داستان های کوتاه انگلیسی

داستان انگلیسی گیسو کمند

گیسو کمند

والت دیزنی

داستان گیسو کمند از نوشته های برادران گریم که توسط والت دیزنی به فیلم تبدیل شده داستان دختری با موهای جادویی است که از پدر و مادرش دزدیده و توسط جادوگری در قلعه ای محبوس شده.

Once there lived a king and queen. They were very happy together. When the Queen was expecting a baby, she fell ill.

روزی روزگاری پادشاه و ملکه ای زندگی می کردند. آن ها خیلی با هم خوشبخت بودند. هنگامی که ملکه باردار بود، مریض شد.

The King’s men searched far and wide until they found a magical golden flower. The Queen was cured. Soon a golden-haired daughter was born.

سربازان پادشاه تا فاصله ای دور و عریض را گشتند تا گل جادویی زرینی یافتند. ملکه بهبود یافت. به زودی دختری موطلایی به دنیا آمد.

Everyone celebrated, except an old woman named Mother Gothel.

همه جشن گرفتند، به جز پیرزنی به نام مادر گاتل.

She had used the Golden Flower for hundreds of years to keep from aging. She was furious that it was gone.

صدها سال او از آن گل زرین استفاده کرده بود تا جلوی پیر شدن خودش را بگیرد. او از اینکه گل (از دست) رفته بود خشمگین بود.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

So she went to the castle. Realizing the child’s golden hair had the same magic as the flower, she kidnapped her.

بنابراین او به قلعه رفت. او که می دانست موهای طلایی کودک همان جادوی گل را دارد، کودک را دزدید.

The girl was called Rapunzel. Mother Gothel raised her in a tower. She_kept her hidden for nearly eighteen years.

دختر راپانزل نام نهاده شد. مادر گاتل او را در برجی بزرگ کرد. او راپانزل را تقریبا برای هجده سال پنهان نگه داشت.

“You must stay here, where you’re safe.” She said it was dangerous outside, but she actually wanted Rapunzel’s magic hair for herself.

«تو باید اینجا، که در امان هستی، بمانی.» او می گفت بیرون خطرناک است، ولی در واقع او موهای جادویی راپانزل را برای خودش می خواست.

Rapunzel’s hair grew so long that mother Gothel used it to come and go from the tower.

موهای راپانزل آنقدر بلند شد که مادر گاتل از آن برای آمدن به و رفتن از قلعه استفاده می کرد.

“Rapunzel! Let down your hair!”

«راپانزل، موهایت را بده پایین!»

Although Rapunzel never left the tower, she kept busy.

هر چند راپانزل هرگز برج را ترک نمی کرد، با این حال خودش را مشغول نگه می داشت.

She painted, played music, and learned how to do lots of other things, such as knit and cook.

او نقاشی می کرد، موسیقی می نواخت و یاد می گرفت چطور خیلی کارهای دیگر، مانند بافندگی و آشپزی، بکند.

Rapunzel even had a pet chameleon named Pascal who kept her company. Still, she longed for one thing.

راپانزل حتی یک آفتاب پرست خانگی به نام پاسکال داشت که همدم او بود. با این حال هنوز حسرت و آرزوی یک چیز را داشت.

Each year on Rapunzel’s birthday, floating lights filled the sky.

هر سال روز تولد راپانزل، چراغ هایی شناور آسمان را پر می کردند.

Rapunzel desperately wanted to see them. She didn’t know they were lanterns released by the King and Queen, who hoped their daughter would someday return.

راپانزل خیلی می خواست آن ها را ببیند. او نمی دانست آن ها فانوس هایی بودند که توسط شاه و ملکه در آسمان رها شده بودند، که امیدوار بودند دخترشان روزی باز گردد.

Rapunzel felt the lanterns were somehow meant for her. She even painted them on a tower wall.

راپانزل احساس می کرد هدف آن فانوس ها به نحوی خود او باشد. او حتی آن ها را روی دیوار قلعه نقاشی کرده بود.

Rapunzel begged Mother Gothel to see the lights for her eighteenth

birthday. “I need to see them – in person. I have to know what they are.”

راپانزل به مادر گاتل التماس کرد تا برای تولد هجده سالگی اش آن چراغ ها را ببیند. «باید آن ها را – شخصا و حضورا – ببینم. باید بدانم آن ها چه هستند.»

Mother Gothel refused. “Don’t ever ask to leave this tower again.”

مادر گاتل مخالفت می کرد. «هرگز دوباره درخواست نکن این قلعه را ترک کنی.»

Soon Mother Gothel went out into the forest.

به زودی مادر گاتل بیرون به داخل جنگل رفت.

Meanwhile, a thief named Flynn Rider was nearby. The royal guards were chasing him, since he had a stolen crown in his bag.

در همین حین، دزدی به نام فلین رایدر همین نزدیکی ها بود. نگهبان های سلطنتی داشتند او را دنبال می کردند، چون او تاجی دزدی در کیفش داشت.

The captain led the chase.

فرمانده تعقیب و گریز را هدایت می کرد.

The captain’s horse, Maximus, nearly caught Flynn, but the thief escaped.

اسب فرمانده، ماکسیموس، نزدیک بود فلین را بگیرد، ولی دزد گریخت.

Flynn discovered Rapunzel’s secret tower. He climbed up the outside, thinking he’d found the perfect place to hide.

فلين قلعه ی مخفی راپانزل را کشف کرد. او که فکر می کرد جایی عالی برای پنهان شدن یافته، از قسمت بیرونِ برج بالا رفت.

Instead, Rapunzel knocked out Flynn with a frying pan. She tied him up and took the crown.

در عوض، راپانزل با ماهیتابه فلین را نقش زمین کرد (بیهوش کرد). او دست و پای فلین را بست و تاج را برداشت.

“You will act as my guide, take me to these lanterns, and return me home safely.”

«تو به عنوان راهنمای من کار می کنی، من را پیش آن فانوس ها ببر و من را صحیح و سالم به خانه برگردان.»

“Unfortunately, the kingdom and I aren’t simpatico at the moment.” But Flynn had no choice. “Fine, I’ll take you to see the lanterns.”

«متاسفانه، من و قلمرو پادشاه در حال حاضر با هم نمی سازیم.» ولی فلین چاره ای نداشت. «خیلی خوب، می برمت فانوس ها را ببینی.» ‘

Flynn climbed down the tower, and Rapunzel used her hair to leave.

فلين قلعه را پایین آمد، و راپانزل از موهایش برای ترک کردن آنجا استفاده کرد.

For the first time, her feet touched the grass. “I can’t believe I did this!” She felt as if her life was finally beginning. “This is so fun!”

برای اولین بار، پاهایش علف را لمس کرد. «باورم نمی شود این کار را کرده ام!» او جوری حس می کرد انگار زندگی بالاخره آغاز شده بود «این خیلی باحال است!»

Flynn took Rapunzel to a pub, hoping to frighten her. “If you can’t handle this place, maybe you should be back in your tower.”

فلین راپانزل را به این امید که او را بترساند، به میخانه ای برد. «اگر نتوانی اینجا را تحمل کنی، شاید باید برگردی به قلعه ات.» ‘

Instead, Rapunzel told a crowd of tough guys about the floating lights. “Because I’ve been dreaming about them my entire life!”

برعکس، راپانزل برای جمعی از مردهای خشن از فانوس های شناور تعریف کرد. «چون تمام عمرم خواب آن ها را دیده ام!»

The men liked her. They shared their dreams, too.

مردها از او خوششان آمد. آن ها هم رویاهایشان را تعریف کردند (به اشتراک گذاشتند).

Soon, Mother Gothel returned to the tower. “Rapunzel! Let down your hair.”

به زودی مادر گاتل به برج برگشت. «راپانزل! موهایت را بینداز پایین.»

Rapunzel didn’t answer, so Mother Gothel went up the tower’s hidden staircase.

راپانزل جواب نداد بنابراین مادر گاتل از پلکان مخفی برج بالا رفت.

She found the stolen crown and a WANTED poster of Flynn. Mother Gothel set off to bring back Rapunzel.

او تاج دزدیده شده و پوستر «تحت تعقیب» فلین را یافت (پوستری که روی آن نوشته بودند فیلن تحت تعقیب است). مادر گاتل رهسپار شد تا راپانزل را باز گرداند.

Meanwhile, palace guards and Maximus suddenly arrived at the pub. They were looking for Flynn.

در همین حین، نگهبان های قصر و ماکسیموس یک دفعه به میخانه رسیدند. آن ها در جستجوی فلین بودند.

The men at the pub wanted Rapunzel to see the lights, so one of them showed her and Flynn a secret tunnel.

مردهای داخل میخانه می خواستند راپانزل فانوس ها را ببیند، بنابراین یکی از آن ها دالانی مخفی را به او و فلین نشان داد.

The guards chased Rapunzel and Flynn.

پیشنهاد ما:  داستان انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز

نگهبان ها راپانزل و فلین را دنبال کردند.

Rapunzel used her hair to help them escape, but the two became trapped in a cave. Water rushed in.

راپانزل از موهایش استفاده کرد تا کمکشان کند فرار کنند، ولی آن دو در غاری گیر افتادند. آب داخل هجوم آورد.

Then Rapunzel admitted something. “I have magic hair that glows when I sing.” She sang and her hair lit up the Water.

راپانزل به چیزی اعتراف کرد. «من موهای جادویی دارم که وقتی آواز می خوانم می درخشد.» او آواز خواند و موهایش آب ها را روشن کرد.

They dove down and swam toward an opening.

آن ها به زیر آب شیرجه رفتند و به سوی یک شکاف شنا کردند.

They escaped at the last minute. “We made it. We’re alive!”

آن ها در آخرین لحظه گریختند. «موفق شدیم. ما زنده ایم!»

Rapunzel noticed that Flynn’s hand was cut. She wrapped it in her magic hair and sang.

[restrict subscription=1]

راپانزل متوجه شد که دست فلين زخم شده. او آن را لای موهای جادویی اش پیچید و آواز خواند.

Flynn could not believe it. Her hair had healed his hand. “How long has it been doing that exactly?”

فلین نمی توانست باور کند. موهای او دستش را خوب کرد. «چند وقت است این موها این کار را می کرده اند (از کِی این موها این کارها را می کرده)؟»

Rapunzel was different from anyone he’d ever met.

راپانزل از هر کسی که او هرگز ملاقات کرده بود متفاوت بود.

Meanwhile, Mother Gothel had tracked down Flynn and Rapunzel.

در همین حین، مادر گاتل رد فلین و راپانزل را پیدا کرده بود.

She met the Stabbington brothers, two criminals who were after Flynn and the crown.

او برادران استبینگتون، دو جنایتکاری که دنبال فلین و تاج بودند، را ملاقات کرد.

Later, Flynn went to get firewood, and Mother Gothel appeared.

بعدا، فلین رفت تا هیزم بیاورد و سر و کله مادر گاتل پیدا شد.

She had followed Rapunzel. “We’re going home, Rapunzel. Now.”

او راپانزل را تعقیب کرده بود. «ما به خانه می رویم، راپانزل. همین حالا .»

Rapunzel wouldn’t leave. “I met someone. He likes me.”

راپانزل آنجا را ترک نمی کرد. «من کسی را ملاقات کرده ام. او از من خوشش می آید.»

Mother Gothel dared Rapunzel to give Flynn the crown, sure that he would leave Rapunzel as soon as he had it.

مادر گاتل، با اطمینان از اینکه فلین به محض داشتن تاج، راپانزل را ترک می کند، راپانزل را تشویق کرد تا تاج را به فلین بدهد.

The next morning was Rapunzel’s birthday. Then Maximus showed up.

صبح روز بعد تولد راپانزل بود. بعد سر و کله ماکسیموس پیدا شد.

Rapunzel convinced the horse not to take Flynn away. “Today is kind of the biggest day of my life. I need you not to get him arrested.”

راپانزل اسب را قانع کرد تا فلین را با خود نبرد. «امروز یک جورایی بزرگترین روز زندگی من است. نیاز دارم او را دستگیر نکنی.»

Soon they arrived in the city. The kingdom was celebrating the memory of their lost princess. Her birthday was the same as Rapunzel’s.

کمی بعد آن ها به شهر رسیدند. سرزمین پادشاه یاد و خاطره ی شاهزاده خانم گم شده شان را جشن گرفته بودند. تولد او همان روز تولد راپانزل بود.

Rapunzel saw a painting of the royal family. She felt as if she belonged there in the kingdom.

راپانزل یک نقاشی از خانواده سلطنتی دید. حس کرد انگار او متعلق به قلمرو پادشاهی است.

When the townsfolk began to dance, Rapunzel and Flynn clasped hands and joined in. It was a magical day. Rapunzel was very happy.

وقتی مردم شهر شروع به رقص کردند، راپانزل و فلین دست در دست هم انداخته و قاطی رقص شدند. روزی جادویی بود. راپانزل خیلی شاد بود.

That evening, Flynn rowed Rapunzel into the harbor. “Well, best day of your life, I figure you should have a decent seat.”

آن شب، فلین با پارو زدن راپانزل را به داخل اسکله برد. «خوب، بهترین روز عمرت، فکر می کنم باید جای نشستن خوبی داشته باشی.»

Rapunzel knew Flynn wouldn’t leave her. She handed him the crown. “I should have given it to you before, but I was just scared.”

راپانزل می دانست فلین او را ترک نخواهد کرد. او تاج را به فلين داد. «این را باید قبل تر به تو می دادم، ولی ترسیده بودم.»

Flynn saw the Stabbington brothers onshore. “There’s just something I have to take care of.”

فلین برادرن استبینگتون را در ساحل دید. «یک کاری است که من باید ترتیب اش را بدهم.»

He gave the crown to the brothers, thinking they’d go away. Rapunzel was more important.

او تاج را به برادرها داد، با این فکر که آن ها از آنجا می روند. راپانزل مهم تر بود.

But the crown was not what they were after.

ولی تاج چیزی نبود که دو برادر دنبالش بودند.

The brothers tied up Flynn and sent him off in a boat. Then they told Rapunzel that Flynn had left with the crown.

دو برادر دست و پای فلین را بستند و او را داخل قایقی گذاشته و به آب انداختند. بعد به راپانزل گفتند که فلين با تاج آنجا را ترک کرده.

“What? No, he wouldn’t!” Rapunzel was shocked.

راپانزل شوکه شده بود «چی؟ نه، او این کار را نمی کند!»

The brothers tried to get Rapunzel, but she ran into the forest. When she heard a scuffle, she returned.

برادرها سعی کردند راپانزل را بگیرند، ولی او به داخل جنگل دوید. وقتی او سر و صدای دعوایی را شنید بازگشت.

Mother Gothel was standing over the brothers. She had knocked them Out.

مادر گاتل بالای سر برادرها ایستاده بود. او آن ها را نقش زمین کرده بود.

This was part of her cruel plan to get Rapunzel to return to the tower.

این بخشی از نقشه ی بی رحمانه او برای این بود که کاری کند راپانزل به برج باز گردد.

“You were right, Mother. You were right about everything.”

«حق با تو بود، مادر. تو درباره ی همه چیز درست می گفتی.»

Back at the tower, Rapunzel kept thinking about the lanterns on her birthday and the portrait of the royal family.

بعد از بازگشت به قلعه، راپانزل همینطور به فانوس های روز تولدش و تصویر خانواده سلطنتی فکر می کرد.

She looked at her paintings on the tower walls. Finally, it all started to make sense. “I am the lost princess.”

او به نقاشی های روی دیوار قلعه نگاه کرد. سرانجام، همه چیز شروع به منطقی به نظر رسیدن کرد (همه چیز با هم جور در آمد). «من آن شاهزاده گم شده ام.»

Rapunzel realized that Mother Gothel had kept her prisoner. “And I will never let you use my hair again!”

راپانزل فهمید که مادر گاتل او را زندانی خودش نگه داشته بود. «و هرگز نخواهم گذاشت دوباره از موهایم استفاده کنی!»

Then Flynn arrived. Mother Gothel hurt him badly. But Flynn wouldn’t let Rapunzel heal him. Instead he cut her magical hair so she would be free.

بعد فلین از راه رسید. مادر گاتل او را به شدت زخمی کرد. ولی فلین اجازه نمی داد راپانزل او را مداوا کند. در عوض او موهای جادویی راپانزل را کوتاه کرد تا او آزاد شود.

Mother Gothel was destroyed.

مادر گاتل نابود شد.

“You were my new dream.” Flynn closed his eyes. He was gone.

«تو رویای تازه من بودی.» فلین چشمانش را بست. او از دست رفته بود.

Rapunzel wept, and a tear fell on Flynn. He was saved! There was magic in Rapunzel’s tears, too.

راپانزل گریست، و قطره اشکی روی فلین افتاد. فلين نجات یافت! در اشک های راپانزل هم جادو وجود داشت.

Now that she was free, Rapunzel returned to the kingdom with Flynn, Maximus, and Pascal.

حالا که او آزاد بود، با فلین، ماکسیموس و پاسکال به قلمرو برگشت.

The King and Queen were overjoyed to see their daughter.

شاه و ملکه از دیدن دخترشان سر از پا نمی شناختند.

Although Rapunzel’s hair was no longer magical, she was happier from that day on than she could ever have dreamed.

هر چند موهای راپانزل دیگر جادویی نبود، با این حال از آن روز به بعد از آنچه هرگز خوابش را می دید هم شادتر بود.

[/restrict]

داستان های کوتاه انگلیسی

این آموزش ها ممکنه برایتان مفید باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *