داستان های کوتاه انگلیسی

داستان های خیلی کوتاه زبان انگلیسی

در این بخش برای تقویت خواندن و لغات کلمات زبان انگلیسی داستان های خیلی کوتاهی وجود دارد که هر کدام از آن ها برای سطح متوسط در انگلیسی مناسب است و نکاتی در آن ها وجود دارد. اگر در آموزش زبان انگلیسی می خواهید داستان های دیگر بخوانید حتما از بخش داستان های انگلیسی دیدن نمایید.

[su_spoiler title=”هم خواب های غریبه!!” open=”no” style=”fancy” icon=”folder-1″]
[jwp-video n=”1″]
فارسی:

گوینده: اواخر غروب. ویلیام شیکسپیر در حال ملاقات دوست بازیگرش رابرت هارلی است.

رابرت: ویل! یک لحظه… من باید اون گربه رو نجات بدم.

دوست داره با مرغ ها بخوابه، بعد لونه مرغ ها پشت در میمونه… بیا پیشی…

ویلیام: اون گربه با مرغ ها میخوابه؟ غیر عادیه.

رابرت هارلی: خیلی عجیبه، ولی به نظر میاد باهم خیلی خوبن.

خب، ویل، من نمایشنامه جدید طوفان رو خوندم، خیلی هیجان زدم برای تمام جادو ها، موسیقی و هیولاها و کاراکتر من ترینکیولا، مسافر گمشده.

قسمت خیلی خوبیه. اون با کلیبن ملاقات میکنه: خیلی جذابه.

ویلیام: آه، آره کلیبن. نه آدمه و نه ماهی – یه موجود عجیب و غریب.

رابرت هارلی: میخوای هر دو رو در طوفان قرار بدی…

ویلیام: بله: حقه قدیمیه ولی راه خوبیه که هر دوی اونها رو به هم برسونیم.

ترینکیولا به پناهگاه نیاز دارد و موجود عحیب، خب تقریبا کلیبان هیولا یک گابردین(یک نوع لباس) به تن کرده:

یک کت بزرگ، انقدر بزرگ هست که برای هر دوی اونها کافی باشه. ترینکیولا میره توش، یه جای امن و گرم در طوفان.

رابرت هارلی: ولی ترینکیولا خوشحال نیست…

ویلیام: اون احساس خیلی ناراحتی داشت…

رابرت هارلی در نقش ترینکیولا: افسوس، دوباره داره طوفان میگیره!

بهترین چاره ام اینه که به آرومی برم زیر گابردینش؛ این اطراف پناهگاه دیگه ای نیست:

در شرایط اضطراری با عجیب ترین آدم ها روبرو میشی.

ویلیام: اووه، من این دیالوگ رو دوست دارم: در شرایط اضطراری با عجیب ترین آدم ها روبرو میشی. در زمان های سخت و دشوار، مردم کارهایی رو انجام میدهند که معمولا انجام نمیدهند.

گوینده: ما اونها رو در اینجا تنها میذاریم.

شیکسپیر در زمان کشفیات زندگی میکرد ، موجودات و سرزمین های عجیب و غریب،

برای همین جزیره اسرار آمیز Tempest برای تماشاگران شیکسپیر همزمان جالب و ترسناک بود.

این روزها، عبارت اضطراری ، هم خواب های غریبه اضطراری دو نفر یا گروهی از مردم را توصیف میکند که در فعالیت خاصی به همدیگر ملحق میشوند.

با این حال که اون ها خیلی متفاوت هستند و معمولا با همدیگر دیده نمیشوند. معمولا برای متحدین سیاسی استفاده میشود.

برای مثال، در گزارش جولای سال 2015 از خبر گذاری آمریکایی فاکس…

اسرائیل و حماس را هم خواب های غریبه توصیف کرد وقتی اونها هر دو میخواستند جلوی رشد چیزی که بهش دولت اسلامی گفته میشه رو در غزه بگیرند.

کلیپ 1: اسرائیل، هم خواب غریبه حماس هستش وقتی که حرف از قدرت گرفتن ISIS اضطراری داعش اضطراری در غزه میشه.

گوینده: هم خواب های غریبه خیلی پر کار برد هست برای تمام همکاری و مشارکت های غیر منتظره.

کلیپ 2: شما فکرمیکنید مایلی سایرس و مایکل بابل باید باهم یه آهنگ بدن بیرون؟ خب، اونوقت اونا هم خواب های غریبه میشن… ولی احتمالا چیزه خوبی میشه.

رابرت هارلی: حالا ویلیام داره دیر میشه، طوفان در راهه. شما میبایستی امشب رو پیش ما بمونید. شما میتونید در جای مرغ و خروس ها بخوابید یا میتونید با خانواده هارلی یک جای خواب رو با مشرکت استفاده کنید.

ویلیام: هوووم… خوابیدن یا نخوابیدن: مسئله اینه.

انگلیسی:

Narrator: It’s late in the evening. William Shakespeare is visiting his actor friend Robert Harley.

Robert: Will! Just one moment… I have to rescue the cat.

It likes to sleep with the chickens and it gets locked in the henhouse… come on kitty…

Will: The cat sleeps with the chickens? That’s unusual.

Robert Harley: It’s strange, but they seem quite happy together.

So, Will, I’ve read your new play The Tempest and I’m very excited about all the magic, the music and the monsters, and my character, Trinculo, the lost traveller:

it’s a wonderful part. His meeting with Caliban: it’s very interesting.

Will: Ah, yes, Caliban. Neither man nor fish – a weird sort of creature.

Robert Harley: You put them both in a storm…

Will: Yes: it’s an old trick but it’s a good way to bring them together.

Trinculo needs shelter and the strange, well, almost monstrous Caliban is wearing a gaberdine:

a large coat, big enough for both of them. Trinculo gets under it, safe and warm from the storm.

Robert Harley: But Trinculo isn’t happy…

Will: He’s feeling very miserable. He actually says: Alas, the storm is come again! My best way…

Robert Harley as Trinculo: Alas, the storm is come again!

My best way is to creep under his gaberdine; there is no other shelter hereabouts:

Misery acquaints a man with strange bedfellows.

Will: Ohh, I do like that line: Misery acquaints a man with strange bed-fellows. When times are hard, people do things they don’t normally do…

Narrator: We’ll leave them there for now.

Shakespeare lived in a time of discovery – strange new lands and creatures,

so the mysterious island of The Tempest appealed to Shakespeare’s audience as both exciting and scary.

These days, the phrase strange bedfellows describes two people or groups that are connected in a particular activity,

even though they are very different and are not usually seen together. It’s often used for political alliances.

For example, a July 2015 report from US broadcaster Fox News …

described Israel and Hamas as strange bedfellows when they both wanted to stop the growth of so-called Islamic State in Gaza. The headline was:

Clip 1: Israel, Hamas strange bedfellows when it comes to reining in ISIS in Gaza.

Narrator: Strange bedfellows is useful for all sorts of unlikely partnerships.

Clip 2: You think Miley Cyrus and Michael Bublé should write a song together? Well, they’d be strange bedfellows… but it might just work.

Robert Harley: Now Will, it’s getting late and there’s a storm coming. You must stay with us tonight. You can sleep in the henhouse – or you can share a bed with the Harley family.

Will: Hmmm… To bed or not to bed: that is the question.

[/su_spoiler]
[su_spoiler title=”ابد و یک روز” open=”no” style=”fancy” icon=”folder-1″]
[jwp-video n=”2″]

فارسی:

گوینده: یک روز بارانی در ماه جولای بود.

ویلیام شیکسپیر و دوست بازیگرش رابرت هارلی در حال تمرین نمایش کمدی رام کردن زن سرکش بودند.

دختر ویلیام در حال تماشای تمرین است.

رابرت هارلی: ویل، من از نمایشات خوشم میاد وقتی همه وانمود میکنند که یکی دیگه هستند!

ویلیام: ممنونم رابرت، تماشاگران هم دوست دارند . برای همین تو نمایش قرار داده شده.

دختر: پدر، من گیج شدم… مرد جوان در لباس معلم کیست؟

ویلیام: اون لوسنتیو هستش دختر. اون وانمود میکنه که معلم هستش که بتونه نزدیک بیانکا باشه، کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه.

دختر: پس مردی که لباس لوسنتیو رو پوشیده، لوسنتیو واقعی نیست؟

ویلیام: نه، اون خدمتکار لوسنتیو هستش. اون وانمود میکنه لوسنتیو هستش که لوسنتیو واقعی بتونه وانمود کنه که معلم هستش.

دختر: اوووه! این خیلی رمانتیکه، اینطور نیست رابرت؟

رابرت هارلی: خب این خیلی هوشمندانس ویل، ولی… هیچ جوری نمیتونم فکر نکنم که لوسنتیو باید تو این شرایط مثل یه مرد رفتار کنه: اون زن رو ببره به کلیسا و باهاش ازدواج کنه.

دختر: اووووه…

ویلیام: خب رابرت، این دقیقا همون چیزیه که اتفاق میوفته. خدمتکار دیگر لوسنتیو، بیوندلو بهش میگه که از این بازی ها دست برداره و با بیانکا ازدواج کنه.

چون در غیر این صورت ریسک از دست دادنش رو داره . نه فقط برای همیشه، بلکه برای ابد و یک روز. بذار تمرین کنیم.

رابرت هارلی در نقش بیوندلو: کشیش، منشی و تعداد کافی شاهد به کلیسا ببر.

اگر این چیزی نیست که تو دنبالش هستی، دیگه من حرفی ندارم، مگر پیشنهاد خداحافظی با بیانکا برای ابد و یک روز.

دختر: ابد و یک روز – این خیلی زمان طولانی برای زندگی کردن بدون عشق واقعیت هستش.

گوینده: ما اونها رو اینجا تنها میذاریم.

گذاشتن کاراکتر ها در لباس مبدل یکی از شیوه های محبوب شیکسپیر بود:

نه فقط برای اینکه تماشاگران عاشق این کار بودن،

بلکه این کار این فرصت رو به او میداد تا بتونه تم هایی از کلاس، وضعیت و عشق رو کندوکاو کنه همانطور که نقش های ثروتمند و فقیر، پیر و جوان و کاراکتر های مرد و زن رو با هم عوض میکرد.

عبارت ابد و یک روز به همان معنی هستش که در روزگار شیکسپیر بود: یه چیزی – خوب یا بد – برای همیشه باقی نمیمونه، یا برای مدت خیلی خیلی طولانی.

در آهنگ عاشقانه ابد و یک روز، لیونل ریچی میخونه…

کلیپ ۱: و من عاشق خواهم بود برای همیشه و یک روز روز روز روز روز،

همیشه و یک روز روز روز

کلیپ ۲: اوه، این صف رو نگاه کن! ما برای ابد و یک روز اینجا منتظر میمونیم. بیا فردا برگردیم.

ویلیام: حالا، همگی سر تمرین…

رابرت هارلی: صحبت از شوهران و زن ها شد . کی قرار هستش که خانم شیکسپیر رو به لندن بیاری آقای شیکسپیر؟

ویلیام: خانم شیکسپیر ترجیح میده در خانه تو استرت فورد بمونه… و من هم این رو ترجیح میدم. آوردن، یا نیاوردن: مسئله این است…

انگلیسی:

Narrator: It was a rainy day in July.

William Shakespeare and his actor friend Robert Harley are rehearsing his comedy The Taming of the Shrew.

Will’s daughter is watching the rehearsal.

Robert Harley: Will, I do like your plays when everybody pretends to be somebody else!

Will: Thank you, Robert. The audience likes it too – that’s why it’s in the play.

Daughter: Father, I’m confused… Who is the young man in the teacher’s costume?

Will: That is Lucentio, daughter. He is pretending to be a tutor so that he can be near to Bianca, whom he wants to marry.

Daughter: So the man wearing Lucentio’s clothes isn’t the real Lucentio?

Will: No, he’s Lucentio’s servant. He’s pretending to be Lucentio so that the real Lucentio can pretend to be a tutor.

Daughter: Ohhh! That’s so romantic, isn’t it, Robert?!

Robert Harley: Well it’s very clever Will, but… I can’t help thinking that Lucentio should just be a man about it: take the woman to the church and marry her.

Daughter: Ohhhhh…

Will: Well, Robert, that is exactly what happens. Lucentio’s other servant, Biondello, tells him to stop playing games and to just marry Bianca,

because otherwise he risks losing her – not just forever, but forever and a day. Let us rehearse.

Robert Harley as Biondello: To th’ church take the priest, clerk, and some sufficient honest witnesses.

If this be not that you look for, I have no more to say, But bid Bianca farewell forever and a day.

Daughter: Forever and a day – that’s a long time to live without your true love…

Narrator: We’ll leave them there for now.

Putting characters in disguise was one of Shakespeare’s favourite devices:

not only because his audiences loved it,

but also because it gave him opportunities to explore themes of class, status and love as he swapped the roles of rich and poor, old and young, and male and female characters.

The phrase forever and a day means the same as it did in Shakespeare’s day: something – either good or bad – will last indefinitely, or for a very, very long time.

In his love song Forever and a Day, Lionel Richie sings…

Clip 1: And I’ll love you for forever and a day day day day day day day day day day day day,

Forever and a day day day day day day day day…

Clip 2: Oh, look at that queue! We’ll be waiting forever and a day. Let’s come back tomorrow.

Will: Now, on with the rehearsal everybody…

Robert Harley: Speaking of husbands and wives – when are you bringing Mrs Shakespeare to London, Mr Shakespeare?

Will: Mrs Shakespeare prefers to remain at home in Stratford… and I prefer that too. To bring, or not to bring: that is the question…

[/su_spoiler]

[su_spoiler title=”من تو دردسر افتادم!!” open=”no” style=”fancy” icon=”folder-1″][restrict subscription=1][jwp-video n=”3″]
فارسی:

گوینده: یک عصر سرد ماه نوامبر بود.

نمایش طوفان ویلیام شیکسپیر، پر از آهنگ، شعبده بازی و هیولاهاست، برای اولین بار در حال اجراست.

پادشاه جیمز اول و ملکه درحالی که تماشا میکنند در حال صرف شام هستند.

پادشاه جیمز: من از یه نمایش خوب خوشم میاد…هوووم… و این گوشت خوشمزس از اون مخلفات (ترشی) برام بیشتر بیارید…هووووم…من دوست دارم کمی ترشی همراه با غذام باشه و یه لیوان شراب خوب.

ملکه: فکر نمیکنی به اندازه کافی شراب خوردی عزیزم؟

پادشاه جیمز: اوه سکوت کن عزیزم: نمیتونم صدای بازیگران رو بشنوم. حال آقای شیکسپیر، اون یک پادشاه هستش که من دارم روی سن میبینم؟

ویلیام: اعلیحضرت، ایشون پادشاه آلونسو نپال هستند. در جزیره جادویی گم شده اند.

پادشاه جیمز: و اون کیه با اون لباس خنده دار؟

ویلیام: اعلیحضرت، اون ترینکیولو هستش. اون خیلی شراب میخوره، و قصد داره مردم رو به قتل برسونه.

پادشاه جیمز: یه دلقک مست؟ قتل؟ هیچ چیز خوبی ازش بیرون نمیاد… پادشاه از این موضوع خبر داره؟

ویلیام: بله، اعلیحضرت. حال پادشاه میرود تا ترینکیولو را پیدا کند . در مستی و خرابی. اعلیحضرت شاید دوست داشته باشید که بشنوید…

پادشاه جیمز اول: اووه بله، بله، میخوام این رو بشنوم، همه ساکت باشید.

آلونسو: چطور به این مسیر کشیده شدی؟

رابرت هارلی در نقش ترینکیولو: من خیلی مست و خراب بودم از آخرین دفعه ای که دیدمت، نگران بودم که دیگه الکل رو ترک نکنم. ولی حداقل زنگ نمیزنم وقتی پر از الکل هستم.

پادشاه جیمز اول: ها ها ها! اون تو درد سر افتاده! خوشم اومد ویل، خیلی خوبه، خیلی خوبه!

گوینده: ما اونها رو اینجا تنها میذاریم. مخلفات (ترشی جات، شور و …) غذاهای آشفته ای هستند، که از میوه و سبزیجات درست شده اند و در چاشنی ها و سرکه مانده اند . بعضی وقت ها نیز در الکل.

وقتی ترینکیولو میگه که تو درد سر هستش، احتمالا اون داره میگه که حسابی مست هستش

ولی همچنین اون خودش رو تو یه آشفتگی و درد سر هم انداخته . یه وضعیت خیلی سخت.

این روز ها، وقتی کسی الکل زیادی مصرف میکنه، میتونن بگن: I’m pickled – و وقتی به درد سر افتادن میتونن بگن: I’m in a pickle.

بازیگر فیلم هانگر گیمز رو در نظر بگیرید که میگه:

کلیپ 1: بیشتر اوقات اگر من تو درد سر باشم به یکی از برادر هام زنگ میزنم. معمولا اونها راهنمایی میکنند که یه جورایی روحیه منو بالا میبرند.

کلیپ 2: اووه، تو با اون کیف ها تو درد سر افتادی مگه نه؟ بذار کمک کنم.

پادشاه جیمز اول: حال آقای شیکسپیر، بنشینید و با ما غذا بخورید. مقداری گوشت سرد امتحان کنید!

خدمتکار: چیز دیگه ای با اون نمیخواید؟

ویلیام: هوووم… مخلفات داشتن، یا نداشتن: مسئله این است.

انگلیسی:

Narrator: It was a chilly November evening.

William Shakespeare’s play The Tempest, full of music, magic and monsters, is being performed for the first time.

King James I and the Queen are having dinner while they watch.

پیشنهاد ما:  داستان انگلیسی سیندرلا

King James: I do like a good play… mmm… and this meat is delicious – bring me more of that pickle… Mmmm… I love a bit of pickle with my dinner… and a nice glass of wine…

Queen: Don’t you think you’ve had enough wine, dear?

King James: Oh do be quiet dear: I can’t hear the actors. Now, Mr Shakespeare, is that a King I see on the stage?

Will: Your Majesty, that is King Alonso of Naples. He is lost on a magical island.

King James: And who is this fellow in the jester’s costume?

Will: Your Majesty, that is Trinculo. He drinks a lot, and plans to murder people.

King James: A drunken jester? Murder? No good will come of it… does the King know about this?

Will: Yes, your Majesty. Now, the King is going to find Trinculo – in a drunken mess. Your Majesty might care to listen…

King James 1: Ooh yes, yes, I want to hear this, be quiet everybody.

Alonso: How camest thou in this pickle?

Robert Harley as Trinculo: I have been in such a pickle since I saw you last that, I fear me, will never out of my bones: I shall not fear fly-blowing.

King James 1: Hahaha! He’s in a pickle! I like it, Will, very good, very good!

Narrator: We’ll leave them there for now. Pickles are a very messy food, made from fruit and vegetables, crushed and preserved in vinegar and spices – sometimes with alcohol too.

When Trinculo says he is in a pickle, he’s probably saying that he is very drunk

but he’s also got himself into a mess – a very difficult situation.

Nowadays, when someone has drunk a lot of alcohol, they can say: I’m pickled – and when they’ve got problems, they can say: I’m in a pickle.

Take The Hunger Games actor Liam Hemsworth, who said:

Clip 1: Most of the time if I’m in a pickle I’ll call one of my brothers. They’ve usually got somewhat uplifting advice.

Clip 2: Ooh, you’re in a pickle with those bags aren’t you? Let me help.

King James I: Now Mr Shakespeare, sit down and eat with us. Have some cold meat!

Servant: Anything with that?

Will: Hmmm… To pickle, or not to pickle: that is the question.

[/restrict][/su_spoiler]

[su_spoiler title=”چیزی که اتفاق افتاده دیگه افتاده!” open=”no” style=”fancy” icon=”folder-1″][restrict subscription=1][jwp-video n=”4″]
فارسی:

گوینده: اواخر یک صبح تابسنانی بود. ویلیام شیکسپیر در بازار است.

ویلیام: یک پوند آلو لطفا مری.

غرفه دار: بفرمایید آقای ویل.
ویلیام: مری؟ تو خود خوشحالت نیستی تو این صبح زیبا.

غرفه دار: احساس بدی دارم، آقای ویل. یه کار وحشتناک با نل بوتچر انجام دادم – اون مدت هاست که چشمش رو از جورج من بر نمیداره.

دیگه بسمه. من فلفل میریزم رو تمام پای میوه اون. اوه، آقای ویل نلی بیچاره خیلی تو درد سر افتاده و این تقصیر من هستش.

ویلیام: خب مری، دیگه الان کاری نمیشه براش انجام داد. چیزی که اتفاق افتاده، دیگه افتاده!

غرفه دار: خانم مک بس در نمایش شما اینو گفت، نگفت آقای ویل؟

ویلیام: قطعا گفت مری.

غرفه دار: اون داشت به شوهرش میگفت که تو نمیتونی گذشته رو عوض کنی.

فقط باید فراموشش کنی و به زندگی ادامه بدی، حتی اگر خیلی خیلی بد هستش.

ویلیام: و واقعا خیلی بد بود در نمایش من، مری.

مک بس پادشاه رو به قتل رسوند و خانم مک بس اون رو تشویق کرد.

غرفه دار: عجیب نیست که بعدش احساس بدی داره… من به اندازه کافی احساس بد برای پای میوه دارم.

ویلیام: مک بس خیلی احساس گناه میکرد. اون خواب های خیلی بدی میدید.

ولی خانم مک بس اون احساس رو نداره. اون به مک بس میگه که افکار بدش رو فراموش کنه.

غرفه دار: نمایشنامه رو بگو، آقای ویل.

ویلیام: بسیار خب مری، چشم هات رو ببند و تصور کن: مک بس احساس بدی داره به خاطر آدمهایی کشته.

خانم مک بس بهش میگه اونا مردن، بنابراین احساس گناهش برای اونا هم باید بمیره.

اون نمیتونه چیزی رو درست کنه، پس دیگه نباید به اونا فکر کنه. اینها حرف هاش هستند:

خانم مک بس: این چه معنی میدهد، سرور من! چرا در تنهایی به سر میبرید،

همیاری که از تصورهای پشیمانی درست میکنی،

با استفاده از اون افکار که میبایستی می مرد

با اونها دارن روش فکر میکنند؟ چیزهایی که هیچ دوایی ندارند

میبایستی بدون هیچ اعتنایی باشد. چیزی که اتفاق افتاده، دیگه افتاده.

گوینده: ما اونها رو اینجا رها میکنیم.

در مک بس شیکسپیر، خانم مک بس در مرکزیت نمایشنامه امتحانی از روانشناسی گناه است.

عمیقا جاه طلب و بدون رحم، اون مک بس رو تشویق میکنه تا در مسیر قدرت قتل مرتکب بشه،

ولی تا پایان نمایش اون به وسیله گناه تسخیر شده و به سمت دیوانگی سقوط میکنه.

این روزها، مردم هنوز از دقیقا از جمله شیکسپیر استفاده می کنند:

چیزی که اتفاق افتاده، دیگه افتاده، معمولا برای این گفته میشه که احساس بد داشتن در مورد اشتباهات گذشته به مدت طولانی دیگه فایده ای نداره.

تیری هانری فوتالیست رو در نظر بگیرید، توضیح میده چطور پدرش بهش یاد که همیشه برای بازی بعدی فکر کنه.

کلیپ ۱: بابام همیشه به من یاد میداد که راضی نباشم، که بیشتر بخوام و اینو بدونم چیزی که اتفاق افتاده، دیگه افتاده… تو انجامش دادی، حالا دیگه رهاش کن و به زندگی ادامه بده.

کلیپ ۲: فقط توضیح بده که میخواستی ایمیل رو به یه سوفی دیگه ارسال کنی – و بعدش دیگه فراموشش کن. چیزی که اتفاق افتاده، دیگه افتاده.

غرفه دار: پس آقای ویل، من باید موضوع فلفل و پای رو فراموش کنم…؟

ویلیام: قطعا تو باید اینکارو کنی مری، و نل بوچر رو هم فراموش کن.

غرفه دار: هممم… فراموش کردن، یا فراموش نکردن: مسئله اینه.

انگلیسی:

Narrator: It was a late summer’s morning. William Shakespeare is at the market.

Will: A pound of plums, please, Mary.

Stallholder: Here you are Mr Will.

Will: Mary? You’re not your usual happy self this fine morning.

Stallholder: I feel terrible, Mr Will. I did an awful thing to that Nell Butcher – she’s had her eye on my George for ages.

I’ve had enough. I put pepper all over her fruit pies. Oh Mr Will, poor Nellie’s in so much trouble and it’s my fault.

Will: Well Mary, there’s nothing you can do about it now. What’s done is done!

Stallholder: Lady Macbeth said that in your play, didn’t she Mr Will?

Will: She did indeed Mary.

Stallholder: She was telling her husband that you can’t change the past.

You just have to forget about it and move on, even if it’s really, really bad.

Will: And it was indeed very bad in my play, Mary.

Macbeth murdered the King. And Lady Macbeth encouraged him.

Stallholder: No wonder he feels bad afterwards… I feel bad enough about the fruit pies…

Will: Macbeth feels very guilty. He has some terrible dreams.

But Lady Macbeth doesn’t feel the same. She tells Macbeth to forget his bad thoughts.

Stallholder: Say the lines, Mr Will.

Will: Very well Mary. Close your ey

es and imagine: Macbeth is feeling bad about the people he killed.

Lady Macbeth tells him that they are dead, so his guilty thoughts about them should die, too.

He can’t fix things, so he shouldn’t think about them. These are her words:

Lady Macbeth: How now, my lord! Why do you keep alone,

Of sorriest fancies your companions making,

Using those thoughts which should indeed have died

With them they think on? Things without all remedy

Should be without regard. What’s done is done.

Narrator: We’ll leave them there for now.

In Shakespeare’s Macbeth, Lady Macbeth is central to the play’s examination of the psychology of guilt.

Deeply ambitious and ruthless, she encourages Macbeth to murder his way to power,

But by the end of the play she is overcome by guilt and descends into madness.

These days, people still use Shakespeare’s exact phrase:

what’s done is done, usually to say that there’s no benefit in feeling bad for a long time about past mistakes.

Take footballer Thierry Henry, explaining how his father taught him to always think of the next game.

Clip 1: My dad always taught me to never be satisfied, to want more and know that what is done is done… You’ve done it, now move
on.

Clip 2: Just explain you meant to send the email to a different Sophie – and then forget about it. What’s done is done.

Stallholder: So Mr Will, should I forget about the pepper and the pies…?

Will: Indeed you should, Mary. And forget about Nell Butcher too.

Stallholder: Hmmm… to forget, or not to forget: that is the question.

[/restrict][/su_spoiler]

[su_spoiler title=”من او را بسته بندی می کنم!!” open=”no” style=”fancy” icon=”folder-1″][restrict subscription=1][jwp-video n=”5″]
فارسی:

گوینده: صبح زود در تئاتر گلوب. ویلیام شیکسپیر و دوستان بازیگرش در حال تمرین برای هنری چهارم هستند.

در این صحنه، اواخر شب است، شاهزاده جوان هال که توسط رابرت هارلی بازی میشود و دوستش فال استف – که توماس سوان هستش – در میخانه هستند. اما… پیام آور پادشاه در همین حال میرسد.

توماس سوان به عنوان فال استف: … آیا میبایستی من با او صحبت کنم؟

رابرت هارلی به عنوان شاهزاده هال: لطفا این کارو بکن مرد.

توماس سوان به عنوان فال استف: به راستی و من اورا بسته بندی شده میفرستم…

ویلیام: صببببببر کنید!!! توماس، توماس، جمع کردن هستش… من میفرستم جمع کنه… نه بسته بندی شده. تو قرار نیست بذاریش تو بسته یا پکیج پستی.

یادتون باشه: شما میخواید که پیام آور پادشاه بره دنبال کارش!

توماس سوان: ببخشید ویلیام… امروز من خیلی خوب نیستم…

بازیگر ۱: شب گذشته بیش از حد شراب خوردی توماس هااا؟

بازیگر ۲: اون فکر میکنه واقعا خود فال استف هستش!

ویلیام: توماس، گوش کن به من. فال استف و شاهزاده هال یه شب فوق العاده رو دارن میگذرونن با هم. برای همینه که هال نمیخواد پیام آور رو ببینه.

رابرت هارلی: ویل…

ویلیام: چی شده رابرت؟!

رابرت هارلی: من از اسم پیام آور خوشم میاد: جاذبه. جاذبه! یه مرد جدی که دوست نداره تفریح و فان داشته باشه. برعکس فال استف، اون…

بازیگر ۱: پیر و قدیمی!

بازیگر ۲: … و چاق!

بازیگر ۱: اون همیشه جوک میگه…

بازیگر ۲: اون هیچوقت پول نداره!

توماس سوان: همین نکته های کوچک کاملا منظور رو میرسونه ویل.

ویلیام: حالا توماس الان برای این بخش تو عالی هستی.

تماشاگران عاشقت میشن! بیا دوباره انجام بدیم، از جاذبه این وقت از شب بیرون از رخت خوابش چه کار میکند؟

توماس سوان در نقش فال استف: جاذبه این وقت از شب بیرون از رخت خوابش چه کار میکند؟ آیا میبایستی من با او صحبت کنم؟

رابرت هارلی در نقش شاهزاده: لطفا این کا رو انجام بده مرد.

توماس سوان در نقش فال استف: به راستی، میفرستمش به سر جایش برود!

ویلیام: عالیه! بیاید استراحت کنیم.

گوینده: ما فعلا اونهارو تنها میگذاریم.

فال استف یکی از محبوب ترین شخصیت های شیکسپیر هستش. اون شراب میخوره، دزدی میکنه و از خطر دوری میکنه، ولی مخاطب های شیکسپیر عاشق شخصیت کمیک و حس بامزگی و فان او بودند.

در هنری چهارم، شاهزاده هال بودن در کنار فال استف و دوستای تبهکارشو به یه آدم با شخصیت و درست ترجیح میده .

عبارت شیکسپیر، او را میفرستم جمع کند به همین معنی امروزی می باشد:

من واقعا نمیخوام این آدم اطرافم باشه، بنابراین میفرستمشون که برن.

همچنین در ورزش هم کاربرد داره. برای صحبت کردن درباره بردن حریف.

گوئن جونز رو در نظر بگیرید، کاپیتان سابق تیم راگبی ولز، که قبل از مسابقه میگه:

کلیپ ۱: این فرصت ما هستش که انجامش بدیم و ما میبایستی اونا رو بفرستیم برن جمع کنن درحالی که دُم هاشون بین پاهاشونه.

کلیپ ۲: من اصلا تحمل نمیکنم وقتی مردم میخوان دم در خونه چیزی به من بفروشن. معمولا میفرستمشون برن.

ویلیام: بیایید یک بار دیگه انجام بدیم.

بازیگر ۱: بیخیال توماس!

بازیگر ۲: تو میتونی انجامش بدی!

توماس سوان: میشه همگی ساکت شید؟!

بازیگر ۱ و ۲: ساکت شدن یا نشدن، مسئله این است.

انگلیسی:

Narrator: It’s early morning at the Globe Theatre. William Shakespeare and his actors are rehearsing Henry IV Part 1.

In this scene, it’s late at night, and young Prince Hal, played by Robert Harley, and his friend Falstaff – that’s Thomas Swann – are in the pub. But… the King’s messenger has just arrived.

Thomas Swann as Falstaff: … Shall I give him his answer?

Robert Harley as Prince Hal: Prithee do, Jack.

Thomas Swann as Falstaff: Faith and I’ll send him packaged…

Will: Stoooppppp!!! Thomas, Thomas, it’s packing… I’ll send him packing… Not packaged. You’re not putting him in a box or a parcel.

Remember: you want the King’s messenger to go away!

Thomas Swann: Sorry, Will… I’m not my best today…

Actor 1: One too many beers last night, eh Thomas?!

Actor 2: He thinks he’s Falstaff for real!

Will: Thomas. Listen to me. Falstaff and Prince Hal are having a great time. That’s why Hal doesn’t want to see the messenger.

Robert Harley: Will…

Will: What is it, Robert?!

Robert Harley: I do like the messenger’s name: Gravity. Gravity! A serious man who doesn’t like to have fun. Not like Falstaff. He’s…

Actor 1: Old!

Actor 2: …and fat!

Actor 1: He’s always telling jokes…

Actor 2: He’s never got any money!

Thomas Swann: That last bit’s true enough, Will.

Will: Now, now Thomas – you’re perfect for this part.

The audience are going to love you! Let’s go again, from: What doth Gravity do out of his bed at midnight?

Thomas Swann as Falstaff: What doth Gravity do out of his bed at midnight? Shall I give him his answer?

Robert Harley as Prince Hal: Prithee do, Jack.

Thomas Swann as Falstaff: Faith, and I’ll send him packing!

Will: Bravo! Let’s take a break.

Narrator: We’ll leave them there for now.

Falstaff is one of Shakespeare’s most popular characters. He drinks, steals and runs away from danger, but Shakespeare’s audiences loved his comic genius and sense of fun.

In Henry IV, Prince Hal prefers the company of Falstaff – and his criminal friends – to noblemen.

Shakespeare’s phrase I’ll send him packing has the same meaning today:

I really don’t want this person around me, so I’ll send them away. It’s also used in sport, to talk about beating an opponent.

Take Gwyn Jones, former captain of the Welsh rugby team, who said before a match:

Clip 1: This is our chance to do it and we should send them packing with their tails between their legs.

Clip 2: I’ve no patience when people try to sell me things at the door. I usually send them packing.

Will: Let’s try it once more.

Actor 1: Come on Thomas!

Actor 2: You can do it!

Thomas Swann: Will you all shush?!

Actors 1 & 2: To shush or not to shush, that is the question.

[/restrict][/su_spoiler]

داستان های کوتاه انگلیسی

این آموزش ها ممکنه برایتان مفید باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *