داستان های کوتاه انگلیسی

داستان انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز

داستان ساده شده جک و لوبیای سحرآمیز. از مجموعه داستان های انگلیسی، ساده است و برای زبان آموزان مبتدی مناسب می باشد.

Jack and the Beanstalk

جک و لوبیای سحرآمیز

Once there was a boy called Jack who lived with his mother.

روزی روزگاری پسری بود به نام جک که با مادرش زندگی می کرد.

They were so poor that she said to him one day, “We’ll have to sell our cow- it’s the only way.”

آن ها آنقدر فقیر بودند که یک روز مادر جک به او گفت «باید گاومان را بفروشیم – این تنها راه است.»

So Jack took the cow to market. On the way, Jack met a stranger.

بنابراین جک گاو را به بازار برد. سرِ راه، جک غریبه ای را ملاقات کرد.

“I’ll give you five beans for that cow,” he said. “They’re magic beans…”

غریبه گفت «من برای آن گاو پنج لوبیا به تو می دهم. آن ها لوبیاهای جادویی هستند..»

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

“Done!” said Jack. But when he got back…

جک گفت «قبول!» ولی وقتی برگشت…

“Five beans for our cow?” cried his mother.

مادرش فریاد زد «پنج دانه لوبیا در ازای گاومان؟»

And she threw them out of the window.

و او لوبیاها را از پنجره بیرون پرت کرد.

All through the night, a beanstalk grew… and grew… till it was right out of sight.

تمام طول شب، یک شاخه ی لوبیا بزرگ شد… و بزرگ شد تا اینکه کاملا از دید خارج شد (انتهایش را نمی شد دید).

Before his mother could say a word, Jack climbed and climbed and he didn’t stop till he reached the top.

قبل از این که مادر جک بتواند چیزی بگوید، جک از آن بالا رفت و بالا رفت و توقف نکرد تا به بالای آن رسید.

There Jack saw a giant castle. He knock- knock- knocked, and a giantess opened the door.

آنجا جک قلعه ای غول پیکر دید. او تق – تق – تق در زد و یک زن غول پیکر در را باز کرد.

Inside, Jack could hear a thumping and a banging and a stamping and a crashing!

داخل، جک می توانست صدای مشت کوبیدن و ضربه زدن و پا کوبیدن و خرد شدنی را بشنود!

“Quick,” said the giantess. “Hide! My husband is hungry!”

زن غول گفت «زود باش. قایم شو! شوهرم گرسنه است!»

“Fee, fi, fo, fum! Watch out everyone, HERE I COME!” roared the giant.

غول غريد «فی، فای، فو، فام! همه بپایید، دارم می آیم.»

The giant sat down for his supper.

غول برای (خوردن) شامش نشست.

He ate a hundred boiled potatoes, and a hundred chocolate biscuits. And then, feeling a bit happier, he got out his gold.

او صد سیب زمینی آب پز و صد بیسکویت شکلاتی خورد. و بعد، در حالی که کمی احساس خوشحالی بیشتر می کرد، طلاهایش را بیرون آورد.

The giant started counting his coins, but soon… he was snoozing. Jack snatched the gold and raced down the beanstalk.

غول شروع به شمردن سکه هایش کرد، ولی کمی بعد… داشت چُرت می زد. جک طلاها را برداشت و به سرعت، ساقه لوبیا را پایین دوید.

“Gold!” cried Jack’s mother when she saw what he’d got. “We’re not poor anymore!”

مادر جک وقتی دید او چه دارد، فریاد زد «طلا! ما دیگر فقیر نیستیم!»

پیشنهاد ما:  داستان انگلیسی دره خواب آلود

But Jack wanted to go back up the beanstalk.

ولی جک می خواست به بالای ساقه لوبیا برگردد.

The next day he climbed… and climbed… and he didn’t stop till he reached the top.

روز بعد او بالا رفت و بالا رفت و نایستاد تا این که به بالای آن رسید.

Inside the castle, Jack hid when he heard… a thumping and a banging and a stamping and a crashing.

داخل قلعه، جک وقتی صدای مشت کوبیدن و ضربه زدن و پا کوبیدن و خرد شدنی را شنید قایم شد.

“Fee, fi, fo, fum! Watch out everyone, HERE I COME!” roared the giant.

غول غريد «فی، فای، فو، فام. همه بیایید، من دارم می آیم!»

The giant sat down for his supper. He ate two hundred baked potatoes, and two hundred jellies.

غول برای شام اش نشست. او دویست سیب زمینی پخته و دویست ژله را خورد.

And then, feeling a bit happier, he got out his hen that laid golden eggs.

و بعد، که کمی احساس شادی بیشتری کرد، مرغ اش را بیرون آورد که تخم های طلا می گذاشت.

The hen started laying, but soon… the giant was snoozing. Jack snatched the hen and raced down the beanstalk.

مرغ شروع به تخم گذاشتن کرد ولی کمی بعد…غول داشت چُرت می زد. جک مرغ را قاپید و ساقه لوبیا را پایین دوید.

“Golden eggs from a golden hen!” cried Jack’s mother. “Now we’ll never be poor again!”

مادر جک فریاد زد «تخم های طلا از یک مرغ طلا! حالا هرگز دوباره فقیر نخواهیم شد!»

The next day, Jack climbed the beanstalk once more.

روز بعد، جک یک بار دیگر از ساقه لوبيا بالا رفت.

“Fee, fi, fo, fum! Watch out everyone, HERE I COME!” roared the giant.

غول غريد «فی، فای، فو، فام. همه بیایید، من دارم می آیم!»

The giant sat down for his supper.

غول برای شامش نشست.

He ate three hundred roast potatoes, and three hundred cream cakes. And then, feeling a bit happier, he got out his golden harp.

او سیصد سیب زمینی سرخ شده و سیصد کیک خامه ای را خورد. و بعد، که کمی احساس خوشحالی بیشتر کرد، چنگ طلایی اش را بیرون آورد.

The harp sang him lullabies, and soon… the giant was snoozing.

چنگ برای او لالایی می زد و کمی بعد… غول داشت چُرت می زد.

Jack snatched the harp and raced down the beanstalk. But the harp called out, “Master! Master!”

جک چنگ را قاپید و ساقه ی لوبیا را به سرعت پایین دوید. ولی چنگ فریاد زد «ارباب! ارباب!»

The giant woke up and started to chase after Jack.

غول بیدار شد و شروع به تعقیب جک کرد.

“Bring the axe, Mother!” shouted Jack as he neared the ground.

جک هنگامی که نزدیک زمین می شد فریاد زد «تبر را بیاور، مادر.»

Then he chopped and he chopped and didn’t stop till… CRASH! Down came the beanstalk and the giant.

آن وقت او (ساقه لوبیا را) خرد کرد و خرد کرد و نایستاد تا… شَتَرَق! ساقه لوبیا و غول پایین آمد.

And with the gold and the harp and the eggs and the hen, Jack and his mother were never poor again.

و با طلاها و چنگ و تخم ها و مرغ، جک و مادرش هرگز دوباره فقیر نشدند.

این آموزش ها ممکنه برایتان مفید باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *