هم دیدار کنیم. فکر می کردیم بعد از بیست سال می دانیم چه جور آدم هایی هستیم، و چه آینده ای در انتظار ما است.»

“It sounds interesting,” said the cop. “A long time between meetings, it seems to me. Have you heard from your friend since you went West?”

پلیس گفت «به نظر جالب می آید. زمانی طولانی بین دیدارها، به نظرم. از وقتی به غرب رفتی خبری از دوستت شنیده ای؟»

“Yes, for a time we did write to each other,” said the man.

مرد گفت «بله، برای یک مدتی به هم نامه می نوشتیم.»

“But after a year or two, we stopped. The West is big. I moved around everywhere, and I moved quickly. But I know that Jimmy will meet me here if he can.”

«ولی بعد از یکی دو سال، دست کشیدیم. غرب بزرگ است. به همه جا نقل مکان کردم، و زود به زود خانه عوض می کردم. ولی می دانم جیمی، اگر بتواند، اینجا با من ملاقات می کند.»

“He was as true as any man in the world. He’ll never forget. I came a thousand miles to stand here tonight. But I’ll be glad about that, if my old friend comes too.”

او به اندازه ی هر آدم دیگری در دنیا صادق و درست کار است. او هرگز فراموش نمی کند. هزار مایل آمدم تا امشب اینجا باشم. ولی اگر دوست قدیمی ام هم بیاید، از اینکه این همه راه آمده ام خوشحال خواهم بود.»

The man waiting took out a fine watch, covered with small jewels.

مردِ منتظر ساعت نفیسی بیرون آورد که پوشیده از جواهرات کوچک بود.

“Three minutes before ten,” he said. “It was ten that night when we said goodbye here at the restaurant door.”

او گفت «سه دقیقه به ده. آن شب ساعت ده بود که اینجا دم در رستوران خداحافظی کردیم.»

“You were successful in the West, weren’t you?” asked the cop.

پلیس پرسید «شما در غرب موفق بودید، نه؟»

“I surely was! I hope Jimmy has done half as well. He was a slow mover. I’ve had to fight for my success. In New York a man doesn’t change much. In the West you learn how to fight for what you get.”

پیشنهاد ما:  داستان کوتاه انگلیسی: انگشتر جدید

«البته که بودم! امیدوارم جیمی نصف من موفق بوده باشد. او کند بود (پیشرفت اش کند بود). من مجبور بودم برای موفقیتم بجنگم. آدم در نیویورک زیاد عوض نمی شود. در غرب آدم یاد می گیرد چطور برای چیزی که به دست می آورد بجنگد.»

The cop took a step or two. “I’ll go on my way,” he said. “I hope your friend comes all right. If he isn’t here at ten, are you going to leave?”

پلیس یکی دو قدم برداشت. او گفت «من به راهم ادامه می دهم. امیدوارم دوستتان حتما بیاید. اگر ساعت ده اینجا نباشد، اینجا را ترک می کنید؟»

“I am not!” said the other. “I’ll wait half an hour, at least. If Jimmy is alive on earth, he’ll be here by that time. Good night, officer.”

دیگری گفت «نه! دست کم نیم ساعت صبر می کنم. اگر جیمی زنده باشد، تا آن موقع اینجا خواهد بود. شب به خیر، سروان.»

“Good night,” said the cop, and walked away, trying doors as he went.

پلیس گفت «شب به خیر.» و قدم زنان دور شد و در حالی که می رفت قفل درها را بررسی می کرد.

There was now a cold rain falling and the wind was stronger.

حالا باران سردی داشت می بارید و باد شدیدتر شده بود.

The few people walking along that street were hurrying, trying to keep Warm.

آدم های کمی که داشتند در خیابان قدم می زدند داشتند عجله می کردند و تلاش داشتند خودشان را گرم نگه دارند.

At the door of the shop stood the man who had come a thousand miles to meet a friend. Such a meeting could not be certain. But he waited.

دم در یک فروشگاه مردی ایستاده بود که هزار مایل آمده بود تا با دوستش دیدار کند. چنین دیداری قطعی نبود. ولی او منتظر ماند.

About twenty minutes he waited, and then a tall man in a long coat came hurrying across the street. He went directly to the waiting man.

تقریبا بیست دقیقه منتظر ماند، و بعد مرد بلند قدی با پالتوی بلند با عجله عرض خیابان را پیمود (و اینطرف آمد). او مستقیم به سوی مرد منتظر رفت.

‘Is that you, Bob?” he asked, doubtfully.

او با تردید پرسید «تویی، باب؟»

“Is that you, Jimmy Wells?” cried the man at the door.

مرد دم در فریاد زد «تویی، جیمی ولز؟ »

The new man took the other man’s hands in his. “It’s Bob! It surely is. I was certain I would find you here if you were still alive. Twenty years is a long time. The old restaurant is gone, Bob. I wish it were here, so that we could have another dinner in it. Has the West been good to you?”

مرد تازه رسیده دستان مرد دیگر را در دستانش گرفت «باب است! خود باب است! مطمئن بودم اگر زنده باشی اینجا پیدایت می کنم. بیست سال زمان زیادی است. رستوران قدیمی رفته، باب. ای کاش اینجا بود، تا بتوانیم در آن شام بخوریم. غرب برایت خوب بوده؟»

“It gave me everything I asked for. You’ve changed, Jimmy. I never thought you were so tall.”

«هر چه خواستم به من داد. عوض شده ای، جیمی. هرگز فکر نمی کردم اینقدر بلند قد باشی.»

“Oh, I grew a little after I was twenty.”

«اوه، بعد از بیست سالگی کمی بلندتر شدم.»

“Are you doing well in New York, Jimmy?”

در نیویورک کارهایت خوب پیش می رود، جیمی؟»

“Well enough. I work for the city. Come on, Bob, We’ll go to a place I know, and have a good long talk about old times.”

«به اندازه کافی خوب است. برای شهر کار می کنم (خدمات شهری مانند شهرداری را انجام می دهم). بيا، باب، به جایی که می شناسم برویم، و یک گفتگوی خوب بلند درباره زمان قدیم داشته باشیم.»

The two men started along the street, arm in arm. The man from the West was beginning to tell the story of his life. The other, with his coat up to his ears, listened with interest.

دو مرد، بازو در بازو، در طول خیابان به راه افتادند. مرد اهل غرب داشت شروع به گفتن داستان زندگی اش می کرد. دیگری، که پالتویش را تا گوشش بالا داده بود، با علاقه گوش می داد.

At the corner stood a shop bright with electric lights. When they came near, each turned to look at the other’s face.

گوشه خیابان فروشگاهی ایستاده بود که با لامپ های برقی روشن بود. وقتی نزدیک تر شدند، هر کدام چرخید تا به صورت دیگری نگاه کند.

The man from the West stopped suddenly and pulled his arm away. “You’re not Jimmy Wells,” he said. “Twenty years is a long time, but not long enough to change the shape of a man’s nose.”

مرد اهل غرب یکدفعه ایستاد و بازویش را (از بازوی دیگری) بیرون کشید. او گفت «تو جیمی ولز نیستی. بیست سال زمان زیادی است، ولی آنقدر زیاد نیست که شکل دماغ آدم را عوض کند.»

“It sometimes changes a good man into a bad one,” said the tall man. “You’ve been under arrest for ten minutes, Bob. Chicago cops thought you might be coming to New York. They told us to watch for you. Are you coming with me quietly? That’s wise. But first here is something I was asked to give you. You may read it here at the window. It’s from a cop named Wells.”

مرد قد بلند گفت « (بیست سال) گاهی یک آدم خوب را به یک آدم بد تبدیل می کند. باب، تو ده دقیقه است بازداشت هستی. پلیس های شیکاگو فکر می کردند تو ممکن است به نیویورک بیایی. آن ها به ما گفتند بپاییم ات. بدون بحث با من می آیی؟ این عاقلانه است. ولی اول، از من خواسته شد این را به تو بدهم. می توانی اینجا پشت پنجره آن را بخوانی. از طرف پلیسی به نام ولز است.»

The man from the West opened the little piece of paper. His hand began to shake a little as he read.

مرد اهل غرب تکه کاغذ کوچکی را باز کرد. در حالی که آن را می خواند دستش کمی شروع به لرزش کرد.

“Bob, I was at the place on time. I saw the face of the man wanted by Chicago cops. I didn’t want to arrest you myself. So I went and got another cop and sent him to do the job. JIMMY.”

«باب، من سر وقت آنجا بودم. من چهره مردی را دیدم که پلیس شیکاگو دنبالش بود. نمی خواستم خودم دستگیرت کنم. بنابراین رفتم و یک پلیس دیگر را پیدا کردم و فرستادم تا کار را انجام دهد. (از طرفِ) جیمی.»

داستان های کوتاه انگلیسی

این آموزش ها ممکنه برایتان مفید باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *