داستان های کوتاه انگلیسی

داستان انگلیسی مومیایی

مومیایی

دیوید لویتان

3000 سال قبل کاهنی مومیایی و زنده به گور می شود. در سال 1920 یک آمریکایی تصادفا شهر گمشده ی مرده ها را کشف می کند. ولی نفرین قدیمی مومیایی هنوز زنده است.

Chapter One

فصل یک

Anck-su-namun

آنک-سونامون

Thebes, Egypt, 1290 BC

تبس، مصر، 1290 قبل از میلاد

Thebes was the city of Imhotep, the High Priest of the Dead. It was also Anck-su-namun. of city the Anck-su-namun was the Pharaoh’s lover. But she loved Imhotep.

ثيبس شهر ایموتپ، کاهن اعظم مرده ها بود. تبس همچنین شهر آنک-سو-نامون بود. آنک-سو-نامون معشوقه فرعون بود. ولی آنک-سو-نامون عاشق ایموتپ بود.

Imhotep walked into her bedroom and took the beautiful woman in his arms.

ایموتپ وارد اتاق خواب او شد و زن زیبا را در آغوش گرفت.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آنها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

“My love for you is more important than life,” he said.

او گفت «عشق من به تو از زندگی مهم تر است.»

Outside the bedroom door, Imhoteps priests watched. But when Pharaoh Seti the First of Egypt walked in, they couldn’t stop him.

بیرون در اتاق خواب، کاهنان ایموتپ تماشا می کردند. ولی وقتی فرعونِ سِتی (پادشاه) اول مصر وارد شد، نتوانستند جلوی او را بگیرند.

Imhotep quickly ran into the next room. Pharaoh Seti heard something, but he didn’t see him.

ایموتپ به سرعت به داخل اتاق کناری دوید. فرعونِ  سِتی چیزی شنید ولی او را ندید.

“Who was here?” Seti asked Anck-su-namun. “I know somebody was here, in your bedroom.”

سِتی از آنک-سو-نامون پرسید «کی اینجا بود؟ می دانم یک نفر اینجا در اتاق خوابت بود.»

And then, the Pharaoh looked into the next room.

و بعد، فرعون داخل اتاق کناری را نگاه کرد.

“Imhotep!” he said. “My High Priest!”

او گفت «ایموتپ! کاهن اعظم من!»

Anck-su-namun looked at Imhotep. They had to kill the Pharaoh before the Pharaoh and his soldiers killed them.

آنک-سو-نامون به ایموتپ نگاه کرد. آن ها باید فرعون را قبل از اینکه او و سربازانش آن ها را بکشند، می کشتند.

Anck-su-namun took her knife and pushed it hard into the Pharaoh’s back. The Pharaoh’s eyes opened wide.

آنک-سو-نامون چاقویش را برداشت و آن را محکم در پشت فرعون فشار داد. چشمان فرعون گشاد شد.

Then, Imhotep took the Pharaoh’s sword and killed him.

بعد، ایموتپ شمشیر فرعون را برداشت و او را کشت.

They heard something outside. The Pharaoh’s soldiers – the Med-Jai – were there.

آن ها صدایی از بیرون شنیدند. سربازان فرعون – مدجای – آنجا بودند (مدجای لقب سربازان فرعون ها در مصر باستان بوده است).

But Imhotep’s priests came in first. They took the Pharaoh’s sword from Imhotep’s hand.

ولی اول کاهن های ایموتپ داخل شدند. آن ها شمشیر فرعون را از دست ایموتپ گرفتند.

“Come with us,” the priests said to him. “Quick.” They pulled him away from his lover.

کاهن ها به او گفتند «با ما بیا. سريع» آن ها او را از معشوقه اش جدا کردند.

“No!” said Imhotep. “I will stay with Anck-su-namun.”

ایموتپ گفت «نه! من با آنک-سونامون می مانم.»

“Please go,” said Anck-su-namun. “Please live. They will kill me, but you can bring me back to life. Only you, the High Priest, can do it.”

آنک-سو-نامون گفت «خواهش می کنم برو. خواهش می کنم زنده بمان. آن ها من را خواهند کشت، ولی تو می توانی من را به زندگی بازگردانی. تنها تو، کاهن اعظم، می توانی این کار را بکنی.»

The priests took Imhotep with them. The Pharaoh’s soldiers ran in.

کاهن ها ايموتپ را با خودشان بردند. سربازان فرعون داخل دویدند.

Anck-su-namun didn’t say goodbye to Imhotep; there wasn’t time. She took the Pharaoh’s sword and pushed it into her heart.

آنک-سو-نامون از ایموتپ خداحافظی نکرد؛ وقتی نبود. او شمشیر فرعون را برداشت و آن را در قلب خودش فرو کرد.

Imhotep saw her die.

ایموتپ مرگ او را دید.

The Pharaoh’s soldiers found Anck-su-namun’s knife in the Pharaoh’s back. But they didn’t find Imhotep in her room.

سربازان فرعون کارد آنک-سو-نامون را در پشت فرعون یافتند. ولی آن ها ایموتپ را در اتاق او پیدا نکردند.

So Imhotep, the High Priest, had to send his lover – the killer of the Pharaoh – to the underworld.

بنابرانی ایموتپ، کاهن اعظم، باید معشوقه اش – قاتل فرعون – را به جهان زیرین (سرزمین مرده ها) می فرستاد.

Imhotep had to mummify Anck-su-namun. First, he cut out her heart. He put it in a gold box. Then, he read from the gold Book of Amun Ra.

ایموتپ باید آنک-سونامون را مومیایی می کرد. او اول، قلب آنک-سو-نامون را بیرون آورد. آن را در جعبه ای طلایی گذاشت. بعد، از روی کتاب طلایی آمونرا خواند.

The Book of Amun Ra sent the bad people of this world to the underworld, a dark place with no hope.

کتاب آمونرا آدم های بد این دنیا را به جهان زیرین می فرستاد، جای تاریکی که هیچ امیدی نبود.

They all watched her go – the Med-Jai, the people of Egypt, and the priests.

همه آن ها رفتن آنک-سو-نامون را تماشا کردند – مدجای، مردم مصر و كاهن ها.

Only the priests, with their white cats, weren’t afraid. Nobody could hurt the priests when their white cats were with them.

تنها کاهن ها، به همراه گربه های سفیدشان، بودند که نمی ترسیدند. هیچ کس نمی توانست وقتی گربه های سفیدشان با آن ها بودند بهشان صدمه بزند.

But Imhotep could bring his lover back – back from the underworld, back from the dead.

ولی ایموتپ می توانست معشوقه اش را – از جهان زیرین، از مردگی – باز گرداند.

The Book of the Dead could bring Anck-su-namun back. This black book was in the statue of the god Anubis.

کتاب مرده ها می توانست آنک-سو-نامون را بازگرداند. کتاب سیاه درون مجسمه الهه آنوبیس بود.

It was Anubis’s book – a book for gods, not for men. But for his lover – for Anck-su-namun – Imhotep didn’t listen to gods.

کتاب متعلق به آنوبیس بود – کتابی برای خدایان بود، نه برای انسان ها. ولی ایموتپ به خاطر معشوقه اش به خاطر آنک-سو-نامون – به خدایان گوش نمی داد.

The statue of Anubis was at Hamunaptra, the City of the Dead. Egypt’s gold was there, too.

مجسمه آنوبیس در هاموناپاترا، شهر مرده ها بود. طلاهای مصر هم آنجا بود.

Late at night Imhotep took his dead lover, Anck-su-namun, there. He also took her heart, in its gold box.

اواخر شب ایموتپ معشوق مرده اش، آنک-سو-نامون را آنجا برد. او قلب آنک-سونامون را هم در جعبه طلایی آنجا برد.

He went across the desert to Hamunaptra on horseback with his priests.

او به همراه کاهنانش سوار بر اسب در عرض صحرا به هاموناپترا رفت.

There were ten soldiers at the statue of Anubis. But Imhotep was the High Priest, so the soldiers helped him.

کنار مجسمه آنوبیس ده سرباز بودند. ولی ایموتپ کاهن اعظم بود، بنابراین سربازها به او کمک کردند.

They carried dead Anck-su-namun. Imhotep and his priests found the Book of the Dead, and they took it to an underground room – a room of the dead.

آن ها آنک-سو-نامون مرده را حمل کردند. ایموتپ و کاهنانش کتاب مرده را یافتند، و آن را به اتاقی زیر زمین – اتاق مرده ها – بردند.

The soldiers followed.

سربازها آن ها را دنبال کردند.

When Imhotep began to read from the Book of the Dead, Anck-su-namun’s heart moved, in its gold box.

وقتی ایموتپ شروع به خواندن از روی کتاب مرده کرد، قلب آنک-سونامون، در جعبه طلایی اش، تکان خورد.

There was life in it again. Then, Anck-su-namun opened her eyes.

دوباره در آن حیات وجود داشت. بعد، آنک-سونامون چشمانش را گشود.

“Nothing can stop me now,” thought Imhotep.

ایموتپ فکر کرد «حالا هیچ کس نمی تواند جلوی من را بگیرد.»

But he was wrong.

ولی او اشتباه می کرد.

The Med-Jai from Thebes ran into the underground room with swords in their hands.

مدجای ثیبس شمشیر به دست به داخل اتاق زیرزمینی یورش آوردند.

They stopped Imhotep. They broke the box with Anck-su-namun’s heart in it, and Anck-su-namun died again.

آن ها جلوی ایموتپ را گرفتند. آن ها جعبه ای را که قلب آنک-سو-نامون در آن بود شکستند و آنک-سو-نامون دوباره مرد.

The Med-Jai mummified Imhotep’s twenty-one priests, and Imhotep had to watch.

مدجای بیست و یک کاهن ایموتپ را مومیایی کردند و ایموتپ باید تماشا می کرد.

They made the ten soldiers from Hamunaptra into mummies, too. They put them all into the ground before they were dead.

آن ها ده سرباز هاموناپترا را هم مومیایی کردند. آن ها همه مومیایی ها را قبل از اینکه بمیرند داخل زمین کردند.

But for Imhotep there was something worse than that.

ولی برای ایموتپ چیزی از این بدتر بود.

First, they cut out his eyes with knives. Then, they put him into the ground – a mummy before he was dead.

اول، آن ها با کارد چشمانش را بیرون آوردند. بعد، آن را – مومیایی شده و قبل از اینکه مرده باشد – در زمین کردند.

But that wasn’t the worst thing. They put scarabs on Imhotep’s face. The scarabs ran into his mouth and nose and started to eat him. This was Horn Dai, or half-life.

ولی این آن چیز بدتر نبود. آن ها سوسک هایی را روی صورت او گذاشتند. سوسک ها داخل دهان و دماغ او دویدند و شروع به خوردن او کردند. این هورن دای یا نیمه جانی بود.

“The scarabs will eat him for all time,” said the Med-Jai. “Imhotep is half-dead and he will be half-dead for all time.”

مدجای گفتند «سوسک ها تا ابد او را خواهند خورد. ایموتپ نیمه مرده است و تا ابد نیمه مرده خواهد بود.»

“Nobody can bring him and Anck-su-namun back to the world of the living, or he will make everybody in the world his mummies.”

«هیچ کس نمی تواند او و آنک-سو-نامون را به جهان زنده ها باز گرداند، وگر نه او تمام آدم های دنیا را مومیایی می کند.»

“And the scarabs will fly again and eat us all. It will be the end of the world.”

«و سوسک ها دوباره به پرواز در می آیند و همه ما را می خورند. این آخر دنیا خواهد بود.»

“So we, the Med-Jai, will stay here and watch Imhotep. First us, and then our sons, and then the sons of our sons. Nothing is more important than that.”

«بنابراین ما، سربازان فرعون، اینجا می ایستیم و ایموتپ را می پاییم. اول ما، بعد پسرانمان و بعد پسران پسرانمان. هیچ چیز از این مهم تر نیست.»

The Med-Jai looked down at Imhotep. The scarabs started to eat him. He could never get out.

مدجای به ایموتپ نگاه کردند. سوسک ها شروع به خوردن او کردند. او هیچ وقت نمی توانست بیرون بیاید.

Or could he?

واقعا؟

Chapter Two

فصل دو

O’connell And Evelyn

اُكاذل و اِولین

3215 years later. Hamunaptra, 1925

3215 سال بعد. هاموناپترا، 1925.

Most of Hamunaptra is under the desert. Only one or two houses stand in Seti the First great City of the Dead, and in those houses some soldiers are fighting for France.

بیشتر هامونایترا زیربیابان ها است. تنها یکی دو خانه در سِتی، اولین شهر بزرگ مرده ها است و درون آن خانه ها چند سرباز برای فرانسه می جنگند.

They are fighting with hundreds of desert horsemen.

آن ها با صدها سوار صحرانشین می جنگند.

Again and again, the horsemen came out of the desert with the sun on their backs.

بارها و بارها، سوارها با خورشید پشت سرشان از صحرا بیرون آمدند.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

They had guns and they shot at the soldiers. One of the men was a better fighter than the other soldiers.

آن ها تفنگ داشتند و به سربازها شلیک می کردند. یکی از مردان از دیگر سربازان، جنگجوی ماهرتری بود.

This man wasn’t French. He was American and his name was Rick O’Connell.

این مرد فرانسوی نبود. او آمریکایی بود و نامش ریک اُكانل بود.

Next to him was Beni, a Hungarian. Beni was O’Connell’s friend -sometimes, when he wanted something.

کنارش بِنی، یک مجار، بود. بِنی – گاهی وقتی به چیزی نیاز داشت – دوست اُكانل بود.

“Why are you here?” O’Connell said to Beni, and he shot again.

اُكانل به بِنی گفت «تو چرا اینایی؟» و دوباره شلیک کرد.

“I took some gold from a temple,” said Beni, with a smile. “And you? Why are you a soldier? Did you kill somebody?”

بِنی با لبخند گفت «من کمی طلا از معبد برداشتم. و تو؟ تو چرا سرباز هستی؟ کسی را کشته ای؟»

“No,” said O’Connell. “But I’m thinking about it.” And he shot another horseman from his horse.

اُكانل گفت «نه. دارم به آن فکر می کنم.» و سوار دیگری را روی اسبش زد.

“No, tell me,” Beni said. “Why are you here in the desert?”

بِنی گفت «نه، به من بگو. چرا اینجا در صحرا هستی؟»

“I want to have a good time,” said O’Connell.

اُكانل گفت «می خواهم خوش بگذرانم.»

The horsemen were now very close. O’Connell shot. Then, he shouted and shot again.

سوارها حالا خیلی نزدیک بودند. اُكانل شلیک کرد. بعد، فریادی کشید و دوباره شلیک کرد.

“There’s only you and me, Beni,” shouted O’Connell.

اُكانل فریاد زد «فقط من و تو هستیم، بِنی.»

But Beni didn’t answer. He wasn’t there.

ولی بِنی جواب نداد. او آنجا نبود.

Four horsemen were almost on top of O’Connell. He ran. He saw Beni in front of a temple. The Hungarian went in and started to close the temple door.

چهار سوار تقریبا بالای سر اُكانل بودند. او دوید. او بِنی را جلوی معبد دید. مرد مجار داخل شد و شروع به بستن در معبد کرد.

“DON’T CLOSE THAT DOOR!” O’Connell shouted at Beni.

اُكانل به سوی بِنی فریاد زد «در را نبند!»

But Beni closed it in his face and O’Connell couldn’t open it.

ولی بِنی آن را به رویش بست و اُكانل نتوانست آن را باز کند.

“I’m going to get you for this,” O’Connell shouted at Beni, through the closed door.

اُكانل از پشت در بسته به بِنی فریاد زد «به خاطر این گیرت خواهم آورد (حسابت را می رسم).»

But first there were four desert horsemen with guns in his face. He had a problem.

ولی ابتدا چهار سوار صحرا نشین مسلح رو در رویش بودند. او مشکل داشت.

“OK,” shouted O’Connell. “I’m ready. The four of you. Fight me!”

اُكانل فریاد زد «خیلی خوب. من حاضرم. هر چهارتایتان. با من بجنگید!»

But the four horsemen didn’t fight. Their horses went up on their back feet. Their ears went back and their eyes opened.

ولی چهار سوار نجنگیدند. اسب هایشان روی پای عقبشان بلند شدند. گوش هایشان به عقب برگشت و چشمانشان باز شد.

They threw the four horsemen to the ground and ran away. The horsemen followed them.

آن ها چهار سوار را زمین زدند و فرار کردند. سوارها به دنبال آن ها رفتند.

“Why?” O’Connell thought. “I don’t understand.”

اُكانل فکر کرد «چرا؟ نمی فهمم.»

He turned around. There, behind him, was an old statue. It was the god Anubis.

او چرخید. آنجا، پشت او، مجسمه ای قدیمی بود. این مجسمه ی الهه آنوبیس بود.

Why did the horsemen run from a statue? But suddenly, he was afraid, too. A wind came across the desert.

چرا سوارها از یک مجسمه فرار کردند؟ ول ناگهان، او هم ترسید. بادی در عرض صحرا شروع به وزیدن کرد.

The yellow ground moved with the wind, and under it there was a big face. It was the face of the High Priest Imhotep.

زمین زرد با باد حرکت می کرد، و زیر آن صورت بزرگی پیدا شد. این صورت ایموتپ کاهن اعظم بود.

O’Connell ran away from Hamunaptra. But there were eyes on his back in the hot desert. He knew that, he could feel them. He turned and looked up.

اُکانل از هاموناپترا گریخت. ولی در بیابان داغ نگاه هایی پشتش بود. این را می دانست، می توانست آن ها را حس کند. او چرخید و بالا را نگاه کرد.

There, high up on a mountain, were the Med-Jai.

آنجا، آن بالا روی یک کوه، مدجای (سربازان فرعون) بودند.

Evelyn Carnahan was a quiet, uninteresting woman, people thought. And she worked in a quiet place. It was a place full of very old books – the Cairo Museum.

مردم فکر می کردند اِولین کارناهان زنی ساکت و کم جلب توجه کن است. و او در جای ساکتی کار می کرد. جایی بود پر از کتاب های خیلی قدیمی – موزه قاهره.

Evelyn put a book on the top shelf. She saw something up there and she was angry. She was angry because the name of the book started with the letter T.

اولین کتابی را روی قفسه بالا گذاشت. او چیزی آن بالا دید و خشمگین شد. عصبانی شد چون نام کتاب با حرف ت آغاز میشد.

Why was it on that shelf? The other books on the shelf started with S.

چرا در این قفسه بود؟ کتاب های دیگر قفسه با حرف س شروع می شدند.

Evelyn took the book from the top shelf. But she fell and the books fell with her. The bookshelf fell and hit another bookshelf.

اِولین کتاب را از قفسه بالا برداشت. ولی او افتاد و کتاب ها هم با او افتادند. قفسه ریخت و به قفسه دیگر خورد.

Then, that bookshelf hit the shelf behind it. In two minutes, all the old books in the museum, from A-Z, were on the floor. Evelyn fell on the floor with them.

بعد، آن قفسه به قفسه دیگری پشت آن خورد. در عرض دو دقیقه، تمام کتاب های قدیمی موزه، از الف تای کف اتاق بود. اِولین با آن ها رو زمین افتاد.

The curator of the museum walked in.

مسئول موزه داخل شد.

“Oh,” said Evelyn. She wasn’t very happy.

اِولین گفت «وای.» او چندان خوشحال نبود.

“Look at this!” shouted the curator. “What are you doing? Why did we give you a job here?”

مسئول موزه فریاد زد «اینجا را ببین! چه کار داری می کنی؟ چرا به تو اینجا کار دادیم؟»

“Oh be quiet!” Evelyn thought.

اِولین فکر کرد «اوه ساکت شو!»

She said, “You gave me a job here because I know everything about the Pharaohs. I understand the old languages and I can read these books I…”

او گفت «شما اینجا به من کار دادید چون من همه چیز را درباره فراعنه می دانم. من زبان های قدیمی را می فهمم و من می توانم این کتاب ها را بخوانم. من …»

Evelyn stopped. She felt very angry and very British, but she didn’t want to lose this job. She liked living in Cairo.

اِولین ایستاد. او خیلی احساس عصبانیت و بریتانیایی بودن کرد (رگ بریتانیایی بودنش بیرون زد)، ولی نمی خواست این کار را از دست بدهد. او زندگی در قاهره را دوست داشت.

The curator said some more angry words and then left.

مسئول موزه چند حرف خشمناک دیگر زد و بعد آنجا را ترک کرد.

Evelyn got up and started to put the books on the shelves again.

اِولین برخاست و شروع به گذاشتن کتاب ها در قفسه ها کرد.

Somebody spoke. “I am the undead,” it said.

کسی حرف زد. او گفت «من نامیرا هستم.»

Evelyn looked behind a shelf and saw… a mummy. She screamed. And then, the mummy started to laugh.

اِولین پشت یک قفسه را نگاه کرد و… یک مومیایی دید. او جیغ کشید. و بعد، مومیایی زیر خنده زد.

“Hello, baby sister,” it said.

مومیایی گفت «سلام، خواهر کوچولو»

Her brother Jonathan put his head up. Then, he came out from behind the mummy.

برادرش جاناتان سرش را بالا گرفت. بعد از پشت مومیایی بیرون آمد.

“Jonathan!” He was more than thirty years old – and a baby. “Jonathan, go and put that mummy back.”

«جاناتان!» او بیش از سی سال داشت – و هنوز یک بچه بود. «جاناتان، برو و آن مومیایی را سر جایش بگذار.»

“Ah, but I have something for you,” said her brother.

برادرش گفت «اه، ولی یک چیزی برایت دارم.»

“Oh no!”

«وای نه!»

Jonathan often found things from the time of the Pharaohs and brought them to his intelligent sister.

جاناتان اغلب چیزهایی را از زمان فراعنه می یافت و آن ها را پیش خواهر فرهیخته اش می آورد.

But when people in the museum looked at them, they weren’t really old.

ولی وقتی آدم های داخل موزه به آن ها نگاه می کردند، آنقدرها قدمت نداشتند.

“OK,” said Evelyn. “What is it this time?”

اِولین گفت «خیلی خوب این دفعه چه است؟»

It was a box, and the box had Egyptian writing on it. Evelyn looked at it. She opened the box carefully, and took out a key and a map.

یک جعبه بود، و روی آن نوشته های مصری بود. اِولین به آن نگاه کرد. او جعبه را با احتیاط باز کرد و یک کلید و نقشه بیرون آورد.

“Jonathan,” she said. “This is very important.”

او گفت «جاناتان. این خیلی مهم است.»

Evelyn and Jonathan took the box to the museum’s curator. The curator looked at it.

اِولین و جاناتان جعبه را پیش مسئول موزه بردند. مسئول موزه به آن نگاه کرد.

“See!” said Evelyn. “It’s from the time of Seti the First.”

اِولین گفت «نگاه کنید! مال زمان سِتی اول است.»

“Maybe,” said the curator.

مسئول موزه گفت «شاید.»

The curator wasn’t excited. Evelyn couldn’t understand that. Did the curator know something about the box?

مسئول موزه هیجان زده نبود. اِولین نمی توانست این را درک کند. مسئول موزه چیزی درباره جعبه می دانست؟

“Who was Seti the First?” asked Jonathan. “Was he rich?”

جاناتان پرسید «سِتی اول کی بوده؟ ثروتمند بوده؟»

“The richest of the Pharaohs,” answered Evelyn.

اِولین جواب داد «ثروتمندترین فرعون ها.»

Jonathan liked this answer. The curator looked at the map.

جاناتان از این جواب خوشش آمد. مسئول موزه به نقشه نگاه کرد.

“This map is more than 3,000 years old,” said Evelyn.

اِولین گفت «این نقشه بیش از 3000 سال قدمت دارد.»

She knew a lot about the Pharaohs and she wanted the curator to forget the books on the floor.

او چیزهای زیادی درباره فراعنه می دانست و می خواست مسئول موزه کتاب های کف موزه را فراموش کند.

“The writing tells us that it’s a map of Hamunaptra.”

«نوشته به ما می گوید که این نقشه ی هاموناپترا است.»

The curator was afraid of the name Hamunaptra. But he turned away from Evelyn, so she didn’t see his face.

مسئول موزه از نام هاموناپترا ترسید. ولی او از اِولین رو برگرداند، بنابراین اِولین صورتش را ندید.

“My dear girl,” said the curator, “there are a lot of stories about Hamunaptra…”

مسئول موزه گفت «دختر عزیزم، داستان های زیادی درباره هاموناپترا وجود دارد…»

“Is this Hamunaptra, City of the Dead?” asked Jonathan.

جاناتان پرسید «این همان هاموناپترا، شهر مرده ها است؟»

He and Evelyn had an Egyptian mother. They listened to stories about Hamunaptra when they were children.

او و اِولین مادری مصری داشتند. آن ها وقتی بچه بودند به داستان هایی درباره هاموناپترا گوش می دادند.

“Yes,” Evelyn answered.”Hamunaptra, City of the Dead. The Pharaohs put their gold there.”

اِولین پاسخ داد «بله. هاموناپترا، شهر مرده ها. فرعون ها طلاهایشان را آنجا قرار می دادند.»

The curator had the map in his hands. It was above a candle on his desk. He moved his hands down.

مسئول موزه نقشه را در دست داشت. نقشه بالای شمعی روی میزش بود. او دستانش را پایین آورد.

“No!” shouted Jonathan.

جاناتان فریاد زد «نه!»

He pulled the map away from the candle and put out the fire with his hand. Some of the map was black now. You couldn’t see the City of the Dead.

او نقشه را کشید و از شمع دور کرد و با دستش آتش را خاموش کرد. حالا بخشی از نقشه سیاه شده بود. نمی شد شهر مرده ها را دید.

“Why did you do that?” asked Jonathan.

جاناتان پرسید چرا این کار را کردی؟»

“It wasn’t really an old map,” said the curator. “Didn’t you know that, Miss Carnahan? That’s very stupid of you.”

مسئول موزه گفت «واقعا یک نقشه قدیمی نبود. خانم کارناهان، این را نمی دانستید؟ شما خیلی نادان هستید.»

But it was an old map and it showed Hamunaptra. Evelyn knew that. She took the key from the curator quickly, before he threw that away.

ولی نقشه قدیمی بود و هاموناپترا را نشان می داد. اِولین این را می دانست. او قبل از اینکه مسئول موزه کلید را دور بیندازد، سریع آن را از او گرفت.

She could ask other people about the map. But where did Jonathan get it?

او می توانست از کسان دیگر درباره نقشه سوال کند. ولی جاناتان آن را از کجا آورده بود؟

Outside the curator’s office, she asked her brother that question.

بیرون دفتر مسئول موزه این سوال را از برادرش کرد.

“Where did I get it? Oh, I took it from a man in a bar. He was an American. His name was Rick O’Connell.”

«از کجا آوردمش؟ اوه، آن را از مردی داخل میخانه گرفتم. آمریکایی بود. اسمش ریک كانل بود.»

Evelyn and Jonathan went to the bar. Evelyn wasn’t happy about that. She didn’t usually go to bars and this was a very dirty bar.

اِولین و جاناتان به میخانه رفتند. اِولین از این بابت خوشحال نبود. او معمولا به میخانه نمی رفت و این یکی خیلی کثیف بود.

The American, Rick O’Connell, was there. He was always there, all day every day. He was dirty and he was ready for a fight.

آن آمریکایی، ریک اُکانل، آنجا بود. او همیشه، تمام روز و همه روزها آنجا بود. او کثیف بود و حاضر برای دعوا.

“Don’t I know you?” O’Connell said to Jonathan. “I saw you somewhere. And who’s your little girlfriend? Very nice!”

اُکانل به جاناتان گفت «تو را نمی شناسم؟ تو را جایی دیده ام. و دوست دختر کوچولویت کیست؟ خیلی خوب!»

“She’s my sister,” said Jonathan.

جاناتان گفت «این خواهرم است.»

“Little… little… I am…”

«کوچولو… کوچولو… من …»

Evelyn wasn’t anybody’s “little girlfriend.”

اِولین «دوست دختر کوچولوی» هیچ کس نبود.

But she didn’t say that. She wanted to leave, but this man knew about the map and the key. Only O’Connell had the answers to her questions.

ولی این را نگفت. می خواست آنجا را ترک کند، ولی این مرد درباره نقشه و کلید چیزهایی می دانست. تنها اُکانل جواب سوال های او را داشت.

“We… er… found this box,” she began.

او شروع به صحبت کرد «ما… این جعبه را پیدا کردیم.»

“You want to know about Hamunaptra,” said O’Connell. Evelyn’s eyes opened. This American wasn’t stupid.

اُكانل گفت «می خواهی درباره هاموناپترا بدانید.» چشمان اِولین باز شد. این آمریکایی احمق نبود.

“How do you know that the box is from Hamunaptra?”

از کجا می دانی این جعبه مال هاموناپترا است؟»

“Because I found it in Hamunaptra. I was there.”

«چون آن را در هاموناپترا یافتم. من آنجا بودم.»

Suddenly, O’Connell remembered Jonathan, “You took my box,” he said. And he hit Jonathan in the face. Jonathan fell on the floor.

یک دفعه، اُكانل جاناتان را به خاطر آورد. او گفت «تو جعبه من را برداشتی.» و او ضربه ای به صورت جاناتان زد. جاناتان کف میخانه افتاد.

“Tell me about Hamunaptra,” said Evelyn.

اِولین گفت «درباره هاموناپترا برایم بگو.»

“I hit your brother,” said O’Connell. “He’s on the floor. And you want to know about Hamunaptra?”

اُكانل گفت «برادرت را زدم. روی زمین افتاده. و تو می خواهی درباره هاموناپترا بدانی؟»

“Oh, he’s OK,” said Evelyn. “He’s often on the floor.”

اِولین گفت «اوه، او حالش خوب است. او اغلب نقش زمین است.»

O’Connell almost smiled at that. This British woman was interesting.

اُكانل نزدیک بود به این حرف لبخند بزند. این زن بریتانیایی جالب بود.

“I was at Hamunaptra,” he said. “I was a soldier at the City of the Dead.”

او گفت «من در هاموناپترا بودم. من سرباز شهر مرده ها بودم.»

“What did you see?” asked Evelyn.

اِولین پرسید «چه دیدی؟»

“I saw a lot of desert,” said O’Connell. “I saw a lot of people die.”

اُكانل گفت «کلی بیابان دیدم. مردن خیلی آد مها را دیدم»

“Where is Hamunaptra?” asked Evelyn. “Can you take me there? I want to find a book. It’s called the Book of Amun Ra and it’s at Hamunaptra.”

اِولین پرسید «هاموناپترا کجاست؟ می توانی من را آنجا ببری؟ می خواهم یک کتاب را پیدا کنم. اسم کتاب آمونرا است و در هاموناپترا است.»

Her face was close to O’Connell’s. O’Connell kissed her.

صورت او نزدیک اُكانل بود. اُكانل او را بوسید.

“What! Jonathan! Get up. You and I are leaving this bar.”

«چی! جاناتان! بلند شو. من و تو این میخانه را ترک می کنیم.»

“Thanks for the visit,” shouted O’Connell, before they walked out the door.

قبل از اینکه آن ها از در بیرون بروند، اُكانل فریاد زد «ممنون که سر زدید.»

Evelyn and Jonathan went back to

the museum. They walked past the curator’s office, but they didn’t go in.

اِولین و جاناتان به موزه برگشتند. آن ها از کنار دفتر مسئول موزه رد شدند، ولی داخل نرفتند.

So they didn’t see the man in the curator’s office. The man in the office knew the curator.

بنابراین آن ها مردی که داخل دفتر مسئول موزه بود را ندیدند. مرد داخل دفتر مسئول موزه را می شناخت.

He knew O’Connell, too. He was high on a mountain when O’Connell ran away, into the desert.

او اُكانل را هم می شناخت. وقتی اُكانل به صحرا گریخت، او بالای کوه بود.

His name was Ardeth Bay and he was the head of the Med-Jai. The curator was in the Med-Jai, too.

نام او آردث بِی بود و او فرمانده مدجای بود. مسئول موزه هم عضو مدجای بود.

“Miss Carnahan wants to go to Hamunaptra,” said the curator.

مسئول موزه گفت «خانم کارناهان می خواهد به هاموناپترا برود.»

“Stop her,” said Ardeth Bay. “Stop her or kill her.”

آردث بِی گفت «جلویش را بگیر. جلویش را بگیر یا بکشش.»

Chapter Three

فصل سه

The Book Of The Dead

کتاب مرده

The sun was at her back, the wind was in her hair. Evelyn wanted to laugh and cry at the same time.

خورشید پشت او بود، و باد در موهایش. اِولین می خواست هم بخندد و هم بگرید.

She loved the desert. And the idea of Hamunaptra was exciting! She and Jonathan were near the temple now. Their horses were very tired.

او بیابان را دوست داشت. و فکر هاموناپترا هیجان آور بود! او و جاناتان حالا نزدیک معبد بودند. اسب هایشان خیلی خسته بودند.

Then, they saw a man outside the temple.

بعد، آن ها مردی را بیرون معبد دیدند.

“Oh no!” said Evelyn.

اِولین گفت «وای نه!»

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

The man said, “Can I help you down from that horse?”

مرد گفت «می توانم کمکتان کنم از آن اسب پایین بیایید؟»

“O’Connell!”

« اُكانل!»

“That’s me!”

«خودم هستم!»

“What are you doing here?”

تو اینجا چه کار می کنی؟»

She wanted to be angry with O’Connell, but he looked cleaner now. And maybe he could help them.

می خواست از دست اُکانل عصبانی باشد، ولی الان اُکانل تمیزتر به نظر می رسید. و شاید می توانست کمکشان کند.

“He’s here for the gold,” said Jonathan.

جاناتان گفت «او به خاطر طلا اینجاست!»

O’Connell smiled. “Oh, I only want to have a good time,” he said. And he looked into Evelyn’s eyes.

اُكانل لبخند زد. او گفت «اوه، من فقط می خواهم خوش بگذرانم.» و به چشمان اِولین نگاه کرد.

More people arrived outside the temple. There were three Americans and a lot of Egyptian diggers. With them was Beni.

آدم های بیشتری به بیرون معبد رسیدند. سه حفار آمریکایی و تعداد زیادی حفار مصری بودند. همراه آن ها بِني بود.

“You came back,” O’Connell said to Beni.

اُكانل به بِنی گفت «برگشتی.»

Beni laughed. “You, too.”

بِنی خندید «تو، هم.»

Outside the temple there were a lot of thin horses.

بیرون معبد اسب های لاغر زیادی بود.

One of the Americans, Daniels, asked, “Where did these horses come from?”

دانیلز، یکی از آمریکایی ها، پرسید «این اسب ها از کجا آمدند؟»

“They’re waiting,” said Beni. “Sometimes people find Hamunaptra, but they all die. Their horses wait for them, but then they die, too.”

بِنی گفت «آن ها منتظرند. گاهی مردم هاموناپترا را می یابند، ولی همگی می میرند. این اسب ها منتظر آن ها می مانند، ولی بعد آن ها هم می میرند.»

Beni, the Americans, and their diggers looked for a way down under the desert to the gold.

بِنی، آمریکایی ها و حفارهایشان به دنبال راهی از زیر بیابان به طلاها گشتند.

Jonathan walked around the houses, but then, he found the top of the statue of Anubis. Most of the statue was under the desert.

جاناتان دور خانه ها قدم می زد، ولی بعد، او بالای مجسمه آبونیس را یافت. بیشتر مجسمه زیر بیابان بود.

He, Evelyn, and O’Connell started to dig down and down into the desert. They found a dark room under the ground, and they got in through a wall.

او، اِولین و اُکانل شروع به کندن در بیابان کردند. آن ها زیر زمین، اتاق تاریکی یافتند و از میان یک دیوار داخل آن شدند.

“We’re the first people in this room for more than 3,000 years,” said Evelyn. For her, this was wonderful.

اِولین گفت «برای 3000 سال ما اولین آدم های داخل این اتاق هستیم.» این برای او شگفت آور بود.

“It’s dark and cold down here,” said O’Connell. He wasn’t very excited.

اُکانل گفت «این پایین تاریک و سرد است.» او زیاد هیجان زده نبود.

“Where’s the gold?” said Jonathan.

جاناتان گفت «طلا کجاست؟»

“You boys don’t understand,” thought Evelyn. “We find the wonderful world of the Pharaohs and I’m with… them!”

اِولین فکر کرد «شما پسرها نمی فهمید. دنیای شگفت آور فراعنه را پیدا کنیم و من با… این ها باشم!»

Then, they lit a candle in the room.

بعد، درون اتاق شمعی روشن کردند.

“Oh my God!” said Evelyn. “It’s a Sah-Netjer.”

اِولین گفت «وای خدای من! این ساه-نتجر است.»

“It’s a what?” asked O’Connell.

اُكانل گفت «چی هست؟»

“The priests made mummies in this room,” Jonathan told him.

جاناتان به او گفت «کاهنان در این اتاق مومیایی درست می کردند.»

“The dead went to the afterlife from here,” said Evelyn.

اِولین گفت «مرده ها از اینجا به زندگی بعد از مرگ می رفتند.»

O’Connell didn’t like that. He took out his gun.

اُکانل از آن خوشش نیامد. او اسلحه اش را بیرون آورد.

They walked through the dark from room to room. Some of the rooms were very small. Sometimes their candle almost went out and left them in the dark.

آن ها در تاریکی از اتاقی به اتاقی می رفتند. بعضی از اتاق ها خیلی کوچک بودند. گاهی شمعشان تقریبا خاموش می شد و آن ها را در تاریکی تنها می گذاشت.

Then, they heard something. Evelyn looked at O’Connell.

تا اینکه، صدایی شنیدند. اِولين به كانل نگاه کرد.

O’Connell had his gun in front of him, and he walked slowly in the dark. He saw the bottom of the statue of Anubis, under the ground.

اُكانل اسلحه اش را جلویش گرفته بود، و در تاریکی آهسته قدم می زد. او انتهای مجسمه آبونیس را زیر زمین دید.

Then, he heard something again, from the back of the statue. It came closer. And CLOSER.

بعد، دوباره صدای چیزی را از پشت مجسمه شنید. صدا نزدیک تر آمد. و نزدیک تر.

Three people came at him. The Americans! They had guns in their hands.

سه نفر به سویش آمدند. آمریکایی ها! آن ها اسلحه در دست داشتند.

“We want to look here,” said Burns, one of the Americans.

بِرنز، یکی از آمریکایی ها، گفت «ما می خواهیم اینجا را ببینیم.»

He looked around him. He wore thick glasses.

او به اطرافش نگاه کرد. عینک ضخیمی به چشم داشت.

“No, we want to look here,” said O’Connell.

اُكانل گفت «نه، ما می خواهیم اینجا را ببینیم.»

“This is our statue, friend,” said Daniels.

دانیلز گفت «این مجسمه ی ماست، رفيق .»

“I don’t see your name on it, friend,” said O’Connell.

اُكانل گفت «من اسم شما را روی آن نمی بینم، رفيق.»

More guns came out now. The diggers and Beni all had guns, too.

حالا اسلحه های بیشتری بیرون آمد. حفاران و بِنی هم اسلحه داشتند.

“We have ten guns and you have one,” said the Hungarian, not very nicely. “It doesn’t look very good for you.”

مرد مجار، نه چندان مودبانه، گفت «ما ده اسلحه داریم و شما یکی. خیلی اوضاعتان خوب به نظر نمی آید.»

“It looked bad for me before in this city,” said O’Connell. “But here I am again!”

اُكانل گفت «قبلا در این شهر اوضاعم بد به نظر می رسیده. ولی دوباره اینجا هستم!»

“Er… Here I am, too,” said Jonathan.

جاناتان گفت «اِ… من هم هستم.»

His face was white, but he had a small gun in his hand.

صورتش سفید بود، ولی اسلحه کوچکی در دست داشت.

Beni’s eyes were wild. He wanted to kill O’Connell. Evelyn put her hand over O’Connell’s gun.

چشمان بِنی خشمگین بود. او می خواست اُكانل را بکشد. اِولین دستش را روی اسلحه ى اُكانل گذاشت.

“Let’s be nice children,” she said. “And play nicely.”

او گفت «بگذارید بچه های خوبی باشیم. و خوب بازی کنیم.»

She pulled O’Connell away, and Jonathan followed. The Americans and Beni laughed.

او اُكانل را کشید و دور کرد، و جاناتان به دنبالش. آمریکایی ها و بِنی خندیدند.

“We can dig in other places,” Evelyn told O’Connell.

اِولين به اُكانل گفت «می توانیم جاهای دیگر را بکنیم.»

Evelyn walked down under the statue of Anubis, and Jonathan and O’Connell followed.

اِولین به زیر مجسمه آنوبیس رفت و جاناتان و اُكانل دنبالش کردند.

Evelyn wanted to dig under the statue, before the Americans got into the statue from above.

اِولین می خواست قبل از اینکه آمریکایی ها از بالا داخل مجسمه شوند، زیر آن را بکند.

They stood under the statue, and Jonathan and O’Connell started to dig into it. Above them, the Americans and their diggers started to dig into the top of the statue.

آن ها زیر مجسمه ایستادند و جاناتان و اُكانل شروع به کندن زیر آن کردند. بالای آن ها، آمریکایی ها و حفارانشان شروع به کندن به داخل بالای مجسمه کردند.

Then, they heard horses and guns.

تا اینکه، آن ها صدای چند اسب و اسلحه شنیدند.

“Stay here!” shouted O’Connell.

اُكانل فریاد زد «اینجا بمانید!»

He got his gun and ran up to the Americans. Evelyn and Jonathan followed him.

او اسلحه اش را برداشت و به سوی آمریکایی ها دوید. اِولین و جاناتان او را دنبال کردند.

O’Connell saw Beni, the Americans, and the diggers shooting. Around them were Ardeth Bay and the Med-Jai, with their guns.

اُكانل بِنی، آمریکایی ها و حفارها را دید که شلیک می کردند. اطراف آن ها آردث بِی و مدجای با اسلحه هایشان بودند.

O’Connell ran to Beni and started shooting at the Med-Jai.

اُكانل به سوی بِنی دوید و شروع به شلیک به سوی مدجای کرد.

“Oh, not again!” said Beni. “Do you like fighting?”

بِنی گفت «وای، نه دوباره از جنگیدن خوشت می آید؟»

“No, but I look good when I do,” said O’Connell.

اُکانل گفت «نه، ولی وقتی می جنگم خوب به نظر می رسم (جنگیدن به من می آید).»

And he shot a Med-Jai soldier.

و او یک سرباز مدجای را زد.

Evelyn had a gun in her hand for the first time. She shot at the Med-Jai, too.

اِولین برای اولین بار اسلحه در دست داشت. او هم به مدجای شلیک کرد.

“Stop!” shouted Ardeth Bay. The Med-Jai stopped shooting. Everybody stopped shooting. It was quiet.

آردث بِی فریاد زد «بایستید!» مدجای دست ازشلیک کشیدند. همه دست از شلیک کشیدند. ساکت شد.

“LEAVE THIS PLACE!” said the head of the Med-Jai. “LEAVE THIS PLACE OR DIE!”

رئیس مدجای گفت «اینجا را ترک کنید! اینجا را ترک کنید وگرنه می میرید!»

Ardeth Bay left, and the other Med-Jai soldiers followed him.

آردث بِی آنجا را ترک کرد، و دیگر سربازان مدجای دنبالش کردند.

“There’s gold here,” said Daniels, when it was quiet again. “Those soldiers were here for the gold.”

وقتی دوباره ساکت شد، دانیلز گفت «اینجا طلا هست. آن سربازها برای طلا اینجا بودند.»

“No,” said O’Connell. “They’re desert people. Water is important to them, not gold. But there’s something more important than water or gold down here.”

اُكانل گفت «نه. آن ها بیابان نشین هستند. آب برایشان مهم است، نه طلا. ولی چیزی مهم تر از آب و طلا این پایین هست.»

پیشنهاد ما:  داستان انگلیسی دیو و دلبر

O’Connell, Jonathan, and Evelyn went back down to the bottom of the statue.

اُكانل، جاناتان و اِولین به پایین مجسمه برگشتند.

The Americans and their diggers started to dig again at the top. They got into the statue and the diggers found a big box.

آمریکایی ها و حفارانشان دوباره از بالا شروع به کندن کردند. آن ها وارد مجسمه شدند و حفارها جعبه بزرگی یافتند.

There was Egyptian writing on the box. Beni read it.

روی جعبه نوشته ای مصری بود. بِنی آن را خواند.

“Don’t open this,” he told the other men. The Americans laughed.

او به بقیه گفت «این را باز نکنید.» آمریکایی ها خندیدند.

“Seti the First wasn’t stupid,” said Beni. “The diggers can open the box. I’m out of here.”

بِنی گفت «سِتيِ اول احمق نبوده. حفارها می توانند جعبه را باز کنید. من از اینجا می روم بیرون.»

Beni knew Egypt. He understood the country’s language and its gods. He was afraid and he ran.

بِنی مصر را می شناخت. او درباره زبان مصر و خدایان شان می دانست. او ترسيد و فرار کرد.

“Open the box,” Burns said to the diggers.

بِرنز به حفارها گفت «جعبه را باز کنید.»

The diggers were afraid, but they opened the box. Then, they screamed. Scarabs ran out of the box.

حفارها ترسیده بودند، ولی جعبه را باز کردند. بعد جیغ کشیدند. سوسک ها از جعبه بیرون دویدند.

The scarabs ran into the diggers’ feet, up their legs, up and up and into their brains.

سوسک ها داخل پاهای حفارها دویدند، از ران هایشان بالا رفتند و بالا رفتند تا به درون مغزهایشان رسیدند.

Then, the scarabs ate their brains. The diggers stopped screaming.

بعد، سوسک ها مغر آن ها را خوردند. حفارها از جیغ کشیدن دست کشیدند.

The Americans were afraid but they took the gold from the box. Beni came back into the room.

آمریکایی ها ترسیده بودند ولی طلاها را از جعبه برداشتند. بِنی به داخل اتاق آمد.

“What did that writing on the box say?” asked Henderson.

هندرسون پرسید «نوشته روی جعبه چه می گفت؟»

“It said,’ Open this and you die.”

«می گفت این را باز کنید و خواهید مرد.»

برای مشاهده ادامه داستان و همچنین باقیه فصل ها نیاز هست اشتراک سایت را تهیه کنید.

[restrict subscription=1]

At the bottom of the statue, Jonathan was asleep. Evelyn and O’Connell stopped digging and sat on the floor in the dark.

پایین مجسمه، جاناتان خوابیده بود. اِولین و اُکانل دست از کندن کشیدند و در تاریکی کف اتاق نشستند.

They were very tired. O’Connell lit a fire and looked into Evelyn’s eyes. Evelyn put her face close to his.

آن ها خیلی خسته بودند. اُكانل آتشی روشن کرد و به چشمان اِولین نگاه کرد. اِولین صورتش را نزدیک صورت او آورد.

“I’m going to kiss you, Mr. O’Connell,” she said.

او گفت «الان می بوسمت، آقای اُکانل»

“No, you’re not,” said O’Connell.

اُكانل گفت «نه، نمی بوسی.»

“I’m not?”

«نمی بوسم؟»

“OK. You can. But call me ‘Rick,’ not ‘Mr. O’Connell.'”

«خیلی خوب. می توانی. ولی من را ریک صدا کن نه آقای اُکانل .»

Evelyn smiled and put her face closer to his.

اِولین لبخند زد و صورتش را به صورت او نزدیک تر کرد.

“Rick,” she said and closed her eyes. “Rick.”

او گفت «ریک» و چشمانش را بست «ریک.»

And then, she was asleep.

و بعد خوابش برد.

O’Connell smiled. “That was nice, ma’am,” he said.

اُکانل لبخند زد. او گفت «خیلی خوب بود، خانم.»

The next morning, they got into the top of the statue of Anubis. Inside, there was a coffin.

صبح روز بعد، آن ها به داخل قسمت بالای مجسمه آنوبیس رفتند. داخل آن، تابوتی یافتند.

“Look!” Evelyn said to Jonathan. “There’s no writing on this coffin, so the dead man in here isn’t going to the afterlife. He’s staying in this world. He did something very, very bad.”

اِولین به جاناتان گفت «نگاه کن! روی این تابوت نوشته ای نیست، بنابراین مرده این داخل قرار نیست به زندگی بعد از مرگ برود. او در این دنیا می ماند. او کار خیلی خیلی بدی کرده.»

Jonathan took out the key and put it in the coffin. The coffin half-opened. O’Connell pulled the coffin open and a 3,000-year-old mummy stood up.

جاناتان کلید را بیرون آورد و آن را داخل تابوت کرد. تابوت نیمه باز شد. اُكانل (در) تابوت را کشید و باز کرد و یک مومیایی 3000 ساله بلند ایستاد.

O’Connell, Evelyn, and Jonathan screamed. Then, the mummy fell back in its coffin. Imhotep wasn’t dead, but he wasn’t of this world. He was undead.

اُكانل، اِولین و جاناتان جیغ کشیدند. بعد، مومیایی به داخل تابوتش افتاد. ایموتپ نمرده بود ولی مال این دنیا هم نبود. او نامیرا بود.

He wanted life…

او زندگی و حیات می خواست…

Above them, the Americans looked in the box. They wanted gold, but they found only a book. Henderson took it out.

بالای سر آن ها، آمریکایی ها داخل جعبه را نگاه کردند. آن ها طلا می خواستند، ولی تنها یک کتاب پیدا کردند. هندرسون آن را بیرون آورد.

“It’s an old black book,” he said.

او گفت «یک کتاب سياه قدیمی است.»

“Be careful with that,” said Beni. “It’s the Book of the Dead?”

بِنی گفت «مواظب این باش (در استفاده از این احتیاط کن). این کتاب مرده ها است.»

“I don’t want a book!” shouted Daniels.

دانیلز فریاد زد «من کتاب نمی خواهم!»

He was angry and he kicked the box. The box broke and a smaller gold box fell out.

او خیلی عصبانی شد و لگدی به جعبه زد. جعبه شکست و جعبه طلایی کوچکتری بیرون افتاد.

“That’s better!” said Daniels.

دانیلز گفت «این بهتراست (حالا شد یک چیزی)!»

And he took the box with Anck-su-namun’s heart in it.

و او جعبه ای که قلب آنک-سو-نامون داخلش بود را برداشت.

That evening, Evelyn, Jonathan, and O’Connell walked up to the top of the statue again.

آن روز عصر، اولين، جاناتان و اُكانل دوباره به قسمت بالایِ مجسمه رفتند.

They sat around a fire with the Americans. Beni was asleep… with the Book of the Dead next to him.

آن ها با آمریکایی ها دور آتشی نشستند. بِنی با کتاب مرده ها کنارش…خواب بود.

Evelyn tried not to take it, but it was impossible. She had to look at it. She took it and opened it.

اِولین سعی کرد آن را بر ندارد ولی غیرممکن بود. باید نگاهی به آن می کرد. او آن را برداشت و بازش کرد.

The second person in 3,000 years with the Book of the Dead in her hands… It was exciting!

دومین کسی که در 3000 سال اخیر کتاب را در دست گرفته بود… هیجان انگیز بود!

“Do you think that’s a good idea?” asked O’Connell.

اُکانل گفت «فکر می کنی فکر خوبی باشد؟»

“Oh,” said Evelyn. “People read books all the time!” She looked at O’Connell. Her face said, “I work in a museum. I know about books. And you don’t!”

اِولین گفت «اوه. آدم ها تمام مدت کتاب می خوانند.» او به اُكانل نگاه کرد. صورتش داشت می گفت «من در موزه کار می کنم. کتاب ها را می شناسم. و تو نه!»

Evelyn began to read to O’Connell from the book “Ahm kum Ra… Ahm hum Dei…”

اِولین شروع به خواندن از روی کتاب بای اُکانل کرد «آهم کومرا… آهم هوم دی…»

Below them, Imhotep moved. The words from the Book of the Dead started him on his way back to life. The scarabs started to fly again.

زیر آن ها، ایموتپ تکان خورد. کلمه های کتاب مرده ها او را در راه بازگشت به زندگی به حرکت در آورد. سوسک ها دوباره شروع به پرواز کردند.

Chapter Four

فصل چهار

Imhotep

ایموتپ

They could hear the scarabs, hundreds of them. And then, they saw them.

آن ها می توانستند صدای سوسک ها، صدها تایشان، را بشنوند. و بعد، آن ها را دیدند.

They all wanted to scream, but there wasn’t time. Evelyn, Jonathan, and O’Connell ran up some stairs. The scarabs ran past, below them.

همه می خواستند جیغ بکشند، ولی فرصتی نبود. اولین جاناتان و اُکانل چند پله را بالا دویدند. سوسک ها از کنار آن ها به زیرشان رفتند.

“They almost got us!” said O’Connell. “Evelyn, I said…”

اُکانل گفت «نزدیک است ما را گیر بیندازند! اِولین، من گفتم…»

But Evelyn wasn’t there. She lost O’Connell and Jonathan when they ran up the stairs. She walked into a dark room, below them. Where was she? She didn’t know.

ولی اِولین آنجا نبود. او اُكانل و جاناتان را وقتی آن ها از پله ها بالا دویدند گم کرد. او وارد اتاق تاریکی زیر آن ها شد. او کجا بود؟ نمی دانست.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

“O’Connell!” “O’Connell!” Evelyn shouted.

اِولین فریاد زد «اُکانل! اُكانل!»

Then, she saw one of the Americans. He had his back to her, but it was Burns.

بعد، یکی از آمریکایی ها را دید. پشتش به اِولین بود، ولی او بِرنز بود.

“Oh hello!” said Evelyn.

اِولین گفت «اوه سلام!»

Burns turned around and she screamed. Burns had no eyes. He fell on the ground. Evelyn turned away, but she came face-to-face with… Imhotep.

بِرنز چرخید و اِولین جیغ کشید. بِرنز چشمی نداشت. او روی زمین افتاد. اِولین رو برگرداند ولی با… ایموتپ رو در رو شد.

Imhotep, with Burns’s blue eyes.

ایموتپ، با چشمان آبی برنز.

Imhotep couldn’t see very well because Burns had to wear glasses. He looked at Evelyn.

ایموتپ نمی توانست خوب ببیند چون بِرنز عینک می زد. او به اِولین نگاه کرد.

“Anck-su-namun?” he said.

او گفت « آنک-سو-نامون؟»

“Help me,” Evelyn said to Burns.

اِولین به بِرنز گفت «کمکم کن!»

But Burns couldn’t see, and he could do nothing.

ولی بِرنز نمی توانست ببیند و کاری از دستش ساخته نبود.

“Kadeesh pharos Anck-su-namun,” said Imhotep.

ایموتپ گفت «كاديش فارو آنک-سونامون.»

Evelyn was very afraid. “I’m going to die,” she thought. “Please, somebody help me!”

اِولین خیلی ترسیده بود. او فکر کرد «من خواهم مرد خواهش می کنم، یک نفر به من کمک کند.»

Suddenly, O’Connell ran in with a gun in his hand.

ناگهان، اُكانل اسلحه به دست داخل اتاق دوید.

“Oh, there you are!” he said to Evelyn. “Where…?”

او به اِولین گفت «اوه، تو اینجایی. کجا…؟»

He saw Imhotep. He shot Imhotep and pulled Evelyn to him. Then, he took Evelyn’s hand in his hand, and they ran.

او ایموتپ را دید. او به ایموتپ شلیک کرد و اِولین را به سوی خودش کشید. بعد، دست اِولین را در دست گرفت و فرار کردند.

Ardeth Bay and ten Med-Jai soldiers stopped them.

آردث بِی و ده تا از سربازان مدجای جلوی آن ها را گرفتند.

“I told you before: leave this place or die,” said Ardeth Bay.

آردث بِی گفت «قبلا به شما گفتم: اینجا را ترک کنید وگرنه می میرید.»

“It’s OK,” said O’Connell, “I shot the mummy. No problem!”

اُكانل گفت «همه چیز مرتب است، من به یک مومیایی شلیک کردم. مشکلی نیست!»

“A gun can’t kill Imhotep!” said Ardeth Bay. He was very angry. “Now get out of here! All of you!”

آردث بِی گفت «اسلحه نمی تواند ایموتپ را بکشد.» او خیلی عصبانی بود. «حالا از اینجا بروید بیرون! همه تان!»

Med-Jai soldiers found the Americans and Jonathan, and they all went back above ground.

سربازان مدجای آمریکایی ها و جاناتان را یافتند، و آن ها همه به روی زمین برگشتند.

Only one person wasn’t there. Beni was below the ground. He was with Imhotep.

تنها یک نفر آنجا نبود. بِنی زیر زمین بود. او با ایموتپ بود.

“I can use you,” Imhotep told Beni, in Egyptian. “And I will give you gold.”

ایموتپ به زبان مصری به بِنی گفت «تو به کارم می آیی. و به تو طلا خواهم داد.»

“Y – Yes,” said Beni.

بِنی گفت «ب-بله.»

“I want the box with Anck-su-namun’s heart,” Imhotep told him.

ایموتپ به او گفت «من جعبه حاوی قلب آنک-سو-نامون را می خواهم.»

Above ground, Med-Jai soldiers helped Burns walk to a horse.

روی زمین، سربازان مدجای به برنز کمک می کردند به سوی اسبی برود.

“What did you do to him?” shouted Henderson, the third American. “Look at his eyes.”

هندرسون، سومین آمریکایی، فریاد زد «با او چه کار کرده اید؟ چشمانش را نگاه کن.»

“We helped him,” said Ardeth Bay. “Now leave here before Imhotep kills everybody.”

آردث بِی گفت «کمکش کردیم. حالا قبل از اینکه ایموتپ همه را بکشد اینجا را ترک کنید.»

They all got on their horses. They wanted to get away from Imhotep.

همه سوار اسب هایشان شدند. آن ها می خواستند از ایموتپ دور شوند.

“I got him,” said O’Connell. “I told you, I shot this Imhotep.”

اُکانل گفت «حسابش را رسیدم. بهتان گفتم، من ایموتپ را با تیر زدم.»

But nobody listened to him. Nobody could kill Imhotep with a gun.

ولی کسی به او گوش نمی داد. هیچ کس نمی توانست با اسلحه ایموتپ را بکشد.»

Back in Cairo, Evelyn and O’Connell took Burns to his hotel room. Then, they went to O’Connell’s room. They sat and shouted angrily.

بعد از برگشتن به قاهره، اِولين و اُكانل، بِرنز را به اتاق هتل بردند. بعد، به اتاق اُكانل رفتند. آن ها نشستند و با عصبانیت فریاد کشیدند.

“Let’s go, Evelyn! We’re out of here!” shouted O’Connell.

اُكانل گفت «بیا برویم، اِولین! ما از اینجا بیرون می رویم!»

“No we are not!” shouted Evelyn. “We started this. Now we’ll kill Imhotep and finish it.”

اِولین فریاد زد «نه نمی رویم! ما این را شروع کردیم. و حالا ایموتپ را می کشیم و تمامش می کنیم.»

“WE!” shouted O’Connell, “WE? You read from the Book of the Dead. And nobody can kill this Imhotep. Not with a gun. I tried.”

اُكانل فریاد زد «ما! ما؟ تو از روی کتاب مرده ها خواندی. و هیچ کس نمی تواند این ایموتپ را بکشد. نه با اسلحه. من سعی کردم.»

“Then, we’ll kill him some other way,” said Evelyn.

اِولین گفت «پس، به روش دیگری او را می کشیم.»

A white cat came into the room and jumped on the bed.

گربه سفیدی داخل اتاق آمد و روی تخت پرید.

O’Connell started to say something, but then, they heard a scream from Burns’s room.

اُکانل آمد حرفی بزند، ولی در آن وقت، صدای جیغی را از اتاق بِرنز شنیدند.

Imhotep was in Burns’s room with Beni. He wanted Burns’s heart. He had to have it so he could come back to life.

ایموتپ با بِنی داخل اتاق بِرنز بود. او قلب بِرنز را می خواست. او باید آن را می داشت تا بتواند به زندگی برگردد.

And he took it. Burns gave one scream. Then, he was dead on the floor.

و آن را هم به دست آورد. بِرنز یک جیغ کشید. بعد، او کف اتاق افتاده و مرده بود.

“Oh no!” cried Evelyn, when she and O’Connell ran into Burns’s room.

وقتی اِولین و اُكانل داخل اتاق بِرنز دویدند، اِولین فریاد زد «وای نه!»

O’Connell took out his gun. He and Evelyn watched Imhotep. He had new life, with Burns’s heart inside him.

اُكانل اسلحه اش را بیرون آورد. او و اِولین ایموتپ را تماشا کردند. او با قلب بِرنز درونش، جان تازه ای داشت.

“We have a problem,” said O’Connell.

اُكانل گفت «ما مشکل داریم.»

Imhotep wanted Evelyn. He moved to her. O’Connell shot him again and again, but nothing happened.

ایموتپ اِولین را می خواست. او به سویش حرکت کرد. اُكانل دوباره و دوباره به او شلیک کرد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.

Imhotep threw O’Connell across the room. He fell on the floor in front of Jonathan, Henderson, and Daniels, when they ran in.

ایموتپ اُكانل را به آن طرف اتاق پرت کرد. وقتی جاناتان، هندرسون و دانیلز داخل دویدند، او جلوی آن ها روی زمین جلوی آن ها افتاد.

Imhotep spoke to Evelyn. “You gave me my life,” he said. “I thank you.”

ایموتپ با اِولین صحبت می کرد. او گفت «تو به من جان دادی. از تو ممنونم.»

He moved his face close to her and almost kissed her. But suddenly, the white cat ran into the room.

او صورتش را نزدیک او آورد و تقریبا او را بوسید. ولی یک دفعه، گربه سفید داخل اتاق دوید.

Imhotep saw it and he was afraid. He stopped kissing Evelyn and ran out of the room.

ایموتپ آن را دید و ترسید. او از بوسیدن اِولین دست کشید و از اتاق بیرون دوید.

“What happened?” asked O’Connell.

اُكانل پرسید «چه شد؟»

“The priests in Seti’s time had white cats,” said Evelyn. “The cats sat at the doors of the afterlife.”

اِولین گفت «کاهنان دوره سِتی گربه سفید داشتند. گربه ها دم در زندگی بعد از مرگ می نشستند.»

“That’s good,” said O’Connell. “But we have big problems.”

اُكانل گفت «این خوب است. ولی مشکلات بزرگی داریم.»

Henderson looked at Burns, on the floor.

هندرسون به بِرنز کف اتاق نگاه کرد.

“Am I next?” he said. “I was in the room when we found that book.”

او گفت «بعدی من هستم؟ وقتی آن کتاب را پیدا کردیم من داخل اتاق بودم.»

“And me,” said Daniels.

دانیلز گفت «و من.»

“I have an idea,” said Evelyn. “The Book of the Dead gave Imhotep life. We want him dead, so…”

اِولین گفت «من یک فکری دارم. کتاب مرده ها به ایموتپ جان داد. ما او را مرده می خواهیم، پس…»

“So the other book…” said Jonathan.

جاناتان گفت «پس یک کتاب دیگر…»

“Yes, the Book of Amun Ra can send him back to the underworld,” said Evelyn. “The Book Of Amun Ra is at Hamunaptra but where in Hamunaptra? The museum! Let’s go to the museum. We can find the answer there.”

اِولین گفت «بله، کتاب آمونرا می تواند او را به جهان زیرین برگرداند. کتاب آمونرا در هاموناپترا است ولی کجای هاموناپترا؟ موزه! بیاید به موزه برویم. می توانیم جواب را آن جا پیدا کنیم.»

“I’ll wait here,” said Henderson.

هندرسون گفت «من اینجا منتظر می مانم.»

“Me too,” said Daniels.

دانیلز گفت «من هم.»

Henderson went back to his hotel room. Daniels went back to his room, too. He looked at the gold box and smiled.

هندرسون به اتاق هتلش رفت. دانیلز هم به اتاقش رفت. او به جعبه طلایی نگاه کرد و لبخند زد.

Outside, the scarabs were everywhere. And more and more people came back to half-life.

بیرون، سوسک ها همه جا بودند. و آدم های بیشتر و بیشتری به نیمه جانی برمی گشتند.

They were mummies and they followed Imhotep. The streets were full of the undead. They walked slowly and they repeated Imhotep’s name again and again.

آن ها مومیایی و پیرو ایموتپ بودند. خیابان ها پر بود از ناميراها. آن ها آهسته راه می رفتند و نام ایموتپ را دوباره و دوباره تکرار می کردند.

Jonathan, Evelyn, and O’Connell walked to Jonathans  car and drove slowly to the museum. The undead looked into the car, but Jonathan didn’t stop.

جاناتان، اِولين، و اُكانل به سوی ماشین جاناتان رفتند و آهسته به سوی موزه راندند. ناميراها داخل ماشین را نگاه می کردند ولی جاناتان نایستاد.

At the museum, they found the curator. Ardeth Bay was with him!

در موزه، آن ها مسئول موزه را پیدا کردند. آردث بِی با او بود!

“This is the end of the world,” said Ardeth Bay. “We cannot stop the undead and we cannot stop Imhotep.”

آردث بِی گفت «این آخر دنیاست. نمی توانیم جلوی ناميراها را بگیریم و نمی توانیم جلوی ایموتپ را بگیریم.»

Evelyn looked at book after book. She read for hours. And then…

اِولین به کتاب بعد از کتاب نگاه می کرد. او ساعت ها مطالعه کرد. و بعد…

“This is it! The Book of Amun Ra is in the statue of the god Horus.”

«خودش است! کتاب آمونرا داخل مجسمه الهه هوروس است.»

“Let’s go,” shouted O’Connell.

اُکانل فریاد زد «بزنید برویم!»

O’Connell, Evelyn, Jonathan, the curator, and Ardeth Bay drove back to the hotel and went to Henderson’s room.

اُكانل، اِولين، جاناتان، مسئول موزه و آردث بِی با ماشین به هتل برگشتند و به اتاق هندرسون رفتند.

He was dead. But Daniels was OK and he ran with them back to the car. He had his gold box with him.

او مرده بود. ولی دانیلز حالش خوب بود و با آن ها به داخل ماشین دوید. جعبه طلایی اش را همراه داشت.

Back in the car, Jonathan drove slowly. The undead were everywhere in the streets.

بعد از برگشت به داخل ماشین، جاناتان آهسته راند. ناميراها همه جا در خیابان ها بودند.

There were hundreds of them. They shouted, “Imhotep, Imhotep.” Then, they looked into the car and saw the box.

صدها تا از آن ها بودند. آن ها فریاد می زدند «ایموتپ، ایموتپ.» بعد آن ها داخل ماشین را نگاه کردند و جعبه را دیدند.

Jonathan drove fast, but the undead stopped the car. Daniels shot at them again and again.

جاناتان تند رانندگی می کرد، ولی نامیراها ماشین را نگه داشتند. دانیلز بارها و بارها به آن ها شلیک کرد.

But more of the undead walked to the car. “Imhotep, Imhotep.”

ولی تعداد بیشتری از ناميراها به سوی ماشین آمدند. «ایموتپ، ایموتپ.»

They looked at Daniels with dead eyes. Then, they took him out of the car and killed him.

آن ها با چشمان مرده به دانیلز نگاه می کردند. بعد، او را از ماشین بیرون آورده و کشتند.

It was quiet in the car for a minute. Then, the undead came for O’Connell, Jonathan, Evelyn, the curator, and Ardeth Bay.

یک دقیقه داخل ماشین ساکت بود. بعد، ناميراها به دنبال اُكانل، جاناتان، اِولین، مسئول موزه و آردث بِی آمدند.

“This is not good” Evelyn thought.

اِولین فکر کرد «این خوب نیست.»

Then, she saw him. Imhotep.

بعد، او را دید. ایموتپ را.

But the new Imhotep was a young man with new life.

ولی ایموتپ جدید مرد جوانی با یک زندگی تازه بود.

“He’s beautiful,” Evelyn said.

اِولین گفت «او زیباست.»

O’Connell didn’t like that.

اُكانل خوشش نیامد.

The undead took the gold box and gave it to Imhotep. Beni was with him. Evelyn, O’Connell, and the other men got out of the car.

ناميراها جعبه طلایی را برداشتند و آن را به ایموتپ دادند. بِنی با او بود. اِولين، اُكانل، و دیگر مردها از ماشین بیرون آمدند.

“Wait!” said Imhotep to the undead.

ایموتپ به ناميراها گفت «صبر کنید!»

The undead waited. Imhotep walked to Evelyn.

ناميراها منتظر شدند. ایموتپ به سوی اولین قدم زد.

“Do you have any ideas?” Evelyn asked O’Connell.

اِولین از اُكانل پرسید «فکری داری؟»

“I’m thinking, I’m thinking,” he said.

او گفت «دارم فکر می کنم، دارم می کنم.»

Imhotep put out his hand to Evelyn.

ایموتپ دستش را به سوی اِولین دراز کرد.

“I am living because of you,” he said. “Come with me.”

او گفت «من به خاطر تو زنده ام. با من بیا.»

“He has Anck-su-namun’s heart,” said Ardeth Bay. “Now he wants your heart, too, so he can bring her back from the undead.”

آردث بِی گفت «او قلب آنک-سو-نامون را دارد. حالا قلب تو را هم می خواهد، تا بتواند او را از نامیرایی به زندگی برگرداند.»

Imhotep’s hand closed around Evelyn’s. Evelyn to turned O’Connell.

دست ایموتپ دور دست اِولین بسته شد. اِولین رو کرد به اُكانل.

“I give my heart to you,” she said. “But please come for it before he takes it out.”

او گفت «من قلبم را به تو می دهم. ولی قبل از اینکه او آن را بیرون بیاورد بیا دنبالش.»

O’Connell almost smiled at that. “Yes, ma’am,” he said.

اُكانل از این حرف تقربيا لبخند زد. او گفت «بله، خانم.»

Imhotep took Evelyn away. Then, he turned and shouted to the undead, “Kill them all!”

ایموتپ اِولین را دور کرد. بعد، چرخید و به سوی ناميراها فریاد کشید «همه شان را بکشید!»

“Run!” shouted Ardeth Bay.

آردث بِی فریاد زد «فرار کنید.»

The head of the Med-Jai called for his soldiers. He took his sword and fought with the undead. The curator fought, too, but the undead killed him.

رئیس مدجای سربازانش را فرا خواند. او شمشیرش را برداشت و با ناميراها جنگید. مسئول موزه هم جنگید ولی نامیراها او را کشتند.

O’Connell and Jonathan ran.

اُكانل و جاناتان فرار کردند.

“We can’t leave Ardeth Bay!” shouted Jonathan.

جاناتان فریاد زد «نمی توانیم آردث بِی را رها کنیم.»

“Yes, we can,” said O’Connell. “We’re going to Hamunaptra. We’re going to find that statue and the book.”

اُکانل گفت «بله، می توانیم. ما به هاموناپترا خواهیم رفت. ما آن مجسمه و کتاب را خواهیم یافت.»

Chapter Five

فصل پنج

The Book Of Amun Ra

کتاب آمونرا

“How do we know this god?” asked O’Connell.

اُكانل گفت «این الهه را چه جوری بشناسیم؟»

“Horus?” said Jonathan. “He has a big nose. Look for a big bird. That will be him.”

جاناتان گفت «هوروس؟ او دماغ بزرگی دارد. دنبال یک پرنده بزرگ بگرد. همان است.»

“OK,” said O’Connell. “Where do we start?”

اُكانل گفت «خیلی خوب. از کجا شروع کنیم.»

He looked at the houses and the temple in Hamunaptra. He had no ideas.

او به خانه ها و معبد هاموناپترا نگاه کرد. او هیچ ایده ای نداشت.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

Below O’Connell and Jonathan, Beni had a gun in Evelyn’s back. Imhotep was in front of them.

پایین تر از اُکانل و جاناتان، بِنی اسلحه ای پشت اِولین گذاشته بود. ایموتپ جلوتر از آن ها بود.

“Walk,” said Beni.

بِنی گفت «راه برو.»

“You’ll die in the end,” said Evelyn.

اِولین گفت «آخرش می میری.»

“I will?” said Beni.

بنِی گفت «می میرم؟»

“Oh, yes,” said Evelyn, but she walked.

اِولین گفت «اوه، آره.» ولی راه رفت.

They came to the Sah-Netjer.

آن ها به سام-نتجار رسیدند.

At the same time, Ardeth Bay and the Med-Jai were on their way across the desert.

در همان موقع، آردث بِی و مدجای سر راهشان در میانه صحرا بودند.

When Jonathan and O’Connell went down under the ground near the statue of Anubis, Imhotep heard them.

وقتی جاناتان و اُكانل نزدیک مجسمه آنوبیس به زیر زمین رفتند، ایموتپ صدای آن ها را شنید.

He took some water from the gold box with Anck-su-numan’s heart in it and threw it at a wall. His mummified priests, from 3,000 years before, walked in.

او کمی آب از جعبه طلایی حاوی قلب آنک-سو-نامون برداشت و آن را به دیواری زد. کاهنان مومیایی شده اش، از 3000 سال پیش، وارد شدند.

“Find them,” said Imhotep.

ایموتپ گفت «پیدایشان کنید.»

Jonathan and O’Connell found the statue of Horus. Then, the mummified priests found them. Ardeth Bay and his soldiers came in and fought with the mummified priests.

جاناتان و اُكانل مجسمه هوروس را یافتند. بعد، کاهنان مومیایی شده آن ها را یافتند. آردث بِی و سربازانش وارد شدند و با کاهنان مومیایی درگیر شدند.

“Does anybody have a white cat?” asked Jonathan.

جاناتان پرسید «کسی یک گربه سفید دارد؟»

“Find the book!” shouted Ardeth Bay.

آردث بِی فریاد زد «کتاب را پیدا کنید!»

Back in the Sah-Netjer, Evelyn was in a coffin. The coffin was open, but she couldn’t move her arms or her legs.

در ساہ-نتجار، اولین داخل تابوتی بود. تابوت باز بود، ولی او نمی توانست دست و پاهایش را تکان دهد.

In the next coffin was the mummy of Anck-su-namun.

در تابوت کناری مومیایی آنک-سو-نامون بود.

Imhotep sang. He had the Book of the Dead in one hand and he put the other hand on Anck-su-namun’s dead face.

ایموتپ آوازی خواند. او کتاب مرده را در یک دست داشت و و دست دیگرش را روی صورت مرده آنک-سو-نامون گذاشت.

“This is a love story,” thought Evelyn. “He loved her for 3,000 years. And now I’m going to die for his love!’

اِولین فکر کرد «این یک داستان عاشقانه است. او را 3000 سال دوست داشته. و حالا من برای عشقش می میرم!»

Ardeth Bay and his soldiers fought hard, but there were more and more mummies.

آردث بِی و سربازانش به سختی می جنگیدند، ولی مومیایی ها بیشتر و بیشتر می شدند.

When they shot a mummy in the arm, the arm came off. Then, it fought, too. Jonathan and O’Connell didn’t stop digging.

وقتی به بازوی یک مومیایی شلیک می کردند، بازو کنده می شد. بعد، بازو هم شروع به جنگیدن می کرد. جاناتان و اُكانل دست از کندن زمین نمی کشیدند.

And then… then, they found a gold box, and in the gold box there was the Book of Amun Ra. It was beautiful, but they couldn’t look at it now.

و بعد… بعد، آن ها یک جعبه طلایی یافتند، و داخل جعبه طلایی کتاب آمونرا بود. زیبا بود، ولی الان نمی توانستند به آن نگاه کنند.

“Take the book and help the girl,” Ardeth Bay shouted.

آردث بِی فریاد زد «کتاب را بردار و به آن دختر کمک کن.»

Imhotep read from the Book of the Dead.

ایموتپ از روی کتاب مرده خواند.

“When you die,” he told Evelyn, “Anck-su-namun will live. And I will never die.”

او به اِولین گفت «وقتی تو بمیری، آنک-سونامون زنده خواهد شد. و من هیچ وقت نخواهم مرد.»

Anck-su-namun’s eyes opened. Imhotep opened the coffin and took a knife. He stood with it over Evelyn’s heart. This was the end.

چشمان آن-سو-نامون باز شد. ایموتپ تابوت را گشود و کاردی برداشت. او با کارد بالای قلب اِولین ایستاد. این آخر کار بود.

Suddenly, O’Connell and Jonathan ran into the room. Imhotep turned to them.

یک دفعه، اُكانل و جاناتان به داخل اتاق دویدند. ایموتپ به سوی آن ها چرخید.

“I found it, Evy!” Jonathan shouted. He showed her the Book of Amun Ra. “I found it!”

جاناتان فریاد زد «پیدایش کردم، اِوی.» او کتاب آمونرا را نشانش داد. «پیدایش کردم.»

“Stop talking!” Evelyn shouted at her brother. “Get me out of here!”

اِولین به سوی برادرش فریاد زد «حرف نزن! من را از اینجا بیرون بیاور!»

Imhotep put the knife down… and walked to Jonathan.

ایموتپ کارد را پایین گذاشت… و به سوی جاناتان رقت.

“Open the book, Jonathan,” Evelyn shouted. “That’s the only way.”

اِولین فریاد زد «کتاب را باز کن، جاناتان. این تنها راه است.»

Jonathan tried, but he couldn’t open

جاناتان سعی کرد، ولی نتوانست آن را باز کند.

“Is there a key?” he asked.

او پرسید «کلید دارد؟»

Imhotep smiled. He had the key. He moved nearer to Jonathan. O’Connell took a sword from a statue’s hand and started to cut into Evelyn’s coffin.

ایموتپ لبخند زد. او کلید را داشت. او به جاناتان نزدیک تر شد. اُکانل شمشیری را از دست مجسمه ای برداشت و شروع به بریدن تابوت اِولین کرد.

“Imhotep’s going to kill Jonathan,” thought Evelyn. She thought quickly. “Jonathan, are there any words on the front of the book?”

اِولین فکر کرد «ایموتپ جاناتان را خواهد کشت.» او سريع فکر کرد. «جاناتان، روی جلد کتاب کلمه ای هست؟»

Jonathan ran away from Imhotep and looked at the book at the same time.

جاناتان از ایموتپ فرار کرد و در همان زمان به کتاب نگاه کرد.

“Words?” he said. “Yes.”

او گفت «كلمه؟ بله.»

O’Connell started to break the coffin. Imhotep turned and called the mummified priests back into the Sah-Netjer.

اُكانل شروع به شکستن تابوت کرد. ایموتپ چرخید و کاهنان مومیایی را به درون ساه-نتجار فرا خواند.

Jonathan tried to read the Egyptian writing on the front of the Book of Amun Ra. Why didn’t he listen carefully in Egyptian classes at school?

جاناتان سعی کرد نوشته مصری روی کتاب آمونرا را بخواند. چرا در کلاس های زبان مصری مدرسه گوش نداده بود؟

O’Connell pulled Evelyn from the coffin. Jonathan read the words.

اُکانل اِولین را از تابوت بیرون کشید. جاناتان کلمه ها را خواند.

“Rasheen… ooloo… Kashka!” he said.

او گفت «راشین…اولوو…کاشکا!»

The big doors to the room opened. Ten mummified soldiers walked into the room. A new kind of mummy – worse than the other soldiers.

درهای بزرگ اتاق باز شد. ده سرباز مومیایی وارد اتاق شدند. یک نوع جديد مومیایی – بدتراز دیگر سربازان.

“Tell the soldiers that you’re the boss,” said Evelyn.

اِولین گفت «به سربازها بگو تو رئیس هستی.»

“Who? ME?” said Jonathan.

جاناتان گفت «کی؟ من؟»

“Finish the words on the front of the book, you stupid boy.”

«کلمه های روی جلد کتاب را تمام کن، پسرک خرفت.»

“Oh yes!” said Jonathan. “The book, the book.”

جاناتان گفت «اوہ بله! کتاب، کتاب.»

Above Jonathan, in a room full of gold, Beni was a happy man.

بالاتر از جاناتان، در اتاقی پر از طلا، بنی مرد خوشبختی بود.

Here was the gold of the Pharaohs. He carried a lot of gold up to his big, white horse and put it in some bags on the horse.

گنج های فراعنه اینجا بود. او طلای زیادی را تا اسب بزرگ سفیدش حمل کرد و آن ها را داخل چند کیسه روی اسب گذاشت.

Then, he went down again for more gold.

بعد، برای طلای بیشتر پایین رفت.

Below, in the Sah-Netjer, Imhotep walked to Jonathan and looked down at him. Jonathan looked at the book.

پایین تر، در ساہ-نتجار، ایموتپ به سوی جاناتان رفت و به او نگاه کرد. جاناتان به کتاب نگاه کرد.

“I can’t read this,” he screamed to Evelyn. “This Egyptian letter… There are two lines at the top. One line at the bottom. There’s a little…”

او به سوی اِولین جیغ کشید «نمی توانم این را بخوانم. این حرف مصری… دو خط بالایش است. یکی خط پایینش. یک…»

“It’s an ankh,” said Evelyn.

اِولین گفت «یک علامت نقل قول است.»

“Ah.”

«آه»

Soldier mummies fought with O’Connell. He was on the ground. Their swords were above him.

سربازهای مومیایی با اُکانل درگیر بودند. او روی زمین افتاده بود. شمشیرهای آن ها بالای سرش بودند.

“Hootash im Ahmenophus,” shouted Jonathan.

جاناتان فریاد زد «هوتاش ایم آهمنوفوس»

The soldier mummies stopped. Imhotep looked back at them. The soldier mummies looked at Jonathan.

مومیایی های سرباز ایستادند. ایموتپ برگشت و نگاهشان کرد. مومیایی های سرباز به جاناتان نگاه کردند.

“Why are you looking at me?” Jonathan asked them.

جاناتان از آن ها پرسید «چرا به من نگاه می کنید؟»

“You’re their boss now,” shouted Evelyn. “Tell them.”

اِولین فریاد زد «حالا تو رئیس آن ها هستی. به آن ها بگو.»

“Tell them what?” said Jonathan.

جاناتان گفت «به آن ها چه بگویم؟»

Anck-su-namun started to get up from her coffin. She wanted her life. She hit Evelyn again and again. Evelyn screamed.

آنک-سو-نامون شروع به بلند شدن از تابوتش کرد. او زندگی اش را می خواست. او دوباره و دوباره اِولین را زد. اِولین جیغ کشید.

“Jonathan!” screamed Evelyn. “Tell the soldiers… Stop her!”

اِولین جیغ زد «جاناتان! به سربازها بگو… جلوی این را بگیرند.!»

“Oh. Yes. Right,” said Jonathan. And then, “Fa-kooshka Anck-su-namun.”

جاناتان گفت «اوه. بله. درسته. فا-کوشکا آنک-سونامون.»

Anck-su-namun took her knife and put it above Evelyn’s heart. But the soldier mummies jumped across the room and killed her.

آنک-سو-نامون کاردش را برداشت و آن را بالای قلب اِولین گرفت. ولی مومیایی های سرباز به آن طرف اتاق پریدند و او را کشتند.

Imhotep screamed when he saw the love of his life die again. He jumped on Jonathan and took the Book of Amun Ra from his hands.

ایموتپ وقتی دید عشق زندگی اش دوباره مُرده، جيغ کشید. او روی جاناتان پرید و کتاب آمونرا را از او گرفت.

“Now, you die,” he said.

او گفت «حالا، می میری.»

O’Connell ran across the room and cut Imhotep’s arm off with the statue’s sword.

اُكانل به آن طرف اتاق دوید و با شمشیر مجسمه، بازوی ایموتپ را برید.

Imhotep smiled. Nobody could kill him. He took Jonathan in his other hand.

ایموتپ لبخند زد. هیچ کس نمی توانست او را بکشد. او جاناتان را در دست دیگرش گرفت.

“OK, so he can fight with his left hand,” said O’Connell.

اُکانل گفت «خیلی خوب، پس می توانی با دست چپ بجنگی.»

But the Book of Amun Ra was now on the floor and the key was on the floor, too.

ولی کتاب آمونرا حالا کف اتاق بود و کلید هم کف اتاق بود.

Evelyn got out of the coffin and ran to the key. She opened the book.

اِولین از تابوت بیرون آمد و به سوی کلید دوید. او کتاب را باز کرد.

O’Connell pulled Imhotep away from Jonathan. Imhotep turned and threw O’Connell across the room.

اُکانل ایموتپ را کشید و از جاناتان دور کرد. ایموتپ چرخید و اُكانل را به آن طرف اتاق پرت کرد.

Evelyn looked into the Book of Amun Ra.

اِولین داخل کتاب آمونرا را نگاه کرد.

“Can you fight with Imhotep for three or four minutes? Please!” she shouted to O’Connell.

او به سوی اُکانل فریاد زد «می توانی سه چهار دقیقه با ایموتپ بجنگی؟ خواهش می کنم!»

Imhotep threw O’Connell across the room again with his one arm.

ایموتپ دوباره اُكانل را با یک دست به آن طرف اتاق پرت کرد.

“No problem,” O’Connell answered.

اُكانل جواب داد «مشکلی نیست.»

Imhotep took O’Connell’s sword.

ایموتپ شمشیر اُکانل را برداشت.

“You are going to die!” he said.

او گفت «خواهی مرد!»

Evelyn read from the gold book.

اِولین از روی کتاب طلایی خواند.

“Kadeesh mal!” she shouted. “Kadeesh mal! Pareed oos! PAREED OOS!”

او فریاد زد «كاديش مال! كاديش مال! پارید اوس! پارید اوس!»

Imhotep turned. He was very afraid. How did she know these words? They were the end for him.

ایموتپ چرخید. او خیلی ترسیده بود. اِولین این کلمه ها را از کجا بلد بود؟ این آخر کارش بود.

The god Anubis came into the room. He walked through Imhotep and left again.

الهه آنوبیس داخل اتاق شد. او از میان ایموتپ گذشت و دوباره آنجا را ترک کرد.

Imhotep was now a man, only a man.

ایموتپ حالا یک انسان بود، فقط یک انسان.

And a man can die. O’Connell took the sword and pushed it through Imhotep. And Imhotep, the man, died. But he said something before he died.

و یک انسان مردنی است. اُکانل شمشیر را برداشت و و آن را بدن در ایموتپ فرو کرد. و ایموتپ، که انسان بود، مرد. ولی قبل از اینکه بمیرد چیزی گفت.

He said, “This is not the end.”

او گفت «این آخر کار نیست.»

Above them, Beni found gold on the wall of a room. His eyes opened. He smiled. He took out his knife and pulled the gold off the wall.

بالای آن ها، بِنی روی دیوار اتاق، طلا پیدا کرد. چشمانش باز شد. لبخندی زد. کاردش را بیرون آورد و طلا را از دیوار جدا کرد.

The room came down on top of him. He remembered Evelyn’s words: “You’ll die in the end.”

اتاق روی سرش پایین آمد. او به یاد حرف های اِولین افتاد «آخرش خواهی مرد.»

“Yes,” said Beni. And he died.

بِنی گفت «بله.» و مرد.

“Run,” shouted O’Connell. “The place is coming down!”

اُكانل فریاد زد «بدوید. این جا دارد پایین می آید!»

Jonathan, Evelyn, and O’Connell ran up, above ground, and Hamunaptra fell back into the desert behind them.

جاناتان، اِولين، و اُكانل به طرف بالا، به سطح زمین، دویدند و هاموناپترا در بیابان پشت سرشان فرو افتاد.

Now there was nothing there.

حالا هیچ چیز آنجا نبود.

They found three horses and got on them. Then, they started across the desert, away from Hamunaptra.

آن ها سه اسب پیدا کردند و سوارشان شدند. بعد، بیابان را پیمودند و از هاموناپترا دور شدند.

A hand fell on Jonathans arm. Jonathan screamed.

دستی روی بازوان جاناتان افتاد. جاناتان جيغ زد.

“Oh, it’s you!” he said. “Thank you very much.”

او گفت «اوه، تویی! خیلی ممنون.»

“No! I thank you,” said Ardeth Bay. He looked at O’Connell and Evelyn.

آردث بِی گفت «نه! ممنون تو.» او به اُكانل و اِولین نگاه کرد.

“From all my people, I thank you. Imhotep is dead and now there are no undead or scarabs in the city of Cairo.”

«از طرف تمام مردمم، از تو تشکر می کنم. ایموتپ مرده و در قاهره دیگر نامیرا یا سوسکی نیست.»

“Oh that’s OK, my friend!” said Jonathan. “Thanks are fine,” he thought, “but we didn’t get any gold.”

جاناتان گفت «اوه چیزی نیست، دوست من!» او فکر کرد «تشکر خوب است ولی طلایی به دست نیاوردیم.»

Ardeth Bay smiled and went off into the desert.

آردن بِی لبخند زد و در بیابان راهش را گرفت و رفت.

“My horse is walking slowly,” said Jonathan. Then, he stopped and looked in the bags on the big, white horse. “Evelyn!” he shouted. “Gold!”

جاناتان گفت «اسبم کند راه می رود.» بعد ایستاد و به درون کیسه های روی اسب سفید بزرگ نگاه کرد. او فریاد زد «اِولین! طلا!»

But Evelyn was busy. She put her arms around O’Connell and they kissed.

ولی اِولین مشغول بود. او اُكانل را در آغوش گرفت و آن ها همدیگر را بوسیدند.

Maybe this wasn’t the end. Maybe it was the beginning.

شاید این پایان نبود. شاید این آغاز بود.

[/restrict]

داستان های کوتاه انگلیسی

این آموزش ها ممکنه برایتان مفید باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *