آموزش انگلیسی
  • آموزش زبان انگلیسی
  • مهارت های انگلیسی
    • زبان انگلیسی پایه ای
    • آموزش مکالمه زبان
    • آموزش انگلیسی با فیلم
    • با انیمیشن
    • داستان های کوتاه
    • متون ساده
    • گرامر
    • لغات
  • بلاگ
No Result
View All Result
  • آموزش زبان انگلیسی
  • مهارت های انگلیسی
    • زبان انگلیسی پایه ای
    • آموزش مکالمه زبان
    • آموزش انگلیسی با فیلم
    • با انیمیشن
    • داستان های کوتاه
    • متون ساده
    • گرامر
    • لغات
  • بلاگ
No Result
View All Result
آموزش انگلیسی
No Result
View All Result

داستان انگلیسی هایدی

pedram by pedram
مرداد 21, 1400
in داستان های کوتاه انگلیسی
0
داستان انگلیسی هایدی

هایدی

یوهانا اشپیری

داستان نوستالژیک «هایدی» که احتمالا کارتون آن را دیده باشید ماجرای دختر خردسالی است که بعد از مرگ مادرش برای زندگی پیش پدربزرگ بداخلاقش به کوه های آلپ می آید.

لهجه کتاب آمریکایی و سطح آن ساده است.

 Chapter One

فصل یک

A Mountain Home

یک خانه ی کوهستانی

It was a hot morning in June in the Alps.

صبح داغی در ماه ژوئن در کوه های آلپ بود.

Heidi walked behind her aunt named Dete.

هایدی پشت سر خاله اش که نامش دته بود راه می رفت.

They were walking through the village and up the mountain.

آن ها از میان دهکده و به بالای کوهستان می رفتند.

 

کلمه های سخت را با کلیک روی آن ها به جعبه لایتنر اضافه کنید تا هایلایت شده نمایش داده شوند

 

Heidi was very hot because she was wearing all her clothes.

هایدی خیلی گرمش بود چون تمام لباس هایش را پوشیده بود.

She had to carry them to her new home. She was only six years old.

او می بایست آن ها را به خانه ی جدیدش حمل می کرد. او فقط شش سال داشت.

As Heidi and her aunt hurried out of the village, a villager stopped to talk.

در حینی که هایدی و خاله اش با عجله از دهکده بیرون می رفتند، یک روستایی ایستاد تا با آن ها صحبت کند.

“Dete, is this the orphan your sister left when she died? Where are you taking her?”

«دته، این آن یتیمی است که خواهرت وقتی مرد به جا گذاشت؟ او را کجا داری می بری؟»

“Yes, this is Heidi. I’m taking her to live with her grandfather. I’m starting a job in the city. So I can’t take care of her anymore.”

بله، این هایدی است. دارم او را می برم تا با پدربزرگش زندگی کند. دارم کار جدیدی را در شهر آغاز می کنم. بنابراین دیگر نمی توانم از او مراقبت کنم.»

“Poor Heidi,” said the villager. “No one else will talk to that grumpy old man.”

روستایی گفت «طفلک هایدی. هیچ کس دیگری با آن پیرمرد بدخلق حرف نمی زند.»

While Dete was talking with the villager, Heidi met a boy named Peter.

در حینی که دته داشت با روستایی حرف می زد، هایدی پسری به نام پیتر را دید.

He was the village goat herder. Every morning, Peter came to the village to get the goats.

او چوپان دهکده بود. هر صبح، پیتر به دهکده می آمد تا بزها را ببرد.

He was going to take them up the mountain.

او می خواست آن ها را به بالای کوهستان ببرد.

 

Going to

 

Heidi followed him up the mountain.

هایدی دنبال او تا بالای کوه رفت.

She couldn’t keep up with him because of her heavy clothes.

هایدی به خاطر لباس های سنگینش نمی توانست خود را با او همگام نگه دارد.

So she took off all of them except her underwear.

بنابراین او تمام آن ها را غیر از لباس زیرش بیرون آورد.

Then she danced behind Peter.

بعد پشت سر پیتر رقصید.

He thought she was funny. The two children began laughing.

پیتر فکر کرد هایدی بامزه است. دو کودک شروع به خندیدن کردند.

Dete caught up with them.

دته خودش را به آن ها رساند.

“Where are your clothes?” she asked.

او پرسید «لباس هایت کجاست؟»

“I don’t need them!” Heidi said. “I want to run free like the goats!”

هایدی گفت « آن ها را لازم ندارم. می خواهم مثل بزها آزاد بدوم.»

Aunt Dete scolded Heidi and sent Peter to get her clothes.

خاله دته هایدی را سرزنش کرد و پیتر را فرستاد تا لباس های او را بیاورد.

They walked for another hour.

آن ها یک ساعت دیگر راه رفتند.

Near the mountaintop was Grandfather’s hut.

نزدیک قله ی کوه کلبه ی پدربزرگ بود.

The old man was sitting in front of the house.

پیرمرد جلوی خانه اش نشسته بود.

Heidi ran up to him and held out her hand.

هایدی به سوی او دوید و دستش را دراز کرد.

“Hello, Grandfather,” she said.

او گفت «سلام، پدربزرگ.»

He held her hand and stared at her.

پیرمرد دست او را گرفت و به او خیره شد.

“Good morning, Uncle,” said Dete. “Heidi must stay with you now.”

دته گفت «صبح به خیر، عمو. هایدی الان باید پیش تو بماند.»

She explained why she couldn’t take care of the child anymore.

دته توضیح داد چرا دیگر نمی تواند از آن بچه مراقبت کند.

The old man was angry.

پیرمرد عصبانی بود.

“You can just get out of here!” he yelled at Dete.

او سر دته فریاد زد «فقط از اینجا برو!»

Aunt Dete said goodbye to Heidi very quickly and left.

خاله دته خیلی سریع از هایدی خداحافظی کرد و آنجا را ترک کرد.

Heidi looked around her new home.

هایدی به همه جای خانه جدیدش نگاه کرد.

“Where can I sleep?” asked Heidi.

هایدی پرسید «کجا می توانم بخوابم؟»

“Anywhere you want,” answered Grandfather.

پدربزرگ جواب داد «هرجا که می خواهی.»

Heidi saw a ladder behind the bed.

هایدی پشت تخت خواب نردبانی دید.

She climbed the ladder up to the loft. The loft was filled with fresh hay.

او نردبان را تا اتاق زیر شیروانی بالا رفت. اتاق پر بود از علوفه ی تازه.

“I’ll sleep up here,” said Heidi happily.

هایدی با خوشحالی گفت «من این بالا می خوابم.»

Heidi followed Grandfather everywhere. She watched as he made a new chair for her.

هایدی همه جا دنبال پدربزرگ می رفت. او پدربزرگ را در حینی که برایش یک صندلی درست می کرد تماشا می کرد.

When the sun was setting, Heidi heard a whistle.

وقتی خورشید داشت غروب می کرد، هایدی صدای سوتی را شنید.

It was Peter bringing the goats home.

این پیتر بود که داشت بزها را به خانه می آورد.

Grandfather had two goats. Their names were Daisy and Dusky. Heidi liked them at once.

پدربزرگ دو بز داشت. اسم آن ها دیزی و داسکی بود. هایدی بلافاصله از آن ها خوشش آمد.

The next morning, Peter’s whistle woke Heidi. She got ready to go with Peter.

صبح روز بعد، صدای سوت پیتر هایدی را بیدار کرد. او آماده شد تا با پیتر برود.

She was excited. The mountain was very beautiful.

او هیجان زده بود. کوهستان خیلی زیبا بود.

Heidi picked flowers and chased the goats. Peter told her all of the goats’ names.

هایدی گل می چید و دنبال بزها می کرد. پیتر اسم تمام بزها را به او گفت.

Heidi was sad when she heard that a little goat had lost its mother.

هایدی وقتی شنید یک بزغاله ی کوچک مادرش را از دست داده غمگین شد.

She promised to take special care of that goat.

او قول داد تا از آن بز به طور ویژه مراقبت کند.

By now, the sun was setting. It spread a golden glow across the tops of the mountains.

حالا، خورشید داشت غروب می کرد. خورشید نوری طلایی را در سراسر قله ی کوه ها می پراکند.

“Peter!” cried Heidi. “The mountains are on fire!”

هایدی فریاد زد «پیتر! کوه ها آتش گرفته اند!»

“Don’t worry,” replied Peter. “That happens every day. It means it’s time to go home.”

پیتر جواب داد «نگران نباش. این هر روز رخ می دهد. این به این معناست که باید به خانه برویم.»

Heidi went up the mountain with Peter every day during the summer.

در طول تابستان هایدی هر روز با پیتر بالای کوه می رفت.

She grew to be healthy and strong.

او به تدریج تندرست و قوی شد.

She was as free as a bird.

او به آزادیِ یک پرنده بود.

But when the fall came, Grandfather made her stay at home.

ولی وقتی پاییز آمد، پدربزرگ او را مجبور کرد در خانه بماند.

He was afraid the strong winds would blow her off the mountain.

او می ترسید بادهای قوی هایدی را از کوه به پایین پرت کند.

She spent the days helping him make cheese.

هایدی روزها را با کمک کردن به او در درست کردن پنیر می گذراند.

Then came the winter and lots of Snow..

بعد زمستان آمد و کلی برف.

Peter went to school in the winter.

پیتر در زمستان به مدرسه می رفت.

One day, he came to the hut. He told Heidi that his grandmother would like to meet her.

یک روز، او به کلبه آمد. او به هایدی گفت که مادربزرگش دوست دارد او را ببیند.

She wanted to go. But Grandfather said the snow was too deep.

هایدی می خواست برود. ولی پدربزرگ گفت برف زیادی عمیق است.

A few days later, the snow finally stopped.

چند روز بعد، بالاخره برف بند آمد.

The sun came out, and Grandfather said she could go out.

خورشید بیرون آمد و پدربزرگ گفت هایدی می تواند بیرون برود.

He put Heidi on his sled. The sled raced down the mountain very fast.

او هایدی را روی سورتمه اش گذاشت. سورتمه به سرعت به پایین کوهستان رفت.

Grandfather stopped the sled in front of Peter’s small hut.

پدربزرگ سورتمه را جلوی کلبه ی کوچک پیتر نگه داشت.

Heidi met an old woman that was sewing.

هایدی پیرزنی را ملاقات کرد که داشت چیزی می بافت.

“Hello, Grannie,” said Heidi.

هایدی گفت «سلام، مامان بزرگ.»

Grannie smiled and felt Heidi’s hand. Grannie was blind.

مامان بزرگ لبخند زد و دست هایدی را لمس کرد.مامان بزرگ نابینا بود.

“Why can’t you see?” asked Heidi.

هایدی پرسید «چرا نمی توانی ببینی؟»

“I can’t see.” Grannie said kindly. “but I can hear.”

مامان بزرگ با مهربانی گفت «من نمی توانم ببینم ولی می توانم بشنوم.»

Heidi spent the rest of the winter with Grannie.

هایدی بقیه ی زمستان را پیش مامان بزرگ گذراند.

Sometimes Grandfather came and fixed the windows and chairs in Grannie’s hut.

پدربزرگ گاهی می آمد و پنجره ها و صندلی های داخل کلبه مامان بزرگ را تعمیر می کرد.

چهار فصل دیگر از این داستان باقی مانده است

Chapter Two

فصل دو

Heidi Goes To Frankfurt

هایدی به فرانکفورت می رود

 

این محتوا تنها برای کاربران دارای اشتراک ویژه است. با تهیه اشتراک ویژه به همه محتواهای آموزشی سایت دسترسی خواهید داشت.

تهیه اشتراک ویژه

Tags: داستان های ساده انگلیسی
Previous Post

داستان انگلیسی هزار دلار

Next Post

داستان انگلیسی خانه ی شکلاتی

Next Post
داستان انگلیسی خانه ی شکلاتی

داستان انگلیسی خانه ی شکلاتی

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره آموزش انگلیسی

با ما می توانید انگلیسی از صفر تا صد یاد بگیرید. ما در مجموعه آموزش انگلیسی تلاش می کنیم بهترین محتواهای آموزشی در اختیار شما قرار دهیم تا قدمی در ارتقاء زبان انگلیسی شما برداریم.

دسترسی سریع

درباره ما

تماس با ما

 

No Result
View All Result
  • آموزش زبان انگلیسی
  • مهارت های انگلیسی
    • زبان انگلیسی پایه ای
    • آموزش مکالمه زبان
    • آموزش انگلیسی با فیلم
    • با انیمیشن
    • داستان های کوتاه
    • متون ساده
    • گرامر
    • لغات
  • بلاگ